• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 837
تعداد نظرات : 483
زمان آخرین مطلب : 2462روز قبل
لطیفه و پیامک

 ای محرم! ماه ماتم آمدی

با غم و اندوه توأم آمدی

فرا رسیدن محرم ماه عزاداری سرور وسالار شهیدان را به همه
شما دوست داران آن حضرت تسلیت عرض می كنم

التماس دعا

 

سه شنبه 16/9/1389 - 7:51
اهل بیت

وَ الصَّدَقَةُ دَوَاءٌ مُنْجِحٌ
حکمت6


هرآن دردی که روی آرد به انسان
تصدق هست برآن درد در مان
به مال وجان شد ارکس در خسارت
کند جبران این نیکو تجارت
لب سائل  به یک در هم کس ار دوخت
دوصد دینار زر در گنج اندوخت
هرآنکس در تصدق هست عاجل
کند روزی خویش از عرش نازل
زخود خشنود بنموده خدا را
بگرداند زجان وتن بلا را
به دنیا از بدیها مانده محفوظ
و ز این سودا به به عقبی هست محفوظ

نهج البلاغه منظوم :
انصاری

سه شنبه 9/9/1389 - 13:39
اهل بیت
امام رضا علیه السلام ص 848 الی 53شب 14 بهمن سال 61 حالم بهم خورد. مرا از طبقه سوم، اتاق 34 بیمارستان قائم به طبقه دوم، اتاق 27 منتقل كردند. اتاق 27 اتاق مرگ بود یعنی هر كس می خواست بمیرد و اگر از بچه های جنگ بود و می خواست شهید شود، او را به این اتاق می بردند چون كه اولاً اتاق دم در بود و هر كس كه شهید می شد، زود جنازه اش را از آنجا خارج می كردند. دوم اینكه فاصله اش با اتاقهای دیگر بیشتر بود و سر و صدایی كه میشد برای اینكه تضعیف روحیه ی افراد نشود، دور بود. البته به اصطلاح علمی آن اتاق ایزوله بود؛ یعنی، كسانی كه بدنشان عفونی می شود آنجا می برند و معمولاً هم تابلوی ملاقات ممنوع می زنند. * ناقل: حجة الاسلام صادقی سرایانی «جانباز 70 درصد»وزن من در آن ایام از 69 كیلو، به 27 كیلو رسیده بود و طوری شده بود كه وقتی دستم بغل تخت می افتاد باید حتماً كسی دستم را بلند میكرد و روی تخت می گذاشت. خودم دیگر توان این كار را نداشتم یا وقتی ساعتم را می بستم احساس میكردم كه یك سنگ صدكیلویی بسته ام و ضعف خیلی شدیدی داشتم و گاهی وقتها به خاطر ضعف از خود بی خود میشدم مثل كسی كه بخوابد. در همین قضیه ی از خودرفتگی یك وقت دیدم در این سالنی كه من هستم، پر از نور شده است. بعضی از این طرف به آن طرف میدوند، البته من آنها را نمی شناختم. نه وقت ملاقات بود و نه از اعضاء پرسنل بیمارستان بودند. یكی از آنها را صدا زدم و گفتم اینجا چه خبره! گفت: امام رضا (ع) آمده اند بیمارستان برای ملاقات مجروحین. گفتم: پس زیربغلهای مرا بگیر و ببر پیش آقا. من