• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 3430
تعداد نظرات : 958
زمان آخرین مطلب : 3404روز قبل
دانستنی های علمی

ناصر خسرو قبادیانی (شاعر پرآوازه) در سفرهای خود بسوی غرب ایران حرکت می­کرد. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج.

نیمه‌های شب صدای فریاد و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد. صدای فریاد و ناله‌های دلخراش و سوزناک از بالای کوه بود که به گوش می‌رسید.

مبهوت فریادها و ناله‌ها بود که شبان دست بر شانه‌اش گذاشت و گفت: این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شب‌ها ناله‌هایش را می‌شنویم. چون در بین ما نیست همین فریادها به ما می‌گوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال می‌شویم که نفس می‌کشد.

ناصر خسرو گفت: می‌خواهم به پیش آن مرد روم. مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم پس او را از شیار کوه بالا برد. ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود.

مرد به آن دو گفت از جان من چه می‌خواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم.

ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول و دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو. چون در سفر گمشده خویش را بازیابی. دیدن آدم‌های جدید و زندگی‌های گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غیر اینصورت این غار و این کوهستان پیشاپیش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود...

چون پگاه خورشید آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستی به خانه شبان بیا تا با هم رویم.

چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود. سال‌ها بعد آن مرد همراه با همسری دیگر و دو کودک به دیار خویش باز گشت در حالی که لبخندی دلنشین بر لب داشت.

اندیشمندی بزرگ می‌گوید: سنگینی یادهای سیاه را با تنهایی دو چندان می‌کنی. به میان آدمیان رو  و  در شادمانی آنها سهیم شو. لبخند آدمیان اندیشه‎های سیاه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود.

يکشنبه 3/8/1388 - 14:8
دانستنی های علمی
یک سخنران بسیار معروف در مجلس سخنرانی، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت! سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم.
و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟!
و باز دستهای حاضرین بالا رفت...
این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید! بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟!
و باز دست همه بالا رفت!!!
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید...
و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبرو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک ‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم...
يکشنبه 3/8/1388 - 14:7
دانستنی های علمی

دو راهب كه مراحلی از سیر و سلوك را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می كردند، سر راه خود دختری را دیدند كه در كنار رودخانه ایستاده بود، او تردید داشت از آن بگذرد.
وقتی راهبان نزدیك رودخانه رسیدند دخترك از آن ها تقاضای كمك كرد
. یكی از راهبان بلادرنگ دخترك را برداشت و از رودخانه گذراند
راهبان به
راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند. در همین هنگام راهب دوم كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت: دوست عزیز! ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیك شویم. تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید و مقررات مكتب ماست. در صورتی كه تو دخترك را بغل كردی و از رودخانه عبور دادی
راهب اولی با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: من دخترك را
همان جا رها كردم (دیگر برایم تمام شد) اما تو هنوز به آن چسبیده­ای و رهایش نمی كنی!!

يکشنبه 3/8/1388 - 14:6
دانستنی های علمی

در یك روز پاییزی جمعیتی عظیم، مردی را در خیابان می‌بردند، كه بازوهایش با ریسمان بسته شده‌ بود. مرد، بلند قد و راست قامت بود، سرش را بالا گرفته و همچون پادشاهی گام می­برداشت.
از سیمای باوقارش آشكار بود كه او مردمی كه دورش را احاطه اش كرده‌ بودند تحقیر می‌كرد و از آنان متنفر بود. جمعیتی که با ابراز تنفر فریاد می زدند :به او شلیك كنید! بكشیدش، همین الآن! گلویش را ببرید! او جنایتكار است! بكشیدش!

او افسری بود كه، در جریان شورش مردم، از حکومت جانبداری كرده‌ بود. اكنون مردم او را گرفته ‌بودند، و برای اجرای مجازات‌اش می‌آوردند، پس باید مجازات می­شد.
مرد با شگفتی با خود گفت: اكنون چه كاری می‌توانم بكنم؟ خب، هیچ کس برای همیشه پیروز نمی‌شود. هیچ كاری نمی‌توانم بكنم. شاید زمان مرگ من فرا رسیده ‌است. شاید این سرنوشت من است. با وجود آنكه ناامید بود، با خونسردی شانه‌هایش را بالا انداخت و لبخندی سرد به اسیركنندگانش زد.

