وَقتی نَسیمی می وزد
آن را بین دَستـَــت پِــنــهان می کُنی
اینجــــا در شَهـــــــــــرِ مــا
طـــوفانی به پــاست...!
دل بیقرار نیست ادا درمی آوریم چشم انتظار نیست ادا در می آوریم اصلا دلی که مست ریا و هوس شود گوشش به کار نیست ادا در می آوریم برلب دعا و دل غرق شهوت است این رسم انتظار نیست ادا در می آوریم
آنقدر که حس میکنی
پاکنش را برداشته و میکشد
روی نام من ...
روی تمام خیابانها ....
روی تمام خاطره ها ....
صحن حافظ ....
وه چه دیدار قشنگی !
چه لطافت .... چه طراوت....
همه گلهای بهاری !
من همه غرق نگاهت تو همه شرم و متانت
گلی از شاخه بچیدی
لب نهادی لب آن گل بگرفتم زتو آن گل
گل دیدار نخستین لای دفتر شده تزئین
همه را خاطره کردم غزل از چشم تو کردم
من و این حافظ شیراز زده ایم بانگ به آواز
شده ایم مست و غزل خوان می رویم سوی گلستان...
شاعر : بـــابــکــــ