دوست ندارم وقتی آقا وارد اتاق من میشود، خوابیده باشم. او هم زیربغلهای مرا گرفت و دم راه پله ها برد، یك وقت دیدم كه از پله ها یك پیكره ی نورانی بالا می آید. من معمولاً به اینجا كه میرسم، برای توصیف این صحنه گیر می كنم. من وقتی ایشان را با آن جلال و جبروت دیدم خود را روی پاهای امام رضا (ع) انداختم و یادم هست كه بین من و آقا 5 پله فاصله بود من از آن بالا خودم را روی پاهای ایشان انداختم و گفتم: آقا من از شما شفا نمی خواهم چون میدان جنگ رفته بودم تا شهید شوم، اما خدا به من شهادت را نداده، هدیه ی درد و دردمندی را داده؛ ولی از بس كه بیمارستان مانده ام دلم گرفته، اگر میشود من را یكی دو ساعت به خانه ی خودتان ببرید. تا آنجا نفس بكشم و دلم باز شود. تا من این حرف را زدم یكی از همراهان امام رضا (ع) كنار دستم نشست و گفت كه بلند شو. امام رضا (ع) گفتند كه همین الان شما را حرم بیاورند. حالا آن شب اصلاً قرار نبود مجروحی را حرم ببرند. چون اصولاً شبهای چهارشنبه می بردند دعای توسل و زیارت عاشورایی می خواندند. و آن شب پنجشنبه بود. بچه های بیمارستان به مناسبت جشنهای 22 بهمن داشتند آنجا را تزیین می كردند و من با صدای چكش آنها از خواب و از آن حالت بیدار شدم و تا چشمم را باز كردم دیدم آقای احمد ناطق زاده وارد اتاقم شد و به پدرم گفت: آقا! فوراً این مجروح را بردارید و بیاورید. و آن موقع وضعیت من طوری بود كه نمی توانستند مرا از جایی به جای دیگر ببرند. و حتی پزشكم اجازه نمی داد. اما آن موقع هیچ كس مخالفتی نكرد و ما را كه 8 نفر بودیم با برانكارد پشت پنجره ی فولاد حرم امام رضا (ع) بردند. حالا نمی دانم چرا 8 نفر را انتخاب كردند. ما را پشت پنجره ی فولاد گذاشتند و پتو هم برایمان آوردند. تا سرما نخوریم، چون ایام بهمن بود و هوا هم خیلی سرد بود. یك وقت دیدیم یكی از خادمهای امام رضا (ع) آمد و گفت چرا اینها را گذاشتید اینجا؟ آنها را داخل بیاورید. مخصوص این چند نفر دستور دادیم كنار ضریح امام رضا (ع) را خلوت كنند. بعد ما 8 نفر را داخل بردند و كنار ضریح امام رضا طوری گذاشتند كه صورتمان به طرف ضریح بود، مداحی به نام آقای حسین زاده كه مشهور بود، داشتند زیارتنامه می خواندند و مداحی می كردند. زیارتنامه كه میخواند به اسم هر كدام از ائمه كه میرسید یك ذكر مصیبت كوتاهی هم می خواند به اسم امام موسی بن جعفر (ع) پدر امام رضا (ع) رسید، دیدم كه بوی عطری تمام فضا را گرفت. در آنجا هیچ كسی هیچ عطری نزده بود. بعد فهمیدیم كه در كنار چشمه ای مواج قرار گرفتم كه همه جا را پر كرده است. همه ی بچه هایی كه روی تختها خوابیده بودند شروع كردند به سلام و صلوات؛ یعنی همه حس كردند كه خبری هست. به اسم امام رضا (ع) كه رسید دیدم از درون ضریح امام رضا نوری تشعشع پیدا كرد و این نور ابتدا خود ضریح را در خودش بلعید و ضریح یك قطعه نور شد و بعد این نور به در و دیوار سرایت كرد و در و دیوار را در خودش محو كرد. بعد طوری شد كه من و پدرم قادر به دیدم هم نبودیم و هر كسی خودش را در حلقه ای از نور میدید. اعتقادم این است هر كس به اندازه ظرفیتش این صحنه ها را دیده است. بعد در این دنیای نورانی آن كسی را كه از همراهان امام رضا بود و در بیمارستان روی شانه ی من دست گذاشت را دیدم. آمد و پیش من نشست این جمله را گفت: امام رضا (ع) می فرماید:« راضی شدید از اینكه شماها را حرم آوردیم؟ دیگر هیچ حاجت دیگری ندارید؟» احساس میكنم در آن زمان زبان حاجت خواهی نداشتم چون فقط 16 سال داشتم ولی دوستان دیگرم كه بلد نبودند همه ی آنها یا آنجا شهید شدند یا بین راه بیمارستان یا در بیمارستان تا صبح شهید شدند، و من از آن قافله ی 8 نفره زنده ماندم. بعد از آن بیهوش شدم. صبح در بیمارستان چشم باز كردم و دیدم آقای دكتر رفیعی با خانم غرویان و خانم بنی هاشمی و پرستارهای بیمارستان همه داخل اتاق ریختند. وقتی آقای دكتر دید وضع من خوب است دستور داد یك آزمایش خون دوباره ای از من گرفتند كه یكی دو ساعت بعد جوابش را آوردند. بعد دوباره آقای دكتر دستغیب و آقای دكتر بلوریان و آقای دكتر رفیعی همگی داخل اتاقم آمدند و گفتند: دیروز كه ما تو را اینجا آوردیم تو می بایستی ظرف دو ساعت بعد از بین میرفتی؛ چون عفونت شدید وارد خون تو شده بود ولی امروز كه آزمایش گرفتیم هیچ اثری از عفونت در خونت وجود نداشت؟! و گفتند كه احتمالاً در آزمایشگاه آزمایش شما جابه جا شده است. به آقای دكتر رفیعی و خانم غرویان گفتم: وقتی شما به كسی مشكوك می شوید و چند بار آزمایش می گیرید؛ یعنی هر چند بارش اشتباه شده بود. وقتی این جمله را گفتم آنها سكوت كردند و هیچی نگفتند. ولی به آقای دكتر گفتم من میدانم چه شده، امام رضا با یك نگاه خودش به ما حیات و زندگی بخشید و احساس میكنم شاید اگر از آن قافله 8 نفره جدا شدم به خاطر این است كه آنها برای آینده به یك سخنگویی نیاز داشتند و فكر می كنم این راز حیات من بود.
 منبع : نرم افزار شمس الشموس
شنبه 6/9/1389 - 14:55
اهل بیت

آیت الله مصباح یزدی : شخصی مورد اطمینان و وثوق برایم نقلكرد كه در مشهد مقدّس و در منزل یكی از دوستان با دو دانشجوی آمریكایی كه زن و شوهر بودند ملاقات كردم. برای آن دو، داستان شگفت آوری رخ داده بود كه به تقاضای میزبان آن داستان را برای ما نقل كردند: آن دو جوان آمریكایی گفتند: وقتی كه ما در یكی از دانشگاه های آمریكا مشغول تحصیل بودیم، پیوسته در خود احساس خلأ می كردیم. با اشاره به سینه اش گفت: احساس می كردم كه اینجا خالی است. سپس خیال كردم كه این خلأ و كمبود ناشی از غریزه جنسی است و با ازدواج و انتخاب همسر، آن خلأ پر می گردد. از این رو، هر دو تصمیم گرفتیم كه با همدیگر ازدواج كنیم؛ امّا پس از ازدواج نیز آن خلأ پر نشد و كما كان آن كمبود و خلأ را در خود احساس می كردیم. از این امر سخت ناراحت گشتم و با این كه به همسرم علاقه داشتم، در ظاهر تمایلی به او نشان نمی دادم و گاهی حتّی حوصله صحبت كردن با او را هم نداشتم. روزی برای عذرخواهی به او گفتم: اگر گاهی می نگری كه من حال خاصّی دارم و از شما دوری می گزینم، خیال نكنید كه علاقه ای به شما ندارم؛ بلكه این ناراحتی و افسردگی و احساس خلأ از دوران دانشجویی در من بوده و تاكنون رفع نشده است و هراز چند گاه بدان مبتلا می گردم. همسرم گفت: اتّفاقاً من نیز چنین حالتی دارم. پس از آن گفتگو، پی بردم كه احساس خلأ درونی درك مشترك هر دوی ماست، و در نتیجه تصمیم گرفتیم كه برای رفع آن چاره ای بیندیشیم. در آغاز، بنا گذاشتیم كه بیشتر به كلیسا رفت و آمد داشته باشیم و به مسائل معنوی بپردازیم، شاید آن خلأ برطرف گردد. ارتباطمان را با كلیسا و مسائل معنوی گسترش دادیم و در آن زمینه، كتاب هایی را نیز مطالعه كردیم؛ امّآ آن خلأ و عطش معنوی رفع نشد. چون شنیده بودیم كه در كشورهای شرقی، به خصوص چین و هندوستان، مذاهبی وجود دارند كه مردم را به ریاضت و انجام تمرین های ویژه ای برای رسیدن به حقیقت دعوت می كنند، تصمیم گرفتیم كه به آن كشورها سفر كنیم؛ و چون چین، از دیگر كشورهای شرقی، به آمریكا نزدیك تر است ابتدا به چین سفر كردیم. در چین، از مسؤولان سفارت آمریكا درخواست كردیم كسانی را كه در آن كشور در زمینة مسائل معنوی و ریاضت كشی سرآمدند به ما معرفی كنند و آن ها شخصی را به ما معرفی كردند كه گفته می شد رهبر روحانیون مذهبی چین و بزرگترین شخصیت معنوی آن كشور است. با كمك سفارت، موفق شدیم نزد او برویم و با راهنمایی و كمك او مدّتی به ریاضت مشغول شدیم؛ امّا كمبود معنوی و خلأ درونی مان برطرف نگردید. از چین به تبّت رفتیم و در آنجا و در دامنه های كوه هیمالیا معبدهایی بود كه عده ای در آن ها به عبادت و ریاضت می پرداختند. به ما اجازه دادند كه به یكی از معبدها راه یابیم و مدّتی را به ریاضت بپردازیم. ریاضت هایی كه آنجا متحمل می شدیم بسیار سخت بود، از جمله چهل شب روی تختی كه روی آن میخ های تیزی كوبیده بودند، می خوابیدیم. پس از گذراندن مدّتی در آنجا و انجام ریاضت ها و عبادت، باز احساس كردیم خلأ درونی ما كماكان باقی است و رفع نگردیده. از آنجا به هندوستان رفتیم و با مرتاضان زیادی تماس گرفتیم و مدّتی در آنجا به ریاضت پرداختیم، امّا نتیجه نگرفتیم و مأیوس گردیدیم. بالاخره این تصور در ما پدید آمد كه اصلاً در عالم حقیقت واقعیتی نیست كه بتواند خلأ درونی انسان را اشباع كند. نا امیدانه تصمیم گرفتیم كه از طریق خاورمیانه به اروپا و سپس آمریكا رهسپار گردیم. از هندوستان به پاكستان و از طریق افغانستان به ایران آمدیم و ابتدا وارد شهر بزرگ مشهد شدیم و آن را شهر عجیبی یافتیم كه نمونة آن را تاكنون مشاهده نكرده بودیم. در وسط شهر ساختمانی جالب و با شكوه با گنبد و گلدسته های طلا كه پیوسته انبوهی از مردم به آن رفت و آمد داشتند، ما را به خود جلب كرد. سؤال كردم: اینجا چه خبر است و این مردم چه دینی دارند؟ گفتند: این مردم مسلمانند و كتاب مذهبی آنان قرآن است و در این شهر و این ساختمان یكی از رهبران مذهبی آن ها كه به او امام می گویند دفن شده است. پرسیدم: امام كیست و چه می كند؟ گفتند: امام انسان كاملی است كه به عالی ترین مراحل كمال انسانی رسیده است و او با رسیدن به آن مقام، دیگر مرگی ندارد و پس از رخت بر بستن از دنیا نیز زنده است. چون این مسلمانان چنین اعتقادی دارند، به زیارت ایشان می روند و با عرض ادب و احترام حاجت می خواهند و امام حاجت آن ها را برآورده می سازد. گفتم: قسمت های برجسته ای از قرآن را برای مانقل كنید؟ به ما گفتند: در یكی از آیات قرآن آمده است كه هر چیزی خداوند را تسبیح می گوید! آن سخنان برای مامعمایی شد كه چطور با این كه امام آن ها مرده است، باز او را زنده می دانند و به علاوه، معتقدند كه همه چیز، حتّی كوه ها و درختان، خدا را تسبیح می گویند؟ باور نكردیم و تصمیم گرفتیم برای تماشا وارد مشهد رضوی شویم. در صحن، یكی از خادمان كه وسیله ای شبیه چماق با روكش نقره در دست داشت، وقتی متوجه شد ما خارجی هستیم از ورودمان به صحن جلوگیری كرد و گفت: ورود خارجی ممنوع است! گفتم: ما چندین هزار كیلومتر در دنیا سفر كرده ایم و به اماكن گوناگونی وارد شده ایم و هیچ كجا به ما نگفتند كه ورود خارجی ممنوع است، چرا شما از ورود ما جلوگیری می كنید؟ قصد ما تنها تماشای این محل است و نیّت بدی نداریم. هر چه اصرار كردم فایده ای نبخشید و از ورود ما جلوگیری كردند و ما با ناراحتی از آنجا دور شدیم و در آن حوالی روبروی مسافرخانه ای لب جوی آب نشستیم و مدّتی من به فكر فرو رفتم كه نكند در عالم حقیقتی باشد كه در اینجا نهان است و ما نشناسیم؟ ما كه آن همه زحمت و ریاضت را تحمّل كرده و نتیجه ای نگرفته ایم، اگر در اینجا خبری باشد و آنان ما را راه ندادند كه از آن مطلع گردیم، برایمان سخت حسرت آور و رنج آور است كه با آن همه زحمت، تلاش و تحمّل رنج سفر از رسیدن به آن حقیقت محروم بمانیم. بی اختیار گریه ام گرفت و مدّتی گریستم. ناگهان این فكر به ذهنم خطور كرد كسی كه آنجا مدفون است، یا امام و انسان كامل است و آن ها راست می گویند، یا دروغ می گویند و او انسان كامل نیست. اگر آن ها راست بگویند و به واقع او زنده است و بر همه جا احاطه دارد، خودش می داند كه ما به دنبال چه هدفی این همه راه آمده ایم و باید ما را دریابد؛ و اگر آنان دروغ می گویند، ضرورتی ندارد كه ما به تماشای آنجا برویم. همین طور كه اشك می ریختم و خود را تسلّی می دادم، دست فروشی كه تعدادی آیینه، مهر و تسبیح در دست داشت نزدم آمد و به انگلیسی و با لهجة شهر خودمان گفت: چرا ناراحتی؟ سر بلند كردم و جریان را برای او گفتم كه ما برای كشف حقیقت به چندین كشور سفر كرده ایم و سال ها ریاضت كشیده ایم و اكنون كه به اینجا آمده ایم، به حرم راهمان نمی دهند. اگفت: ناراحت نباش، برو، راهتان می دهند. گفتم: الآن ما به آنجا رفتیم و راهمان ندادند. گفت: آن وقت اجازه نداشتند. من در آن لحظه، فكر نكردم كه چطور آن دست فروش به انگلیسی آن هم به لهجة محلی با من حرف زد و از كجا خبر داشت كه قبلاً خادمان حرم اجازه نداشتند كه ما را راه دهند و اكنون اجازه دارند؛ و چرا من راز دلم را برای او گفتم. بالاخره به طرف حرم راه افتادیم و وقتی به در صحن رسیدیم، خادم مانع ورود ما نشد. پیش خود گفتم، شاید ما را ندیده، برگشتیم و به او نگاه كردیم؛ اما او عكس العملی نشان نداد. وارد صحن شدیم و به راهرویی رسیدیم كه جمعیّت انبوهی از آنجا وارد حرم می شدند، ما نیز همراه جمعیّت وارد راهرو شدیم. فشار جمعیّت ما را از این سو به آن سو می كشاند، تا این كه به در حرم رسیدم و گرچه فشار جمعیّت زیاد بود، امّا ناگهان من احساس كردم كه اطرافم خالی است و هر چه جلو رفتم، پیرامونم خلوت تر می شد و بدون مزاحمت، ناراحتی و فشار جمعیّت به پنجره های ضریح مقدّس رسیدم مشاهده كردم كه در درون ضریح شخصی ایستاده. بی اختیار تعظیم و سلام كردم، آن حضرت با لبخند جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چه می خواهی؟ من هر چه قبلاً در ذهنم بود، یك باره از ذهنم رفت و هر چه خواستم بگویم كه چه می خواهم، چیزی به ذهنم نیامد؛ فقط یك مطلب به ذهنم آمد كه در محضر حضرت گفتم و آن این بود كه من شنیده ام در قرآن نوشته شده همة موجودات خدا را تسبیح می گویند. وقتی آن مطلب را عرض كردم، فرمودند: به تو نشان می دهم. بعد بی اختیار از حرم بیرون آمدم و باز احساس كردم كه پیرامون من خلوت است و كسی مزاحم من نمی شود. خداحافظی كردم و از حرم خارج شدم، امّا مبهوت شده بودم. وقتی از حرم خارج شدم و به صحن وارد گردیدم، حالتی به من دست داد كه می شنیدم هر آنچه پیرامون من هست، از در و دیوار و درخت و زمین و آسمان، تسبیح می گویند. با مشاهدة این صحنه، دیگر چیز نفهمیدم و بی هوش بر روی زمین افتادم. پس از به هوش آمدن، خود را در اتاقی و بر روی تختی دیدم كه عده ای آب به صورتم می ریختند تا به هوش آیم. پس از آن واقعه، من متوجه شدم كه در عالم حقیقتی وجود دارد و آن حقیقت در اینجاست و انسان می تواند به مقامی برسد كه مرگ و زندگی برای او یكسان باشد و او مرگ نداشته باشد و هم چنین پی بردم كه قرآن راست می گوید كه همه چیز تسبیح گوی خداست. نكتة جالب در داستان فوق این است كه با آن رخداد خارق العاده همة حقایق از طریق شهود برای آن جوان ثابت شد. مسلّماً از طریق برهان و بررسی های علمی فرصت زیادی لازم بود كه او به همة حقایق واقف گردد؛ چون وقتی خواهان شناخت خدا می شد، باید مدّتی را برای اثبات وجود خدا صرف می كرد و پس از آن، نوبت به اثبات نبوّت و پس از آن اثبات امامت و سایر مسائل می رسید. امّا با یك حادثه، همه چیز برای او ثابت شد: او با شناخت امام هشتم علیه السّلام و حقّانیّت ایشان، حقّانیّت شیعه و معتقدات آنان را نیز شناخت و دریافت كه امام مرگ ندارد و مرگ ظاهری معصوم تأثیری در رفتار و تداوم فعالیّت ها و تصرفات تكوینی و معنوی ایشان ندارد. هم چنین حقّانیت قرآن و سایر مقدّسات و اصول مذهبی و دینی ما برای او ثابت شد
.   « الذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا» عنكبوت، آیه 69    منبع:نرم افزار شمس الشموس  
شنبه 6/9/1389 - 14:36
اخلاق
مَنْ رَضِیَ عَنْ نَفْسِهِ كَثُرَ السَّاخِطُ عَلَیْهِ
حکمت6

