گفتی : سالهای سرسبزی صنوبر را
فدای فصل سرد فاصله مان نکن!
من سکوت کردم!
گفتی : یک پلک نزده پرنده پندارم
از بام خیال تو خواهد پرید!
من سکوت کردم!
گفتی هیچ ستاره ای دستاویز تو
در این سقوط بی سرانجام نخواهد شد!
من سکوت کردم!
گفتی : دوری دستها و همکناری دلها
تنها را ه رها شدن است!
من سکوت کردم!
گفتی : قول می دهم هر از گاهی
چراغ یاد تو را در کوچه
بی چنار و چلچله روشن کنم!
من سکوت کردم!
سکوت کردم امّا
دیگر نگو که هق هق ناغافلم را
از آن سوی صراحت سیم و ستاره نشنیدی!
یادم نرفته است!
گفتی : از هراس بازنگشتن
پشت سرم خاکاب نکن!
گفتی : پیش از غروب بادبادکها برخواهم گشت!
گفتی : طلسم تنهایی تو را
با وردی از اوراد آسمان خواهم شکست!
ولی بازنگشتی
و ابر بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند!
تکرار تلخ ترانه ها با من ماند!
بی مرزی این همه انتظار با من ماند!
بی تو
من ماندم و الهه شعری که می گویند
شعر تمام شاعران را انشا می کند!
هر شب می آید
چشمان منتظرم را خیس گریه می کند
و می رود!
امشب ، امّا
در اتاق را بسته ام!
تمام پنجره ها را بسته ام!
حتی گوشهایم را به پنبه پوشانده ام!
تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم
بگذار الهه شعر
به سروقت شاعران دیگر این دشت برود!
می خواهم خودم برایت بنویسم!
می بینی؟ دیگر کارم به جوانب جنون رسیده است
می ترسم وقتی که گوش شیطان کر
از این هجرت بی حدود برگردی
دیگر نه شعری مانده باشد
نه شاعری!
کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم
به جای تو دلواپس شوم
حتی به جای تو بترسم!
چون همیشه کنار منی!!!
کنار منی، امّا...
صد داد از این امّا!