فریادها ادامه داشت؛ یكی می‌گفت: خودش است! همان افسر است! همین امروز صبح بود كه او به طرف ما تیراندازی می‌كرد.
جمعیت با بی‌رحمی به جلو فشار آوردند، و او را به جلو بردند. آن‌ها به خیابانی كه از اجساد مردگان دیروز پر شده ‌بود آمدند، اجساد هنوز در پیاده‌روها انباشته شده و توسط سربازان دولت حفاظت می‌شد. جمعیت خشمگین شدند. چرا منتظر مانده‌اید؟ بكشیدش!
زندانی روی در هم كشید و سر خود را بالاتر گرفت. جمعیت او را تحقیر كردند، اما او بیش‌تر از آنچه آن‌ها (جمعیت حاضر) از او متنفر بودند، از آن‌ها متنفر بود.

چند زن با هیجان شدید فریاد زدند: بكشیدش! همه‌شان را بكشید! جاسوس‌ها را بكشید! روسا را! وزرا را! اراذل را! همه‌شان را بكشید! اما رهبر جمعیت اصرار داشت تا او را جلوتر بیاورند، درست پایین میدان شهر، جایی كه قرار بود جلوی چشمان تمام جمعیت كشته شود.

آن‌ها خیلی از میدان شهر دور نبودند هنگامی كه، در یك سكوت بی‌سابقه، گریه‌ی گوشخراش كودكی در پشت جمعیت شنیده‌ شد!

پدر! پدر! پسر بچه‌ی شش ساله‌ای از میان جمعیت فشار آورد تا به زندانی نزدیك‌تر شود. پدر! آن‌ها می‌خواهند با تو چه كنند؟ صبر كن، صبر كن، مرا با خود ببر، مرا ببر.

داد و فریادهای مردم خشمگین در نقطه‌ای كه كودك بود متوقف شد، جمعیت از هم جدا شدند تا به او اجازه‌ی عبور بدهند، گویی كودك كنترل عجیبی بر روی مردم داشت.

زنی گفت: نگاهش كنید! چه پسر بچه‌ی دوست‌داشتنی‌یی! كودك فریاد زد: پدر! من می‌خواهم با پدرم بروم! چند سالته، بچه؟ پسر جواب داد: با پدرم چه می‌كنید؟

یكی از مردان از داخل جمعیت گفت: برو خونه، پسر. برو پیش مادرت.

اما افسر صدای پسرش و آنچه را كه كه مردم به او گفتند، شنیده‌بود. چهره‌اش غمگین‌تر شد، و شانه‌هایش در میان ریسمان‌هایی كه او را بسته بود پایین افتاد. او در جواب مردی كه چند لحظه پیش صحبت كرده ‌بود فریاد زد: او مادر ندارد!

پسر خود را از میان جمعیت به جلو كشید. سرانجام به پدرش رسید و از بازوهای او بالا رفت. جمعیت به فریاد زدن ادامه داد: بكشیدش! او را دار بزنید! این رذل را زودتر مجازات كنید!

پدر پرسید: چرا خانه را ترك كردی؟ پسر گفت: آن‌ها می‌خواهند با تو چه كنند؟ گوش كن، از تو می‌خواهم كه كاری برای من بكنی.

چه كاری؟ تو كاترین را می‌شناسی؟ همسایه‌مان؟ البته.

پس گوش كن. بدو. برو پیش او بمان. من خیلی زود به آنجا می‌آیم. پسرك گفت: من بدون تو نمی‌روم، سپس شروع به گریه كرد.

چرا؟ چرا نمی‌روی؟ آن‌ها می‌خواهند تو را بكشند.

آه نه، این فقط یك بازی است. آن‌ها فقط دارند بازی می‌كنند. زندانی با مهربانی پسرش را از خود جدا كرد و خطاب به مردی كه جمعیت را رهبری می‌كرد گفت:

گوش كن، هر طور و هر موقع كه می‌خواهید مرا بكشید، اما این كار را در حضور فرزند من انجام ندهید، و به پسر اشاره كرد. برای دو دقیقه مرا باز كنید و دستانم را بگیرید و به فرزندم نشان دهید كه شما دوستان من هستید و قصد هیچ‌گونه صدمه زدن را ندارید، بعد از این او ما را ترك خواهدكرد. پس از آن... پس از آن می‌توانید دوباره مرا ببندید، و مرا هرگونه كه می‌خواهید بكشید.

رهبر جمعیت موافق بود.

سپس زندانی با دستان خویش پسر را گرفت و گفت: پسر خوبی باش، حالا، فرزندم. برو پیش كاترین.

اما پدر تو چی؟ من خیلی زود در خانه‌ام، كمی بعد. برو، پسر خوبی باش.

پسر به پدرش زل زد، سرش را به یك طرف كج كرد سپس به طرف دیگر. برای مدتی فكر كرد. تو واقعاً به خانه می‌آیی؟

برو پسرم، من می‌آیم.

می آیی؟ و پسر از پدرش اطاعت كرد.

