بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیك یا بقیة الله الاعظم
سلام
شام غریبان
خورشید فرار كرده است ... پشت افق پوشیده از خون سرخ ، پنهان شده است و ماه مانند چشمانى اشك آلود، خونبار طلوع كرده است ...
قبایل همچنان به خیمه ها هجوم مى آورند و در آنان آتش مى افكنند. و آتش مانند دهان هاى گرسنه اى ، جنون آمیز زبانه مى كشد و همه چیز را مى بلعد.
گرگها زوزه مى كشند... به برّه هاى كوچكِ ترسان ، حمله ور شده اند...
شیاطین با فرشتگان به نبرد برخاسته اند.
و فریادهایى برخاسته است .
- بزرگ و كوچكشان را نابود كنید.
گرگها به خیمه اى هجوم آورده اند كه در آن جا جوانى بیمار است و نمى تواند از جاى برخیزد... ابرص شمشیر خود را مى كشد... همچنان تشنه خون است ... شخصى از قبایل او را سرزنش مى كند:
- آیا نوجوانان را مى كشى ؟ این نوجوانى بیمار است .
- ابن زیاد دستور داده كه باید تمام فرزندان حسین كشته شوند.
و زینب چون پدر شجاع خویش جلو مى آید.
- او كشته نمى شود مگر آنكه اوّل من كشته شوم .
و منادى ندا مى كند كه هنگام تقسیم غنایم است . پس قبایل در تصرّف سرهاى بریده به نزاع مى پردازند تا به واسطه آنان به ابن زیاد، حاكم شهرِ نیرنگ تقرّب جویند. سرها بر بالاى نیزه ها قرار مى گیرند. كاروانى از عمالقه به حركت درآمده است كه پیشاپیش آنان سر نواده آخرین پیامبر قرار دارد.
روح جوان بیمار از مشاهده این احوال در حال پرواز از كالبد است . عمّه اش با این سخن دیواره هاى زمان را درهم مى كوبد:
- مالى اراك تجود بنفسك یا بقیة جدى ...(74)
لخته هاى خون و پیكرهاى پراكنده شده و شمشیرهاى شكسته و نیزه هاى فرو رفته در ریگها... حاكى از حماسه بزرگى است ، حماسه اى كه آن را مردانى تحقق بخشیده اند كه مرگ را به زانو درآورده اند و در قلبِ مرگ ، چشمه هاى حیات را جوشانده اند؛ و پرده از راز خلود و جاودانگى برداشته اند.
زنى كه پنجاه سال از عمرش گذشته است ، به سمت جنازه اى حركت مى كند كه آن را مى شناسد. از كودكى با او بزرگ شده و در بزرگى او را مراقبت نموده و اكنون آن را پاره پاره در زیر سمّ اسبان دیوانه مى بیند.
زینب كنار قتلگاه آخرین نواده پیامبر مى آید. پیكر چاك چاك ، بى حركت است . روح او كه قبایل را متحیّر ساخته از تن مفارقت كرده است . زینب دستان خود را زیر بدن برادر قرار مى دهد... چشم خود را به سمت آسمان مى دوزد... به سوى خدا... و با چشمانى گریان چون ابر بهار مى گوید:
- الهى تقبل منا هذا القربان .(75)
و سكینه خود را بر پیكر پدر مى افكند و آن را در آغوش مى گیرد. و در حالت ویژه اى از ارتباط با خداوند قرار مى گیرد. صدایى مى شنود كه از اعماق ریگها بلند است ... همهمه اى آسمانى و عجیب كه شباهت به صداى پدر سفر كرده اش دارد:
شیعتى ما ان شربتم عذب ماء فاذكرونى | | او سمعتم بغریب او شهید فاندبونى (76) |
قبایل با كوله بارى از ننگ .... ننگ ابدى .... قصد برگشتن به كوفه را دارند...
و سكینه همچنان جسد خونین پدر را در آغوش گرفته است .
قبایل بیابانگردِ بى فرهنگ ، هجوم مى آورند و او را به زور و با سرنیزه كشان كشان بر ناقه سوار مى كنند.
بیست زن داغدار و یك جوان بیمار و چند كودك بى سرپرست ، غنیمتى است كه قبایل در طولانى ترین روز تاریخ به دست آورده اند.
و امّا سرها در میدان مسابقه قرار گرفته اند و لشكریان مى كوشند تا به واسطه آنها به ارقط، حاكم شهرِ شهره به نیرنگ ، تقرب جویند.
قبایل ، ساحل فرات را ترك مى كنند... فرات را تنها رها مى كنند تا در بیابان همچون مارى سرگردان در پیچ و تاب باشد.
و موكب اسیران نیز حركت كرده است و با چشمانى غمگین به پشت سر به اجساد پراكنده اى مى نگرد كه بر بالاى ریگهاى بیابان چون ستارگانى خاموش افتاده اند... سرانجام آن بیابان را پشت سر مى گذارد و سكوتى سهمگین بر آن صحرا حاكم مى گردد و فقط ناله اى از اعماق آن زمین شنیده مى شود؛ زمینى كه به رنگ ارغوانى درآمده است .
غروب سرخ فام
ترجمه : ذلك الحسین
كمال السیّد
مترجم : سیّد محمّدرضا غیاثى كرمانى
اللهم عجل لولیک الفرج