هنر گام زمان
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی كه پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی كه رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
بنگر كه ز خون تو به هر گام نشان است
آبی كه بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود كه پیوسته روان است
باشد كه یكی هم به نشانی بنشیند
بس تیر كه در چله ی این كهنه كمان است
از روی تو دل كندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست كه خونابه فشان است
دردا و دریغا كه در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت كه پامال سواران خزان است
روزی كه بجنبد نفس باد بهاری
بینی كه گل و سبزه كران تا به كران است
ای كوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست درین سینه كه همزاد جهان است
از داد و داد آن همه گفتند و نكردند
یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
خون می چكد از دیده در این كنج صبوری
این صبر كه من می كنم افشردن جان است
از راه مرو سایه كه آن گوهر مقصود
گنجی ست كه اندر قدم راهروان است