بدون تو نیست بودم امشب می خوام هست بشم یه جون ناقابلی هست بذار فدای تو بشه بیافته زیر قدمات که خاک پای تو بشه
حرف نگفته خیلیه جرات بیشترم بده امشب می خوام حرف بزنم خنده کنم گریه کنم لطفی کن ای ساقی و می چندین برابرم بده
امشب پرو بال دارم، شور دارم، حال دارم امشب تو این سینه دلی خوشا بر احوال دارم
قبول نیست...
این بار تو چشم بگذار...
من فراموشت می کنم...
فقط تا صد بشمار...
آهسته آهسته...
راستی
من بازی را خوب میدانم...
خودم را باید بنهان کنم یا گذشته را؟؟؟
تو را باید فراموش کنم یا خاطره را؟؟؟
این بازی کی تمام می شود؟؟؟
عزیزِ ما، ای وصیّ امام عشق!
آنان كه معنای «ولایت» را نمیدانند، در كارِ ما سخت درماندهاند؛ امّا شما خوب میدانید كه سرچشمهی این تسلیم و اطاعت در كجاست.
خودتان خوب میدانید كه چقدر شما را دوست میداریم و چقدر دلمان میخواست آن روز كه به دیدارِ شما آمدیم، سر در بغلِ شما پنهان كنیم و بگرییم.
ما طلعتِ آن عنایتِ ازلی را در نگاهِ شما بازیافتیم. لبخندِ شما شفقتِ صبح را داشت و شبِ انزوای ما را شكست.
در گذر گاه زمان خیمه شب بازی دهر با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد عشق ها می میرند رنگ ها، رنگ دگر می گیرند و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ دست نا خورده به جا می ماند
نیست حتی سایه ای اینجا
قلب من عمریست بغضش را فروخورده
اشک های تلخ من هم سخت، تکراریست
هستم اما از تهی هم نیست تر، گویا
بودنم همرنگ مرگی ممتد و جاریست
سلام بابا. تولدت یک سالگیت مبارک. وقتی کیکتو دیدم که بچه های انجمن برات گرفتن، اشک تو چشام حلقه زد. می دونی یاد چی افتادم؟ یاد اون سختی هایی که می کشیدی، اصلا اون خاطرات تلخ رو نمی تونم فراموش کنم، خیلی خوشحالم که دیشب، یکسال از پاکیت گذشت. وقتی شمع کوچولویی رو که رو کیک زده بودن دیدم، بغضم گرفت، آخه شمعه شماره 1 بود، یعنی یک سال. مطمئنم خودت هم گریه ات گرفته. راستی بابا، تو یک سالته؟ مگه اون سالها کجا بودی؟ خودت می گی نبودم. خوشحالم که پاک شدی از این غول، بارک الله به همتت. ایشالا زندگی رو به معنای واقعی بچشی.
خیلی دوست دارم
میدونی وقتی خدا داشت بدرقت میكرد ، بهت چی گفت :
جایی كه میری مردمی داره كه میشكننت
نكنه غصه بخوری !!!
من همه جا باهاتم
تو تنها نیستی
تو كوله بارت
عشق میزارم كه بگذری
قلبی میدم كه جا بدی
اشك میدم كه همراهیات كنه
و مرگ
كه بدونی بر میگردی پیشم