زنی او را به بیرون جمعیت راهنمایی كرد. اكنون پسر رفته‌بود. زندانی نفس خود را فرو برد و سرانجام گفت: من آماده‌ام، اكنون می‌توانید مرا بكشید.

اما پس از آن چیزی رخ داد، چیزی غیرقابل توصیف و دور از انتظار ... در یك آن، وجدان همه‌ی آن جمعیت بی‌رحم و نامهربان كه وجودشان مملو از تنفر بود بیدار شد.

یك زن گفت: می‌دانید چه شده؟ بگذارید او برود. او را مجازات نكنید

دیگری با او همراه شد: خداوند در مورد او قضاوت خواهدكرد. بگذارید برود.

دیگران نیز زمزمه كردند: آری بگذارید برود! بگذارید برود. و بلافاصله تمام جمعیت برای آزادی او فریاد می‌زدند.

افسر آزادشده و سربلند ـ كه چند لحظه‌ی پیش از آن جمعیت متنفر بود ـ شروع به گریه كرد. دستانش را بر روی صورتش گذاشت. و سپس، مانند فردی گناهكار، به سوی جمعیت دوید، اما كسی او را متوقف نكرد.

احساسات را چه میشود کرد

يکشنبه 3/8/1388 - 14:4
دانستنی های علمی

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت، مخصوصاً در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری، شدت و ضعف مریضی آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات، ارواح، اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود! چرا كه بیمار تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می مرد. به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...

دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دوشاخه برق دستگاه حفظ حیات ( Life support system ) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

يکشنبه 3/8/1388 - 14:3
خواستگاری و نامزدی

وقتی در شادی بسته می شود، در دیگری باز می شود ولی معمولاً آنقدر به در بسته شده خیره می مانیم كه دری كه برایمان باز شده را نمی بینیم.

به دنبال ظواهر نرو؛ شاید فریب بخوری به دنبال ثروت نرو؛ این هم ماندنی نیست. به دنبال كسی باش كه به لبانت لبخند بنشاند، چون فقط یك لبخند می­تواند شب سیاه را نورانی كند كسی را پیدا كن كه دلت را بخنداند

هر چه میخواهی آرزو كن، هر جایی كه میخواهی برو، هر آنچه كه میخواهی باش، چون فقط یك بار زندگی می كنی، و فقط یك شانس داری برای انجام آنچه میخواهی.

گاهی در زندگی دلتان به قدری برای كسی تنگ می شود كه می خواهید او را از رویاهایتان بیرون بیاورید و آرزوهای خود در آغوش بگیرید

 خوب است كه آنقدر شادی داشته باشی كه دوست داشتنی باشی، آنقدر ورزش كنی كه نیرومند باشی، آنقدر غم داشته باشی كه انسان باقی بمانی، و آنقدر امید داشته باشی كه شادمان باشی.

شادترین مردم لزوماً بهترین چیزها را ندارند بلكه بهترین استفاده را می كنند از هر چه كه سر راهشان قرار میگیرد.  

همیشه بهترین آینده بر پایه گذشته­ای فراموش شده بنا می­شود نمیتوانی در زندگی پیشرفت كنی مگر اینكه غمها و اشتباهات گذشته را رها كنی.

وقتی كه به دنیا آمدی، تو گریه می كردی و اطرافیانت لبخند به لب داشتند، آنگونه باش كه در پایان زندگی تو تنها کسی باشی که لبخند بر لب داری و اطرافیانت گریه می كنند.

 و:

سالها را نشمار، خاطرات را بشمار

يکشنبه 3/8/1388 - 14:2
دانستنی های علمی

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می­ایستادم، گوش میکردم و لذت میبردم.

 بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می­کند که همه چیز را می­داند. اسم این موجود "اطلاعات لطفآ" بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد. بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه­مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد. انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم. تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ. صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات.

 انگشتم درد گرفته ... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکها یک سرازیر شد. پرسید مامانت خانه نیست؟ گفتم که هیچکس خانه نیست. پرسید خونریزی داری؟ جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید: دستت به جایخی میرسد؟

گفتم که، می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات.

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را داد. بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم. سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.

پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟ عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که به نه سالگی رسیدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم. وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد ...

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش، پاسخ داد اطلاعات.

 ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟

گفت: تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم. به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

گفت: لطفآ این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

یک صدای نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.

پرسید: دوستش هستید؟

گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.

گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود متاسفانه یک ماه پیش از دنیا رفت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

 صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ...

يکشنبه 3/8/1388 - 14:1
ادبی هنری
« نقل است كه عبدالله در حرم بود ... ساعتی در خواب شد. به خواب دید كه دو فرشته از آسمان فرود آمدند. یكی از دیگری پرسید كه امسال چند خلق آمده اند؟ یكی گفت: ششصدهزار. گفت: حج چند كس قبول كردند؟ گفت از آنِ هیچ كس قبول نكردند!
عبدالله گفت چون این شنیدم اضطرابی در من پدید آمد. ... پس آن فرشته گفت: در دمشق كفشگری نام او علی بن موفق است. او به حج نیامده است؛ اما حج او قبول است و همه را بدو ببخشیدند و این جمله در كار او كردند.
چون این بشنیدم از خواب درآمدم و گفتم به دمشق باید شد و آن شخص را زیارت باید كرد. پس به دمشق شدم و خانه ی آن شخص را طلب كردم و آواز دادم. شخصی بیرون آمد. گفتم: نام تو جیست؟ گفت: علی بن موفق. گفتم: مرا با تو سخنی است. گفت: بگوی. گفتم: تو چه كار كنی؟ گفت: پاره دوزی می كنم. پس آن واقعه با او بگفتم. گفت: نام تو چیست؟ گفتم: عبدالله مبارك. نعره بزد و بیفتاد و از هوش بشد. چون به هوش آمد گفتم: مرا از كار خود خبرده.
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصدوپنجاه درم جمع كردم. امسال قصد حج كردم تا بروم. روزی سرپوشیده ای كه در خانه است حامله بود. مگر از همسایه بوی طعامی می آمد. مرا بگفت برو و پاره ای بیار از آن طعام. من رفتم به در خانه ی آن همسایه. آن حال خبر دادم. همسایه گریستن گرفت. گفت بدان كه سه شبانه روز بود كه اطفال من هیچ نخورده بودند. امروز خری مرده دیدم. بار از وی جداكردم و طعام ساختم؛ بر شما حلال نباشد.
چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد. آن سیصدوپنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم نفقه ی اطفال كن؛ كه حج ما این است . . . »
 

(تذكرة الاولیا، ج1صص168و169)
يکشنبه 3/8/1388 - 13:55
دانستنی های علمی
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا كریمخان را ملاقات كند...
سربازان مانع ورودش می شوند!

خان زند در حال كشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟

پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد كه مرد را به حضورش ببرند...

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد:
چه شده است چنین ناله و فریاد می كنی؟

مرد با درشتی می گوید:
دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !

خان می پرسد:
وقتی اموالت به سرقت میرفت تو كجا بودی؟!

مرد می گوید:
من خوابیده بودم!!!

خان می گوید:
خب چرا خوابیدی كه مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد كه استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ...

مرد می گوید:

من خوابیده بودم ، چون فكر می كردم تو بیداری...!

خان بزرگ زند لحظه ای سكوت می كند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم...

يکشنبه 3/8/1388 - 13:53
شعر و قطعات ادبی

من نگویم دگر از عشق که عاقل شده ام

                   عمری از عشق بگفتیم، چه حاصل شده است؟

این سخن راجب(!) عشق است که: «یعمی و یصم»

                              و من از کور و کری رسته و عاقل شده ام

عقل کل بودم و عاشق شدم و با این حال

                       قوم و خویشان، همه گفتند که جاهل شده ام

«ناقص العقل» ترین آدم دنیا می گفت:

                                  «ناقض العقل» ترین آدم غافل شده ام

این همه اش کشک،ولیکن خودمانیم عزیز!

                         بنده از عشق چه دیدم که شل و ول شده ام؟

غیر از این است  که  دیدم به دو چشمم بالکل

                                            با یکی آدم معتاد معادل شده ام

حس نمودم که به یک طرز فجیعی از بیخ

                                 ولمعطل شده ام، عاطل و باطل شده ام

فکر من در نوسان بود چو پاندول صفتان

                                 تازه حالاست که یک کم متعادل شده ام

من به پای تو ستادم که به تشخیص پزشک

                                          مبتلا بر مرض درد مفاصل شده ام

دل به دریا زده ، چون گوهر عمرم چایید

                                دیدم عین صدفی پرت به ساحل شده ام

آه...ای دوست! چنان است که امروز چنین

                                  بیدلی کرده رها، بخرد و بی دل شده ام

 بر در کوزه بنه عشق و بخور آبش را

                           شخصاً این تجربه را چون همه عامل شده ام

«بینوایان» غم عشق! «کوزت» را گویید

                        «والژان» مرد، و من خشک چو «ژاول» شده ام

ــــــــــــــــــــــــ

بی گمان باز دلم دست به کار است که من

                                          این اواخر به نظر مثل اوایل شده ام

زنده باد آن گل رعنا که به بلبل می گفت:

                                   چهچهی گر بزنی، باز خل و چل شده ام!

يکشنبه 3/8/1388 - 13:52
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته