نهاد خانواده
حجت الاسلام فاطمی نیا نقل می کنند: در تبریز مجتهد جلیل القدری بود به نام آیت الله آقا میرزا رضی تبریزی رضوان الله علیه. از ثقات شنیدم که وقتی ایشان به قم آمده بودند و مهمان آیت الله خمینی شده بودندُ اقای خمینی به خانواده شان فرموده بودند: این مهمان ما کسی است که با دلگرمی می شود از او تقلید کرد! و این کلام ایشان به خوبی دلالت بر عظمت علمی و عملی آقا میرزا رضی دارد. مرحوم آقامیرزا رضی گفته بود: ما در منزلمان کار بنایی داشتیم، عده ای کار می کردند. در میان کارگرها یک نفر بود که معلوم بود با دیگران فرق دارد. دنبال بهانه ای می گشتم که با او سر صحبت را باز کنم. برای کار نیاز به نردبان بلندی داشتیم که آن را کرایه نمودیم و پس از اتمام کار بنا شد آن کارگر، نردبان را ببرد و تحویل دهد. وقتی رفت و برگشت، مقداری بیش از معمول طول کشید، چون حدود مسافت را می دانستم. دیدم بهانه ای است برای صحبت کردن، به او گفتم: چه شد که مقداری طول کشید؟! با یک متانتی جواب داد: چون نردبان بلند بود و ممکن بود که برای دیوارهای خانه های مردم اصابت کند و من مدیون شوم، لذا با احتیاط بیشتری حرکت کردم، به همین جهت مقداری بیشتر طول کشید. فصل تابستان بود و آفتاب دیر غروب می کرد. هنگام ظهر که کارگرها برای تهیه غذا و صرف ناهار متفرق شدند، او اول وقت به سراغ نماز رفت و با حالت توجه خاصی نماز می خواند. وقتی تکبیر می گفت، من شدیداً تحت تاثیر قرار می گرفتم، بدنم گویا به لرزه می افتاد! نماز که تمام شد رفتم به او گفتم: شما بعد از اتمام کار، باز هم وقت برای نماز خواندن داشتی، چرا در زمان کار من نماز می خوانی؟ در جواب من فقط این را خواند: و انّ المساجد لله فلا تدعوا مع الله احدا (سوره جن آیه 18) و مساجد مخصوص خداوند است پس نباید با خدا احدی غیر او را پرستش کنید. با این جواب او گویا پاهایم لرزید و نتوانستم خود را کنترل کنم، همانجا نشستم و فهمیدم شخص فوق العاده ای است. از او عذر خواهی کردم و گفتم: غرضم از این مطالب این بود که خواستم مقداری با تو صحبت کنم. حالا بگو امام زمان الان کجا هستند؟! گفت: حضرت در تبریز تشری داشتند، یک ساعت است که این شهر را ترک نموده اند. گفتم: چکار کنم که خدمتشان برسم، راهش چیست؟! گفت: یک مقداری به خودت رسیدگی کن، مراقبه داشته باش، آقا خودشان تشریف می آورند! پس از آن صحبت هم دیگر او را ندیدم!(1) (1) نکته ها از گفته ها، دفتر اول، صفحه 109 و 110 و 111
مطلبی را که می خوانید مربوط به آقای «حاج رمضانعلی زاغری» ساکن کرج، است که برای جناب آقای حاج «غلام عباس حیدری» نقل کرده و در نزد خود ایشان نوشته و در دسترس قرار داده اند. این داستان از این قرار است که: « حدود 25 سال قبل، با شخصی به نام محمد کمیلی، در تهران شریک بودم و خانه می ساختیم و می فروختیم. موقعی بود که چند باب خانه را ساخته و منتظر مشتری بودیم. روزی در حالی که شریکم نبود یک مشتری آمد و یکی از این خانه ها را پسندید و گفت: « با من حضرت عباسی معامله کن. » من هم قیمت را پایین آوردم، لکن شریکم نسبت به سهم خودش به این معامله، راضی نشد، من خیلی ناراحت شده و تصمیم گرفتم از او جدا شوم. همان شب در عالم رویا دیدم که تمام ساختمانهایی که برای فروش آماده کردیم خراب شد و جای آنها بصورت یک گودال بسیار خطرناک درآمد. صبح که بیدار شدم به همسرم گفتم: « من خوابی دیده ام که بر بیچارگی و ورشکستگی ما دلالت دارد. » چند روز بیشتر طول نکشید که دو سه نفر مأمور آگاهی و ساواک سراغ شریکم آمدند، او را گرفتند و بردند و نفهمیدند من شریک او هستم. تمام ساختمانهای بساز و بفروش ما را تصاحب کردند. معلوم شد بدون اینکه من بدانم شریکم در کار قاچاق دست داشته است. با اینکه بی گناه بودم از ترس اینکه مبادا باعث زحمتم شوند، از منزلی که اجاره نشین بودم، بیرون آمدم و جای دیگری در منزل پیرزنی دو اتاق اجاره کردم و با اهل و عیال خود، آنجا زندگی می کردم. از طرفی، چکی به مبلغ پانصد هزار تومان دست کسی داشتم که پولش را داده بودم ولی چک نزد او مانده بود و معلوم شد بهائی است و وقتی جریان کار ما را فهمید، گفته بود: « این چک را به اجرا می گذارم. » خدا می داند که غم و غصه عالم در دلم جا کرده بود و همیشه مهموم و مغموم و گاه بی توجه، شروع به گریه می کردم، انسانی بودم ورشکسته، بیکار و ناراحت! پیرزن صاحب خانه که وضع مرا دید، به حالم رقت کرد و گفت: « پسرم! اگر می خواهی از گرفتاری و همّ و غم، نجات پیدا کنی بیا با حاج آقا «کافی» ( که آن زمان زنده بودند) شبهای چهارشنبه به «مسجد جمکران قم» برو و از امام زمان (ارواحنا فداه) بخواه تا مشکلات تو را برطرف نماید. » تصمیم گرفتم و با هیئت ایشان، به جمکران مشرف شده و چون ماشین سواری داشتم، شبهای چهارشنبه بعد، خودم به قم و مسجد جمکران می رفتم و انجام وظیفه می کردم تا اینکه چهل شب چهارشنبه تمام شد و چون نتیجه ای ندیدم، سخت ناراحت بودم. و با خود می گفتم پس نتیجه چهل شب چهارشنبه مسجد جمکران چیست؟ صبح همان روز هم عریضه ای نوشتم و به چاهی که در آنجا بود انداختم و به «حسین بن روح نایب خاص حضرت» عرض کردم: « سلام و عریضه مرا به خدمت آقا امام زمان (علیه السلام) برسان. » از مسجد جمکران بیرون آمدم و به طرف قم روانه شدم، به زیارت قبر حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتم و به تهران برگشتم. با حالت خسته و غمگین به خانه رفتم. فردای آن روز، بعدازظهر روز پنجشنبه، تصمیم گرفتم به زیارت حضرت عبدالعظیم (علیه السلام) بروم و در ضمن، مسافر هم سوار کنم که برای عائله ام چیزی تهیه کنم. از میدان اعدام، صد قدمی دور شدم که یک دفعه چشمم به شخصی کنار خیابان افتاد، به طرف من اشاره کرد و با اشاره او ماشین بدون ترمز ایستاد؛ درب ماشین را باز کرد و وارد ماشین شد. شخصی بود در سن تقریباً چهل سال و تسبیحی در دست و لباس بلندی پوشیده بود. فرمود: « کجا می روی؟ » عرض کردم: « حضرت عبدالعظیم(ع). » فرمود: « من هم به آن طرف می آیم » حرکت کردیم، مسافر تازه وارد به من فرمود: « خیلی پریشان و ناراحتی؟ »گفتم: « ای آقا! گرفتاری و ناراحتی من به اندازه ای است که دیگر از این عالم سیر شده ام. » فرمود: « در صورتت خواندم. » گفتم: « گرفتاری من یکی و دو تا نیست، ورشکستگی، طلبکارها، چکهایی، دست افراد دارم که پولش را هم داده ام، اما چکهای خود را نگرفته ام و آنها چکهای مرا به اجرا گذاشته اند و خلاصه مأمورین در تعقیب من هستند و در حالی که گنهکار نیستم، آبرویم دارد می ریزد، نمی دانم چه کنم؟ » فرمود: « هیچ غصه نخور و ناراحت نباش، تمام کارهایت روبه راه می شود، ان شاء الله. » ایشان دست به جیب خود نمود، کاغذ تا شده ای بیرون آورده، به من دادند و فرمودند: « این کاغذ را همیشه با خود نگه دار تا موقعی که این کاغذ را داری از هیچکس و هیچ چیز نترس. همین امروز هم می روی پیش آنهایی که خود را طلبکار می دانند و از آنها ترس داری و می خواهند جلبت کنند، می بینی با تو هیچ کاری ندارند، خاطرت جمع باشد. » کاغذ را گرفتم و در جیبم گذاشتم، مثل اینکه تمام نگرانیهایم از بین رفت و راحت شدم. به خیابان نازی آباد رسیده بودیم که فرمود: « من کاری دارم، باید اینجا پیاده شوم. » من ماشین را نگه داشتم، باز سفارش کردند که: « این کاغذ که به تو دادم، در داخل کاغذ، دعا نوشته شده، همینطور که تا کرده ام، بازش مکن و همیشه با خود داشته باش و قدر آن را بدان. »در همین موقع که پیاده می شدند، چند سکه هم به جای کرایه به من دادند که نگرفتم، خودشان داخل ظرفی که جلوی ماشین قرار داشت و پول داخل آن بود، ریختند و پیاده شدند. به محض پایین رفتن، درب ماشین بسته شد و ایشان را ندیدم. فکر کردم کنار جاده چاه یا گودال بود که او داخل آن افتاده است. پیاده شده، آمدم دیدم که نه، جاده صاف است ولی از او خبری نیست. به ذهنم رسید که شخص مسافر وجود مقدس امام زمان (ارواحنا فداه) بوده که چهل شب چهارشنبه در مسجد جمکران او را خوانده و عریضه به محضرش نوشتم و تمام مطالب در ذهنم آمد. همانجا تنها برای گریه کردن نشستم. هیچ عبور و مروری نبود، آن قدر گریه کردم که بیهوش شدم. در حال بیهوشی دیدم، همان آقا بالای سرم آمدند و فرمودند: « بلند شو، برو! من گفتم گرفتاریهایت تمام شد، بلند شو!» چشم خود را باز کردم و آن آقا را ندیدم. از طرفی غمگین بودم که چرا آقا را نشناختم و از طرفی خوشحال که رفع نگرانیهایم شده، از همانجا به خانه برگشتم و جریان را به همسرم گفتم. دوستی به نام آقای «سید حسن مطهری کیا» داشتم که از جریان وضع من اطلاع داشت، همان ساعت با همسرم نزد او رفته و بعد از گریه زیاد، جریان مسجد جمکران و ملاقات آقا را در ماشین گفتم. گفت: « همین الان برویم، درب مغازه عباس درخشان که چک پانصد هزار تومانی را نداده و حکم جلب تو را هم گرفته است. » سه نفری حرکت کرده و رفتیم تا درب دکان او رسیدیم؛ به محض اینکه جلو دکان نامبرده از ماشین پیاده شدیم و او چشمش به ما افتاد، با اینکه بهائی بود، خوشحال و خندان به طرف ما آمد و مرا بغل کرد و بوسید و گفت: « کجا بودی؟ خوب شد آمدی، چهار، پنج ساعت است، مثل اینکه یک نفر مأمور با اسلحه پشت سر من ایستاده و به من می گوید: چرا چک این مرد که پول تو را داده، اجرا گذاشتی و حکم جلب او را گرفتی، از خدا نمی ترسی؟ من منتظر بودم، بیایی و این چک را به شما برگردانم. »چک را با سه هزار تومان که زیادی به او داده بودم، پس داد و مرا بوسید و عذر خواهی کرد. ما مجدداً شروع به گریه کردیم و او متعجب ماند. عباس درخشان بهائی گفت: « به جای خوشحالی گریه می کنی؟ »گفتم: « این گریه خوشحالی است و به خاطر محبتی است که امام زمان(عج) ما نسبت به من داشته و شما که او را نمی شناسید و ارزش او را نمی دانید، ولی ما شیعیان پناه و دادرس داریم که در موارد گرفتاری، به او توسل پیدا می کنیم. »تعجب کرد و گفت: « بی جهت نبود که چند ساعت است به من چنین حالتی دست داده و بی اختیار منتظر تو بودم. » از او جدا شدیم و به سایر بدهکاران مراجعه نمودیم، همانطور که آقا فرموده بودند همه با روی باز از من استقبال کردند و رفع گرفتاریها و نگرانیهایم شد و تا الان که سال 1414 هجری قمری است، به خوبی و آبرومندی و بدون نگرانی زندگی کرده ایم و این از عنایت امام زمان (علیه السلام) و آن نامه ای که حضرت به من داده اند، می باشد. در پایان لازم است نظر شما را به دو موضوع دیگر در این رابطه جلب کنم: اول، اثر آن نامه، دوم، اثری از پولهایی که حضرت به کاسه پول من ریخت. نامه حضرت حدود چهار سال قبل بود، سوار اتوبوس شدم و موقع پایین آمدن فراموش کردم کتم را بردارم. به منزل که رسیدم، یادم آمد و خیلی متأثر بودم مخصوصاً برای نامه ای که حضرت به من داده و در جیب کتم بود. پس از چند روز، زنگ منزل زده شد و شخص ناشناسی بدون اینکه او را بشناسم یا آدرسی در داخل جیب کتم باشد یا کسی او را راهنما باشد، آمد و به من گفت: « این کت از شما در اتوبوس جا مانده است. » کت را به دست من داد و خداحافظی کرد و رفت. از آن روز به بعد، کاغذ را در صندوق مخصوصی نهاده و روزی چند نوبت، زیارت می کنم. پولهای با برکت حضرتهمان روز، ماشین احتیاج به بنزین داشت؛ وقتی بنزین زدم فراموش نمودم و سکه های آقا را با قسمتی از پول خودم دادم و حرکت نمودم. هر موقعی نگاه به باک ماشین می کردم، پر بود، تا اینکه پس از دو ماه، برای دیدن پیش نماز مسجد صاحب الزمان (علیه السلام) در بیست کیلومتری تفرش رفتم و جریان تشرفم را خدمت امام زمان (علیه السلام)، و نجات از طلبکاران و موضوع پر بودن باک ماشین را به او گفتم، جلسه تمام شد خداحافظی کردم، آمدم سوار شدم، خواستم ماشین را روشن کنم، دیدم بنزین ندارد و خشک شده به آقای « نجفی» پیش نماز مسجد، گفتم: « تعجب است، باک ماشین بنزینش خشک شده. » ایشان در جواب با تبسمی فرمود: « کاش حرف بنزین را نمی گفتی، دیگر فایده ندارد. » این جریان و سرگذشت من بود، خداوند همه را روزی کند که جمالش را ببینیم و از گل رویش بهره بگیریم.» 15. استغاثه به حضرت در بیمارستان!حاج شیخ جعفرابراهیمی سرباز امام زمان علیه السلام داستانی به شرح زیر نقل کردند: « حدود سه سال پیش، فرزندم به نام « احسان ابراهیمی » صبح زود راهی مدرسه می شود، چون منزل ما نزدیک خط قطار بود ایشان به واسطه باد قطار مجروح و بیهوش شد. او را به « بیمارستان نکوئی» قم بردیم. دکتر معالج او هر چه کوشش کرد، به هوش نیامد تا اینکه، بیهوشی او بیست و پنج شبانه روز طول کشید و ما هم خیلی ناراحت بودیم. در این مدت، بنده با همسرم، شبهای چهارشنبه به جهت توسل به حضرت ولی عصر ـ ارواحنا فداه ـ به مسجد جمکران می رفتیم. یکی از شبهایی که رفته بودیم، جداً از آقا خواستیم که توجهی نمایند، بچه ام به هوش بیاید. به منزل آمدیم. در همان شب، خواب دیدم کسی به من گفت: « اگر می خواهی بچه ات به هوش بیاید، برو کنار تخت او و سه مرتبه بگو یا صاحب الزمان علیه السلام تا بچه ات به هوش بیاید و چشم باز کند. » صبح چهارشنبه، اول وقت، بالای تخت بچه رفتم، دیدم هنوز به هوش نیامده است ایستادم و سه مرتبه نام مقدس آقا امام عصر علیه السلام را بردم، یک مرتبه دیدم هر دو چشم بچه باز شد، او را به اسم صدا زدم، دیدم تبسم کرد. طوری این بچه حالش بهبود پیدا کرد که بعد ازظهر آن روز کاملاً ما را شناخت و روز بعد او را آوردیم منزل و من متوجه شدم از اثر توسل به آقا امام زمان علیه السلام بود، که بچه ام بهتر شد و شفا پیدا کرد. درود و سلام بر آن آقا! 16. توسل سرباز امام زمان(عج) یکی از طلاب مازندران این چنین نقل کرد که: « بعد از تعطیلات درسی حوزه، عازم گرگان شدیم. در گرگان بعد از پیاده شدن، زن، بچه و وسایل همراه را به پیاده رو بردم و به انتظار ماشین بودیم که ما را به روستا برساند. در همین هنگام، ماشینی جلوی ما توقف نموده و یکی از سرنشینان ماشین به طرف ما اسلحه کشید، من که از همه جا مأیوس بودم و از روی خلوص نیت و توجه کامل فریاد زدم: « یا امام زمان! » ماشین بدون تیراندازی رفت. بعد از چند دقیقه انتظار، دیدم ماشین گشت سپاه آمد، جلوی ما توقف نمود و صدا زد: « حاج آقا! بفرمایید سوار شوید. » همه سوار شدیم و ماشین حرکت کرد، به من گفتند: « ما در فلان مسیر بودیم، یک وقت دیدیم آقا سیدی جلوی ما را گرفت و فرمود: بروید در فلان خیابان، طلبه ای با زن و بچه منتظر ماشین است. و ما طبق گفته آن سید آمدیم، حالا هر کجا می خواهید بروید بفرمایید که شما را برسانیم. » من هم جریان خود را گفتم و اینکه متوسل به آقا امام زمان علیه السلام شدم، معلوم شد که آن حضرت سفارش ما را نموده و اینها را به یاری ما فرستاد.
آقای قاضی زاهدی نقل کردند: « روزی از یکی از آشنایان که راننده تاکسی بود، خواستم که چون مبتلا به ورم پا هستم و باید برای تدریس بروم شما زحمت بکشید سر ساعت بیایید. وقتی آمد گفت: « اگر اشکال ندارد من هر روز نیم ساعت قبل از وقت بیایم نزد شما و قرآن بیاموزم ». من هم بی اختیار قبول کردم روزها می آمد و درس قرآن فرا می گرفت روزی گفت: « این درس قرآن که شما می دهید حواله امام زمان (عج) است». گفتم: «چطور؟» گفت: « روزی به مسجد جمکران رفتم در بین راه مسافرین گفتند: شخصی که قرآن بلد نبوده توسل به حضرت پیدا کرده و در خواب به او گفتند، تو قرآن را بلدی، بخوان! و بعد از خواب، قرآنی را کنار خود دیده و تمام قرآن را به نحو کامل یادش داده بودند. با شنیدن این داستان گفتم: من نیز اگر مورد نظر حضرت بودم آقا لطفی می کرد و من هم که عاشق قرآنم یاد می گرفتم. عرض کردم: آقا شما حواله کنید کسی به من درس قرآن بدهد؛ من حاضرم. دو روز بیشتر طول نکشید که حضرت شما را رساند. بحمدالله مدتی که نزد این جانب برای فراگیری قرآن کریم آمد علاوه بر روخوانی قرآن چند سوره را نیز حفظ نمود. »
حاج ملا عباسعلی جورتانی(ره) می فرمود: در سفر به مکه معظمه، با اهل قافله بر قطار شتران سوار بودیم. شتر من در آخر قرار داشت. ناگاه از تشنگی و ضعف خوابید. با توقف حیوان، بند قطار گسیخته شد و مقداری از قافله عقب ماندم. ناگاه خنجری بر سر و پیشانیم خورد و به زمین افتادم احساس کردم کسی بر پشت من آمده است تا سرم را از تن جدا کند. در این لحظه چون زبان نداشتم، در دل متوسل به حضرت بقیة الله ارواحنا فداه شده و گفتم: یا حجت الله، ادرکنی. فوراً دیدم بیابان روشن شد و پشتم سبک گردید و آن ظالم هم دفع شد. ( و معلوم نیست کارش به کجا انجامید). بعد از این قضیه بیهوش شدم و همان جا افتاده بودم، تا روز بعد، قبل از ظهر که همراهان به سراغم آمده و مرا بردند و چون زخم عمیقی برداشته بودم، طبیب به آنها گفت: از بین خواهد رفت. وقتی به مدینه طیبه رسیدم، با کمال ضعف به حرم مقدس رفتم و به پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم پناهنده شدم. پس از این توسل، آن زخم عمیق با آن که احتیاج به بخیه داشت، درمان شد.
ملا محمود عراقی (ره) در کتاب دارالسّلام می فرماید: « سال 1266، با امام جمعه تبریز، حاج میرزا باقر تبریزی(ره)، در تهران بودم و در خانه آقا مهدی ملک التجار تبریزی منزل داشتیم. من مهمان امام جمعه بودم؛ ولی ایشان به خاطر این که از طرف شاه اجازه نداشت به تبریز مراجعت کند و با من هم انسی داشت، مرا نزد خود نگه داشت و مخارج خورد و خوراکم را می داد. من هم چون فکر نمی کردم مسافرت طول بکشد، تهیه ندیده بودم و به همین جهت از نظر مخارج جانبی از قبیل حمام و امثال اینها در فشار بودم و چون کسی را هم نمی شناختم، نمی توانستم قرض بگیرم. روزی در میان تالار حیاط، با امام جمعه نشسته بودم. برای استراحت و نماز برخاستم و به اتاقی که در بالای شاه نشین تالار واقع است، رفتم و مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شدم. بعد از نماز، در طاقچه اتاق کتابی دیدم. آن را برداشته و گشودم دیدم ترجمه جلد سیزدهم بحارالانوار است که در احوالات حضرت حجت علیه السلام می باشد. وقتی نظر کردم، قضیه ابی البغل کاتب در باب معجزات آن حضرت را دیده و خواندم. بعد از خواندن قضیه با خود گفتم: با این حالت و شدتی که دارم، خوب است این عمل را تجربه نمایم. برخاستم، نماز و دعا و سجده را بجا آوردم و از خدای متعال برای خود فرج را طلب کردم. بعد هم از غرفه پایین آمدم و در تالار نزد امام جمعه نشستم. ناگاه مردی از در وارد شد و نامه ای به دست ایشان داد و دستمال سفیدی جلویش گذاشت. وقتی نامه را خواند آن را با دستمال به من داد و گفت: اینها مال تو می باشد. ملاحظه کردم دیدم آقا علی اصغر تاجر تبریزی، که در سرای امیر تجارتخانه داشت، بیست تومان پول در دستمال گذاشته و در نامه ای به امام جمعه نوشته که این را به فلانی بدهید. وقتی خوب دقت کردم، دیدم که از زمان تمام شدن دعا و استغاثه من، تا زمان ورود نامه و دستمال، بیشتر از آن که کسی از سرای امیر بیست تومان بشمارد و نامه ای بنویسد و به این جا بفرستد، وقت نگذشته بود. جریان را که دیدم تعجب کردم و سبحان الله گویان خندیدم. امام جمعه از علت تعجب من پرسید. واقعه را برای او نقل کردم. گفت: سبحان الله پس من هم برای فرج خود این کار را انجام دهم. گفتم: زود برخیز. او هم برخاست و به همان اتاق رفت. نماز ظهر و عصر را خواند و بعد از نماز، عمل مذکور را انجام داد. خیلی نگذشت؛ امیری را که سبب احضار او به تهران شده بود، ذلیل و معزول کرده و به کاشان فرستادند و شاه به عنوان عذرخواهی نزد امام جمعه آمد و ایشان را با احترام به تبریز برگردانید. بعد از آن، این عمل را ذخیره کردم و در مواقع شدت و حاجت به کار می بردم و آثار سریع و غریبی مشاهده می نمودم. از جمله این که: « سالی در نجف اشرف مرض وبای شدیدی آمد بعضی از مردم را هلاک و بعضی دیگر را مضطرب کرده بود. وقتی این وضع را دیدم از دروازه کوچک شهر نجف بیرون رفتم و در خارج دروازه، این عمل را تنها بجا آوردم و رفع وبا را از خدا خواستم. روز بعد به آشنایان خبر دادم که وبا رفع شد. گفتند: از کجا می گویی؟ گفتم: دلیلش را نمی گویم؛ اما تحقیق کنید، اگر از دیشب به بعد کسی مبتلا نشده باشد، راست است. گفتند: فلان و فلان امشب وبا گرفته اند. گفتم: نباید این طور باشد؛ بلکه باید پیش از ظهر دیروز و قبل از آن بوده باشد. وقتی تحقیق نمودند همان طور بود که من گفته بودم و بعد از آن، دیگر مرض در آن سال دیده نشد و مردم آسوده شدند؛ ولی علت را ندانستند. و نیز مکرر اتفاق افتاده است که برادرانی را در شدت دیده ام و به این عمل واداشته ام و آنها سریعاً به فرج رسیده اند. حتی یک روز در منزل یکی از برادران بودم. آن جا بر شدت و مشکلاتش مطلع شدم. این عمل را به او تعلیم نموده، به منزل آمدم. بعد از مدتی صدای در بلند شد دیدم همان مرد است و می گوید: از برکت دعای فرج، برای من فرجی حاصل شد و پولی رسید تو هم هر قدر لازم داری بردار. گفتم: من از برکت این عمل به چیزی احتیاج ندارم؛ اما بگو ببینم جریان چیست؟ گفت: من بعد از رفتن تو، به حرم آقا امیرالمومنین علیه السلام مشرف شدم و این عمل را بجا آوردم. وقتی بیرون آمدم، در میان ایوان مطهر کسی به من برخورد و آن قدری که نیاز داشتم در دست من پول نهاد و رفت. خلاصه من از این عمل آثار سریعی دیده ام اما در غیر موارد حاجت و اضطرار به کسی نداده و به کار نبرده ام؛ زیرا از اینکه آن بزرگوار عجل الله تعالی فرجه الشریف این دعا را دعای فرج نامیده اند، معلوم می شود که در وقت فشار و شدت اثر می نماید. »
آقای سید هرندی که از طلاب و بزرگ زادگان اصفهانی هستند و ابوی ایشان جناب حاج سید رضا هرندی ، از علمای بزرگ و خطبای جلیل اصفهان بودند. ایشان از قول پدر بزرگوارش نقل نمود که فرمودند: « من در ایام جوانی که هنوز در حجره مدرسه بسر می بردم، به دعوت جمعی، قرار شد که در یک محله ای منبر بروم. البته به من گفتند: در همسایگی منزلی که قرار است منبر بروم، چند خانواده بهائی ـ خذلهم الله ـ سکونت دارند و باید فکر آنها را هم بکنی... با همه آن سفارشات و خیرخواهیهای مردم، چون ما جوان بودیم با یک شور و خلوص، این امر را تقبل کردیم. بعد از ده شب که پایان جلسات بود، یک مجلس مهمانی تشکیل شد و پس از صرف شام ما عازم مدرسه شدیم. ناگفته نماند: در این ده شب درباره پوچ بودن بساطهای بهایی گری داد سخن داده و بطلان اساس این فرقه را آشکار و برملا ساخته بودم. در راه مدرسه داشتم به مدرسه می آمدم که ناگهان چند نفر را مشاهده کردم که پیدا بود قصد مرا دارند، تا نزدیک شدند و خیلی از من نوازش، تشکر و قدردانی و تجلیل کردند، یکی دست مرا می بوسید، دیگری به عبای من تبرک ... که: آقا، حقاً شما چشم ما را روشن کردید... بعد پرسیدند که قصد کجا را دارید؟ من گفتم که می خواهم بروم به مدرسه، آنها گفتند که، خواهش می کنیم امشب را به مدرسه نروید و به منزل ما بیایید. مقداری راه آمدیم به درب بزرگ و محکمی رسیدیم، در را باز کردند، وارد شدیم. در را از پشت، از پایین، از وسط و بالا، بستند. وارد اطاق که شدیم ناگهان چندین نفر دیگر را دیدم که همه ناراحت و خشمگین نشسته اند و آنها هیچ توجهی به آمدن من نشان ندادند و جواب سلام هم نگفتند. و من پیش خود حمل کردم به اینکه شاید بین خودشان ناراحتی دارند. بعد که ما نشستیم، یکی از اینها به تندی خطاب به من کرد که: سید ... این ها چه حرفهایی است که بالای منبر می گویی؟ ( این عتاب همراه با تهدید بود ) من رو کردم به یکی که چرا این آقا اینگونه حرف می زند. همگی گفتند: بلی درست می گوید چاقو و دشنه آماده شد و گفتند: که امشب، شب آخر تو است و ترا خواهیم کشت. من گفتم: که خوب چه عجله ای دارید؟ شب خیلی بلند است و من یک نفر در دست شما آدمهای مسلح، کشتن که کاری ندارد، ولی توجه کنید که سخنی بگویم. با تأمل و مشورت و بگو مگو به ما مهلت دادند که من حرفی را بگویم گفتم: من پدر و مادر پیری در هرند (قریه ایشان) دارم که مرا با زحمت به شهر فرستاده اند که درس بخوانم و به مقامی برسم و کاری بکنم. اکنون خبر مرگ من برای آنها خیلی گران است. شما به خاطر آنها دست از کشتن من بردارید. جواب ایشان تندی و تلخی بود که چه حرف هایی می گوید، یا الله راحتش کنید. دوباره من گفتم که: شب بلند است و عجله ای ندارید ولی حرف دیگری هم دارم. گفتند: که حرف آخرینت باشد، بگو. گفتم: شما با این کار یک امامزاده واجب التعظیمی را پدید می آورید که مردم بر مرقد من ضریحی درست خواهند کرد و سالهای سال به زیارت من خواهند آمد و برای من طلب رحمت و ادای احترام و برای قاتلین من که شما ها باشید، نفرین و لعن خواهند کرد. پس بیایید برای خاطر خودتان از این بدنامی، از این کار منصرف شوید. باز همچنان سر و صدای بکشید، و خلاصش کنید و اینها چه حرفهایی است، بلند شد. من دوباره گفتم: پس اکنون که شما عزم جزم برای کشتن من دارید. رسم این است که دم مرگ یک وضویی بسازیم و توبه ای و نمازی بجا آوریم. به اصرار، این پیشنهاد ما را قبول کردند و برای اینکه احتمال می دادند شاید من مسئله وضو را بهانه کرده ام، برای اینکه در حیاط فریاد کنم و به همسایه ها خبر دهم. مرا در حلقه ای از دشنه و خنجر بدستان، برای انجام وضو به حیاط آوردند. من بعد از وضو، نماز را شروع کردم و قصد کردم که در سجده آخر هفت مرتبه بگویم: « المستغاث بک یا صاحب الزمان ». با حضور قلب مشغول نماز شدم. در اثنای نماز بود که درب خانه را زدند، اینها مردد بودند که درب را باز کنند یا نه؟ ناگهان درب باز شد و سواری وارد شد و آمد پهلوی من و منتظر ماند که من نماز را تمام کنم پس از اتمام نماز، دست مرا گرفت به قصد بیرون بردن از خانه، راه افتادیم. این بیست نفری که لحظه ای پیش، همه دست به دشنه بودند که مرا بکشند، گویی همه مجسمه بودند که بر دیوار نصبند؛ دم هم برنیاوردند و ما از خانه بیرون رفتیم شب گذشته بود و درب مدرسه بسته بود، به دم درب که رسیدیم، درب مدرسه هم باز شد و ما داخل مدرسه شدیم. من به آن اقای بزرگوار عرض کردم که : بفرمایید حجره کوچک ما خدمتی کنیم. جواب فرمودند که: من باید بروم. و شاید هم فرمودند که: مثل شما نیز هست که من باید به دادشان برسم ( تردید از راوی است ) و من از ایشان جدا و وارد حجره شدم. دنبال کبریت بودم که چراغ را روشن کنم، ناگهان بخود آمدم که: این چه داستانی است؟ من کجا بودم؟ چه شد؟ چگونه آمدم، و اکنون کجایم؟ بدنبال آن بزرگوار روان شدم ولی اثری از او نیافتم. صبح، خادم با طلبه ها دعوا داشت که: چرا درب مدرسه را باز گذاشته اند و اصلاً چرا بعد از گذشتن وقت آمده اند. و همه طلاب اظهار بی اطلاعی می کردند. تا آمدند سراغ ما که چه کسی برای شما درب را باز کرد؟ من گفتم: ما که آمدیم درب باز بود و جریان را کتمان کردم. صبح همان شب، همان بیست نفر آمدند سراغ ما را گرفتند و به حجره ما وارد شدند و همگی اظهار داشتند که: شما را قسم می دهیم به جان آنکه دیشب شما را از مرگ و ما را از گمراهی و ضلالت نجات داد راز ما را فاش نکن و همگی شهادتین گفته و اسلام آوردند. ما همچنان این راز را در دل داشتیم و به احدی نمی گفتیم تا مدتی بسیار بعد از آن، اشخاصی از تهران آمده بودند و به منزل ما و گفتند: جریان آن شب را بازگو کنید. معلوم شد که آن بیست نفر به رفیقهایشان جریان را گفته بودند و آنها هم مسلمان شده بودند. سپس بعد از آن وعاظ اصفهان، مرتب جریان را روی منابر می گفتند و مردم را متوجه وجود با برکت و نورانی حضرت ولی عصر علیه السلام می کردند ». 27/11/60 برابر با 22/ ربیع الثانی/ 1402