 

هرآنکس خود پسند وخویش بین است
بر او بسیار بغض وخشم وکین است
چو او در خشم وکبر وخود پرستی است
به چشم خلق در خواری وپستی است
سراپایش بود غرق رذایل
دهد ترجیح آنها بر فضایل
فروشد بر به مردم نازو نخوت
بدو مردم همه در خشم ونفرت
زیاریش نه تنها تن زنانند
که بر جانش تمام از دشمنانند
دلا این برد را از جسم بر کن
بخود منما خدا وخلق دشمن
تکبر خلق خلاق کریم است
نه اندر خلق شیطان رجیم است
به پیکر این لباس از کس به تلبیس
بپوشد باشد از یاران ابلیس
تو از این خوی ابلیسی حذر کن
بسوی خوی قدوسی گذر کن


نهج البلاغه منظوم :
انصاری

شنبه 6/9/1389 - 11:4
عقاید و احکام

الحمد لله الذی جعلنا من المتمسكین بولایة امیرالمؤمنین والائمة المعصومین
عید ولایت بر كلیه موالیان حضرتش تهنیت باد
عیدی ما ظهور فرزندش حجة بن الحسن المهدی
التماس دعا

چهارشنبه 3/9/1389 - 7:21
اخلاق
قَالَ علی ع الْمَسْالَمةُ خِبَاءُ الْعُیُوب
حکمت 5
زشراحی که این در شد برشته
به طرز دیگری هم نقل گشته
که اخلاق نکو بی شک وبی ریب
بود چون خیمه بر هر نقص وهر عیب
درون خیمه تا انسان نشسته
زدیدارش دو چشم خلق بسته
چنین گر کس شود در صلح وسازش
خدا پوشد زمردم عیبهایش

نهج البلاغه منظوم :
انصاری


دوشنبه 1/9/1389 - 10:52
شعر و قطعات ادبی

قَالَ علی ع الِاحْتِمَالُ قَبْرُ الْعُیُوب‏
حکمت 5

تحمل قبر بر هر عیب ونقص است
در این صندوق پنهان نقص شخص است
چو باشد مرد محکم همچو سندان
شکیبا در قبال پتک دوران
بدان اندازه باشد خویشتن دار
که بیند هر چه از اشخاص آزار
نسازد باز لب را بر شکایت
ازآن آزار ننماید حکایت
گر این کس صاحب اخلاق زشتی است
همه پنهان دراین خوی بهشتی است
بدیهایش دراین نیکی بود گم
هواخواهش بجان باشند مردم
چو گوری که در آن مرده است پنهان
عیوب وزشت پنهان باشد اینسان




نهج البلاغه منظوم :
انصاری

شنبه 29/8/1389 - 7:35
اخلاق

قَالَ علی ع الْبَشَاشَةُ حِبَالَةُ الْمَوَدَّةِ
حکمت 5

شکفته رویی واخلاق نیکو

کشد در دام دلها را چو آهو

چو چهر مرد باشد خرم وباز

بدو گردند مردم یار ودمساز

ز جان ودل تمامش دوست دارند

بدلها تخم مهرش را بکارند

زند چون پسته گر بر خلق لبخند

بدیدارش خلایق آرزومند

بسوی او ز هر کو رو نمایند

تمامی بسته شان با وی گشایند

نهج البلاغه منظوم :
انصاری

سه شنبه 25/8/1389 - 9:25
اخلاق

قَالَ علی ع صَدْرُ الْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ

حکمت 5


به سینه گوهر راز خردمند
چو در اندر صدف افتاده در بند
نخواهد هیچگه کردن عیانش
گهرسان دارد اندر دل نهانش
بحفظ آبروی خویش کوشد
هماره راز خویش از خلق پوشد
بماند تا که اسرارش نهفته
لبش چون غنچه باشد ناشکفته
نیابد بهر راز خود چو محرم
خورد خون ونیارد زان زدن دم
زگردون برسرش گر سنگ بارد
غمش را بر دهان از دل نیارد



شرح نهج البلاغه منظوم : انصاری

يکشنبه 23/8/1389 - 8:37
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته