قَالَ ع الْبُخْلُ عَارٌ وَ الْجُبْنُ مَنْقَصَةٌ وَ الْفَقْرُ یُخْرِسُ الْفَطِنَ عَنْ حُجَّتِهِ وَ الْمُقِلُّ غَرِیبٌ فِی بَلْدَتِهِ
الْعَجْزُ آفَةٌ وَ الصَّبْرُ شَجَاعَةٌ وَ الزُّهْدُ ثَرْوَةٌ وَ الْوَرَعُ جُنَّةٌ وَ نِعْمَ الْقَرِینُ الرِّضَى
حکمت 3
هرآن کو تنگ چشم است وبخیل است
به نزد خلق خوار است وذلیل است
به چهره آبرویش گرد عار است
زداغ ننگ چهرش داغدار است
چو دارایی خدا بر بنده اش داد
خنک آنکو ببخشش دست بگشاد
جنون را حال در گیتی تباه است
زترسش چهره بختش سیاه است
به هرکاری زند دستی به تدبیر
از آن کارش شود ترسش جلوگیر
هماره در امورش پابلغزد
|زبیم وترس دل دستش بلرزد
زعیش وزندگی برچیده دامن
به بدبختی کناری کرده مسکن
اگر نادار باشد مرد زیرک
اگر با اوست حق هنگام صحبت
زفقرافتد زبان وی به لکنت
زرنج احتیاج او بی خود و مات
نیارد مدعایش کردن اثبات
تهی دستی اوفتد چون دانشی مرد
زفقرش روی علمش هست پرگرد
به رغبت کس نظر سویش نیارد
توجه کس به حرف وی ندارد
کجا پند چو درش را پسندند
به پنبه گوش از آن پند بندند
غریب اندر وطن مرد فقیر است
به چنگ فقر وبدبختی اسیر است
به هرکاری از او کس یاد نارد
نه کس مرهم به زخم وی کذارد
ندارد چون به کف دینار ودرهم
ازاین رو وضع کارش هست در هم
چو دستش از وسائل هست کوتاه
به رویش بسته از هر راه در گاه
لذا از رنج ناداری پریش است
غریب وخوار اندر شهر خویش است
یکی دردیست عجز وناتوانی
که اندر عمر خود بیمار ازآنی
به هر پیکر کسالت رخنه افکند
چوموش ونخل بیخ ازآن بدن کند
زهمت خون به تن آور به جوشش
به گیتی کوش اندر کارو کوشش
شرح نهج البلاغه منظوم : انصاری