موسيقي
بذار همه بپرسن این کیه داره می خونه
بذار ته ترانه ناگفته نمونه
بذار بفهمن این صدای خسته مال من نیست
بذار همه بدونن این ترانه مال اونه
می خوام بخونم از چشمای تو نگو نمی شه
غمی که از نگاه تو میاد ترانه می شه
تو شیرینی با نمک ترین ترانه هامی
نه دیروزی نه امروزی تو فردایی همیشه
نشونی تورو شبیه گریه هام می دونم
می خوام گمت کنم نبینمت اگه بتونم
میون خاطرات من نشستی گم نمی شی
اگه هستی اگه نیستی می خوام برات بخونم
احسان خواجه امیری
يکشنبه 2/1/1388 - 11:36
خواستگاری و نامزدی
زمستان گذشته است
باز زمان نغمه سرایی فرا رسیده است
و تو ای چکاوک من که در شکاف صخره ها و پشت سنگ ها پنهان هستی!
بیرون بیا و بگذار صدای شیرین تو را بشنوم
و صورت زیبایت را ببینم.
زیرا اکنون دیگر زمستان به پایان رسیده...
شنبه 1/1/1388 - 11:41
محبت و عاطفه
کسی از درون صدایم می زندسالهاست وجودم را از یاد برده ام، صدایم را فراموش کرده ام.نگاهم را و دستهایم را، تهی از روزهای گذشته به جاده های تا همیشه تن داده ام
غبار را بر شانه هایم حس می کنم، سنگین تر از کوله باری ست که بر دوش می کشم خدایا عطشناک بندگی ام می خواهم از منازل خاک بگریزم، دریچه ای گشوده می خواهم خدایا کمکم کن...!
خدایا کمکم کن تا روزها و ثانیه های مکدرم را تکرار نکنم.کمک کن تا خاطرات روشنایی ام را مرور کنم.
خدایا این بنده گناهکارت را تنها مگذار به حق خداوندی ات
خدایا مرا در راهی قرار ده که مسیر شناختت باشد خدایا به پیمانی که با تو بسته ام مرا به نور راهنمایی کن
می خواهم به سوی آسمان بندگی تو پرواز کنم.خدایا دستهایم را بگیر...خدایا لحظه ای به حال خویش وامگذارم
خدایا...! پنج شنبه 29/12/1387 - 16:58
ادبی هنری
ماییم و هفت سینی که امسال
شش سین دارد!!!
چرا که سبزی حضور تو،
در خانه نیست...!!!
تقدیم به همه کسایی که عزیزی رو از دست دادند...
چهارشنبه 28/12/1387 - 18:38
خواستگاری و نامزدی
مردی با خود زمزمه کرد:خدایا با من حرف بزن...یک سار شروع به خواندن کرد..اما مرد نشنید!!!فریاد برآورد:خدایا با من حرف بزن،آذرخش در آسمان غرید...اما مرد گوش نکرد!!!مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:خدایا بگذار تو را ببینم،ستاره ای درخشید...اما مرد ندید!!!مرد فریاد کشید:یک معجزه به من نشان بده...نوزادی متولد شد...اما مرد توجهی نکرد!!!پس مرد در نهایت یاس فریاد زد:خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا هستی...در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد... اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد...!!!
سه شنبه 27/12/1387 - 16:48
ادبی هنری
دختری دلش شکست...رفت و هر چه پنجره رو به نور بود بست...رفت و هر چه داشت یعنی آن دل شکسته را...توی کیسه ی زباله ریختپشت در گذاشت!!!........صبح روز بعدرفتگرلای خاکروبه هایک دل شکسته دید...ناگهاندرون سینه اش پرنده ای تپید...چیزی از کنار چشمهای خسته اش قطره قطره بی صدا چکید....رفتگر برای کفتر دلشآب و دانه برد...رفت و تکه های آن دل شکسته را به خانه برد.... .
سالهاستتوی این محله با طلوع آفتابپشت هر درییک گل شقایق است....چون که مرد رفتگرسال هاست عاشق است... دوشنبه 26/12/1387 - 17:0
شعر و قطعات ادبی
سحر گاهانسحر شیری رنگی نام بزرگ در تجلی بودبا مریمی که می شکفت گفتم : شوق دیدار خدایت هست ؟بی که به پاسخ آوایی بر آورد خستگی باز رزادن را به خواب سنگین فروشد
احمد شاملو
يکشنبه 25/12/1387 - 17:15
خاطرات و روز نوشت
پلک های مرطوب مرا باور کن این باران نیست که میبارد صدای خسته من است که از چشم هایم بیرون می ریزد
شنبه 24/12/1387 - 18:39
خاطرات و روز نوشت
تا بودی زندگی را باور داشتم....
تا بودی این قصه ی عشق بود که بی پایان تکرار می شد....
باورم نیست که نباشی...
نبودنت رو هنوز باور ندارم و این شروع قصه ی غصه هامه...!!!
اون روز بارون نبارید اما دلم به اندازه ی تمام آسمون ها بارونی بود.!!!!
روز رفتنت. !!!!!!
روز نبودنی که می رفت تا جاودانه بشه....
دور می شدی و من غبار رفتنت رو ذره ذره باور می کردم.!!!
سفرت به معنای جدایی پیوند خورده بود و تو باور نمی کردی....!!!
اما قلبم اشتباه نمی گفت.!
دور شده بودی و من تنها به تنها موندنم فکر می کردم...
و اشکام بدرقه ی عبورت بود. !!!
حالا از سفر می گم. واژه به واژه . نَُت به نُت. حالا سفر آغاز و پایان قصه ی ماست....
سفری که فاصله ها رو تا بی نهایت فریاد می زنه.....!!!!!
آرزو کردم بمانی ...
بیایی کنار پنجره تا باران ببارد ....
و باز شعر مسافر خاموشی خود را بشنوی . ...
اما دریغ که رفتن راز غریب این زندگی ست. ....
رفتی....
رفتی پیش از آنکه باران ببارد.!
شنبه 24/12/1387 - 18:33
شعر و قطعات ادبی
خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و ، می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
(شاعر : هوشنگ ابتهاج)
جمعه 23/12/1387 - 18:30