• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3404روز قبل
ادبی هنری
شما می توانید گلی را در زیر پای خود لگدمال كنید ولی محال است كه بتوانید عطر آنرا در فضا محو كنید.

مهم نیست كه شما سرنگون شوید مهم آن است كه دوباره برپاخیزید. ونسان لومباردی

زندگانی مانند كودكی است كه تا بخواب نرفته باید گهواره اش را تكان داد.

دامان زنان دبستان اولیه بشر و كارخانه آدمسازی است.

هر چه عده متاهلین زیادتر گردد,جنایت كمتر خواهد شد.

هرچه بیشتر فكر می كنم بهتر می فهمم كه هیچ نمی دانم.

هیچ خدمتی صادقانه تر از خدمت عاشق به معشوغ نیست.

وقتی انسانی گناه شكست های خویش را به گردن دیگران می اندازد، خوب است افتخار موقعیت هایش را هم به آنان بدهد. هوارد وی. نیوتن

جنگ , دزد و راهزن به وجود می آورد و صلح آنان را به دار می آویزد. نیكلا ماكیاول

كسی كه تملق گفتن بلد است , تهمت زدن هم برای او بسیار آسان است.

كم دانستن و پرگفتن مثل پول نداشتن و زیاد خرج كردن است.

نایاب ترین چیزها صمیمیت و یگانگی است.

نا امیدی اولین قدمی است كه شخص به طرف قبر بر می دارد.

همان طوری كه صلح از احتیاجات اولیه است,از افتخارات نیز می باشد.

مطالعه كتاب یعنی تبدیل ساعات ملالت با به ساعات لذت بخش.

حسود می میرد ولی حسد همیشه زنده است.

تنهائی جهنم است , اما با مطالعه این جهنم تبدیل به بهشت می شود.

اجتماع خوب را مادران خوب بوجود می آورند.

سكوت بر دانا و نادان هر دو زیبنده است. چون عیب نادان را می پوشاند و دانا را فرزانه تر جلوه می دهد.

شرط مهربانی تنها دل مهربان نیست. چشم و زبان هم باید مهربان باشد.

دلبری آسان است , اما دلداری كار هر كسی نیست.
پنج شنبه 30/7/1388 - 14:49
شعر و قطعات ادبی

 

الگوی یاران امام مهدی (ع)


چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن، تیر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد، نیامدی
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ها
دوباره صبح، ظهر، نه!غروب شد نیامدی
*******
بیا برای فرج روز و شب دعا کنیم
دل امام خویش را زخود رضا کنیم
عزیز فاطمه، مهدی دلش پر زخون است
بیا که بهر خدا از خدا حیا کنیم
*******
بیا و خلوت ما را صفای دیگر ده، نشان خیمه خود را به چشم نو کرده
برای اینکه بمانم همیشه منتظرت، خلوت نیت و اشک سحر مکرر ده
برای عاقبت ما چه میکنی مولا تو خیر عاقبتم را به نام مادرده
الهم عجل لولیک الفرج
*******
مهدی جان!سئوالی ساده دارم از حضورت
من آیا زنده ام وقت ظهورت
اگر که آمدی من رفته بودم
اسیر سال و ماه و هفته بودم
دعایم کن دوباره جان بگیرم
بیایم در رکاب تو بمیرم
*******
منشا جود و سخاوت، موج دریای وفا
لعل رخشان ولایت، گوهرتابان علی
منبع مهر و محبت، صاحب لطف و کرم
افتخار شیعیان، آیت الرحمان علی
*******
آقا بیا به خاطر باران ظهور کن
ما را از این هوای سراسیمه دور کن
وقتی برای بدرقه عشق می روی
از کوچه های خسته ما هم عبور کن

پنج شنبه 30/7/1388 - 14:47
دانستنی های علمی

 

از خداوند منان نیرو خواستم ضعیفم آفرید که تواضع بندگی را بیاموزم.
از او سلامتی و تندرستی خواستم که کارهای بزرگ انجام دهم ناتوان و ضعیفم آفرید که کارهای بهتری انجام دهم.

از او ثروت خواستم که سعادتمند شوم فقرم بخشید که عاقل باشم.
از او قدرت خواستم که ستایش دیگران را به دست آورم شکستم بخشید که بدانم .
پیوسته نیازمند اویم.

از او همه چیز خواستم که از زندگی لذت ببرم آنچه خواستم به من نداد.
آنچه بدان امید داشتم به من بخشید و دعاهای نگفته ام مستجاب شدند و آنها
این بودند:

من هستم در میان انسانها و غرق در نعمات پروردگار

پنج شنبه 30/7/1388 - 9:34
محبت و عاطفه

 مادر، ای باغبان هستی من، برای بهتر روییدنم تو باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کرد. و برای  پروراندنم آغوش گرم تو بود که بالنده ام ساخت.


آبروی اهل دل از خاک پای مادر است

هرچه دارند این جماعت از دعای مادر است

آن بهشتی را که قرآن می کند توصیف آن

صاحب قرآن گفتا زیر پای مادر است

پنج شنبه 30/7/1388 - 9:29
دانستنی های علمی

خانم جوانی با لباسهای کهنه و مندرس و با نگاهی گرفته وارد خواروبار فروشی محله شد تقریباْ شلوغ بود و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار و مریض است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.

صاحب خواربار فروشی با بی اعتنایی، اعتنایی نکرد و با حالت بدی خواست كه او از مغازه آش بیرون رود!

خانم جوان در حالی که اصرار میکرد گفت آقا شما را به خدا، به محض این که بتوانم پولتان را می آورم. مغازدار گفت نسیه نمی دهد.

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت:

ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم  را من حساب میکنم

خواربار فروش با تمسخرگفت: لازم نیست،حساب خودم. لیست خریدت کو ؟
خانم جوان یا همان زن نیازمند گفت: اینجاست !

خواربار فروش با صدایی كنایه دار اضافه كرد: لیست را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر.

خانم جوان با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی در ‏آورد، و چیزی رویش نوشت و ‏‏آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت!!

خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید.

مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند !

در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است !

کاغذ، لیست خرید نبود، بلكه دعای خانم جوان بود که نوشته بود :

ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده ساز !

مغازه دار با بهت جنس ها را به خانم داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد، و آن خانم جوان خداحافظی کرد و رفت.

دهنده بی منت، فقط الله است و بس !

پنج شنبه 30/7/1388 - 9:27
دانستنی های علمی

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب ، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است! ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.

خدایا کمکم کن.

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی ؟

ای خدا نجاتم بده.

صدا ادامه داد : واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم ؟

البته که باور دارم.

صدا همچنان كوهنورد را همراهی میكرد : اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن !

یک لحظه سکوت . . . ! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!

پنج شنبه 30/7/1388 - 9:21
فلسفه و عرفان

  روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می‌آید، من تنها گوشی هستم كه غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام كه دردهایش را در خود نگه می‌دارد و سر انجام گنجشك روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشك هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
"
با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی كسی‌ام.

تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانه محقرم كجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمین مار پر گشودی. گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی.

اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملكوت خدا را پر كرد.

پنج شنبه 30/7/1388 - 9:19
دانستنی های علمی

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..» 

 مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»

رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ....

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:

  آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.

نتیجه های اخلاقی:

1. اینترنت چاره ساز زندگی نیست.

2. اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونر میشی.

3. اگه این نوشته رو از طریق ایمیل دریافت کردی، تو هم نزدیکی به این که بخوای آبدارچی بشی، به جای میلیونر...!!!

درجواب این نوشته به من میل نزنین، من دارم ایمیلم رو میبندم تا برم گوجه فرنگی بفروشم.

پنج شنبه 30/7/1388 - 9:17
فلسفه و عرفان

آیا شیطان وجود دارد؟

آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما  نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- فارنهایت) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

نام آن مرد جوان آلبرت انیشتن بود.

پنج شنبه 30/7/1388 - 9:14
دانستنی های علمی

می گویند کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند، با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند.
او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد.

او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در اقیانوس غرق می کند.

اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود ، روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه میگذشت ، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت . او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد . مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد.

مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند ، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود ، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد !

در وجود هر یک از ما معدنی از الماس وجود دارد که نیاز به صیقل دارد ؛ معمولا آنچه که می خواهیم ، هر آنچه آرزوی رسیدن به آن را داریم و بالاخره تحقق همه ی آرزوهایمان در اطرافمان قرار دارد ، اما افسوس که متوجه ی آن نمی شویم .
در حالی که می بایست آستین ها را بالا زد و با برنامه ریزی و تلاش و کوشش صحیح الماس وجودی مان را جلا ببخشیم.

پنج شنبه 30/7/1388 - 9:9
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته