یادش به خیر. خیلی زحمت کشیده بودم انشاء خیلی قشنگی نوشته بودم وقتی دادم دست معلمم اولین چیزی که گفت: چرا نوشته هات از کادر زده بیرون.....! ***** خواهرم حجابت کادر توست خواهرم چادر کادر توست هر چه قدر هم که متن قلبت زیبا باشد ولی اگه از کادرت بیرون زده باشی متن زیبایت کمتر دیده میشود
خواهرم ، حرمت چادر رو حفظ کن.... ما داریم هر روز طعنه و فحش و ناسزا میشنویم برای این لباس...!! وقتی داری گناه میکنی... درش بیار!! وقتی هنوز یاد نگرفته ای چگونه باید باشی درش بیار.. دیگه چادر من و تو تنها یک پوشش نیست.. چادر من و تو یعنی یک تفکر!! خدایا چادریها رو حفظ کن..
آرام از کنارت می گذرد ، بی صدا ...بدون جلب توجه... صورتش نمیبینی،اما در مقابل اویی... اوست که با سکوت، با تو حرف میزند و به تو می آموزد.....اگر اهلش باشی... در اوج کرامت هست و تندیس متانت... نزدیک،اما دور از دسترس...بی عشوه ولی دلربا...اوست معلم وقار در قله
بی نیازی.. هر خارو خسی عاشقش نمی شود و زیباییش را هر دلی لمس نمیکند... او پیش از انتخاب شدن انتخاب میکند و پیش از معشوق شدن عاشق میشود... با زیرکی گوی عقل را از کنار دیو هوس می رباید.... او همان دختر عفیف و در پس پرده ی حجاب است..
یک صفحه سفید گذاشت جلوی دختر و گفتː بنویس! هر چه می خواهی بنویس! بد,زشت,احساسی,هیجان انگیز,دوست داشتنی, هی بنویس و پاک کن چند دقیقه بعد صفحه سفید کاغذ پراز علامت و حرف بود. چروک و خط خطی و کثیف. جای پاک کردن ها و نوشتن های مکرر رویش دیده می شد. کاغذ را گرفت. یک کاغذ سیاه به او داد و گفتː بنویس. همان هایی که آنجا نوشتی پاک کن ,خط خطی کن. دختر گفتː نمی شود استاد,روی برگه سیاه چیزی نوشته نمی شود! استاد چادرش را سرکرد و لبخند ملیحی زد .نگاه دختر به سیاهی چادر خیره ماند. حجاب واکسن مقابله با تیر نگاه های آلوده است...
وقتی "مجازی" دل بستی.... مجازی وابسته شدی... و "مجازی" عاشق شدی .... منتظر روزی باش که "واقعی" دل بکنی.... "واقعی" بُـغض کنی .... "واقعی" اشک بریزی و خاکستر بشی و... قابل توجه لیلی و مجنون های امروز... و هابیل و قابیل های فردا...!!!
استاد از شاگردان خود پرسید بنظر شما چه چیز انسان را زیبا میکند؟ هر یک جوابی دادند یکی گفت چشمان رنگی دومی گفت قدی بلند و دیگری گفت پوستی سفید دراین هنگام استاد 2 لیوان از کیفش دراورد یکی زیبا و بلورین و دیگری ساده و سفالی سپس در هر یک چیزی ریخت و رو به شاگردان گفت:در لیوان زیبا و بلورین زهر ریختم و در لیوان سفالی آبی تازه و گوارا و از شاگردان پرسید کدام را انتخاب میکنید؟ همگی به اتفاق گفتند لیوان سفالی را ! استاد گفت می بینید؟ زمانی که حقیقت درون لیوان ها را شناختید ظاهر برایتان بی اهمیت شد!!