سر باز نماز
در یكى از روستاهاى فیروزكوه ، جلسه بزرگداشت شهدا برپا بود و شهید امیر سپهبد صیاد شیرازى به عنوان سخنران دعوت شده بود. پس از مداحى و چند برنامه مرسوم دیگر از شهید صیاد خواستند سخنرانى بكند. ایشان پشت تریبون قرار گرفت و پس از شروع به صحبت با نام خداوند تبارك و تعالى و درود و صلوات بر پیامبر و آلش (علیهم السّلام) فرمود: روزى جلسه مهمى در مورد جنگ خدمت حضرت امام بودیم ، وقت نماز شد ، امام وضو گرفت و به نماز ایستاد و ما هم به تبع امام فهمیدیم وقت نماز است و نماز بر همه چیز ترجیح دارد. بعد شهید صیاد شیرازى با اشاره به وقت نماز به حضار فرمود: الان هم وقت نماز هست اگر خواستید بعد از نماز براى شما سخنرانى مى كنم. صحبت را تمام كرد و صفهاى نماز تشكیل شد و همانجا در اول وقت نماز جماعت برپا شد
باید ای دل اندكی بهتر شویم یا نه! اصلاً آدمی دیگر شویم از همین امروز هنگام نماز با خدا قدری صمیمتر شویم سوء ظن در خوبی گلها بد است یادمان باشد كه خوش باور شویم مثل رؤیای درخت و روح گل زیر احساسات باران تر شویم با همه افسردگی امّیدوار آتش در زیر خاكستر شویم زیر دست و پای داغ آفتاب مثل خواب لالهای پرپر شویم
تو را می سپارم به دست خدایم فقط او شنیده همیشه صدایم تو را می سپارم به دست خدایم فقط او شنیده همیشه صدایم...
چشم وقتی زیباست پر از اشک باشد
اشک وقتی زیباست برای عشق باشد
عشق وقتی زیباست برای تو باشد
تو وقتی زیبایی برای من باشی
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود، فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دروغ و خیانت، جاه طلبی و قدرت. هرکس چیزی می خرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی شان را. شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را بهم زد، دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند، موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم، نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد، می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مؤمن. زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خورند. از شیطان بدم می آمد، حرف هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند. و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه ای عبادت افتاد که لابه لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم. دستم را روی قلبم گذاشتم، نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جاگذاشته ام. تمام راه را دویدم، تمام راه لعنتش کردم، تمام راه خدا خدا کردم. می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم، عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به مبدان رسیدم. شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم، از ته دل. اشک هایم که تمام شد، بلند شدم، بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم، که صدایی شنیدم...صدای قلبم را.
پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود.
به نام خدا
با عرض سلام
خداوند به سوی پیامبر اسلام (صلی الله علیه و اله ) وحی فرستاد " قل حسبی الله علیه بتوکل المتوکلون " بگو خدا مرا کافی است و همه توکل کنندگان به او اعتماد کنند (سوره زمر آیه 38)
ره آورد توکل
در زمان یکی از خلفای پیشین قحطی شد .وقتی از شدت قحطی جان مردم به لب و صبرشان لبریز شد ، خلیفه به مردم فرمان داد با گریه و زاری به سوی خداوند بروید . مردم آلات لهور و لعب و معصیت را شکسته و به دعا و مناجات پرداختند و همه دست نیاز به درگاه الهی دراز کردند .
در این میان غلامی را دیدند که دست می زند و می رقصد و می خواند . او را نزد خلیفه آوردند و گفتند : ای خلیفه این بر خلاف فرمان شما ، شادی می کند . خلیفه به غلام گفت : همه مردم در اضطراب و نگرانی به سر می برند و تو را چه شده ، که شادی می کنی؟ گفت : مولای من انباری پر گندم دارد و من از این جهت خاطر جمع هستم . خلیفه از این سخن مناثر شد و به فکر فرو رفت سپس سر بلند کرده و گفت : این توکل مخلوق به مخلوق است که به او آرامش داده پس اگر مخلوقات بر خالق متعال توکل کنند چه قدر آرامش و امنیت خاطر خواهند داشت
(ریاض الحکایات ص 116)
یا حق
اندازه یک کیلو خاک شیر دوستت دارم
حالا بشین بشمار ببین چند تا دوستت دارم...