• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 544
زمان آخرین مطلب : 4780روز قبل
شعر و قطعات ادبی

اين روزها

      که مي گذرد

                  شادم

زيرا يک سطر در ميان

                           آزادم

و مي توانم هرطور و هر کجا که دلم خواست

                                                      جولان دهم

- در بين اين دو خط - ...

قيصر امين پور.

دوشنبه 16/3/1390 - 21:0
شعر و قطعات ادبی

«فاش می گویم و از گفته ی خود دلشادم

بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه ی طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگر گوشه ی مردم دادم

پاک کن چهره ی حافظ به سر زلف ز اشک

ورنه این سیل دمادم ببرد بنیادم*»./

*حضرت حافظ.

چهارشنبه 7/2/1390 - 11:52
شعر و قطعات ادبی

کنار عکس تو پر ازحال وهوای گریه ام

شکوه نمی کنم ولی پر از صدای گریه ام

شکوه نمی کنم ولی حریف دنیا نمی شم

مثل یه بغض کهنه ام جون می کنم وا نمی شم

برق کدوم ستاره زد تو چشمایی که یادمه

تو دل سپردی از ازل تو پر کشیدی از همه

حس کدوم فاصله بود که از رگ تو کنده شد

بین کدوم دقیقه بود که قلب تو پرنده شد

شکوه نمی کنم ولی دنیا فقط یه منظره س

تو اون طرف من این طرف فاصله مون یه پنجره س

تو قصه موندی همه شب  تو ریشه بستی همه جا

اسم تموم کوچه ها  سهم تموم آدما

من از هجوم خستگی حریف دنیا نشدم

کنار سفره ی زمین نشستم و پا نشدم

عبدالجبار کاکایی

جمعه 2/2/1390 - 15:19
شعر و قطعات ادبی

«می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

محو تو آن چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آن چنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آن چنان که بالِ پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را...؟!»*.

*قیصر امین­پور.

پنج شنبه 1/2/1390 - 0:51
شعر و قطعات ادبی

آدم خلیفه‌ی تنهای خدا
روی زمین است
امپراتوری که گاهی باید برگردد به
آخرین سلاحش
«... و سلاح او گریه‌است»!

"فاضل نظری"

چهارشنبه 1/10/1389 - 13:24
شعر و قطعات ادبی

دلش دریای صدها کهکشان صبر
غمش طوفان صدها آسمان ابر

دو چشم از گریه همچون ابر خسته
ز دست صبر ِزینب، صبر خسته

صدایش رنگ و بویی آشنا داشت
طنین ِموج آیات خدا داشت

زبانش ذوالفقاری صیقلی بود
صدا، آیینه ی صوت علی بود

چه گوشی می کند باور شنیدن؟
خروشی این چنین مردانه از زن

به این پرسش نخواهد داد پاسخ
مگر اندیشه ی اهل تناسخ :

حلول روح او، درجسم زینب
علی دیگری با اسم زینب

زنی عاشق، زنی اینگونه عاشق
زنی، پیغمبر ِقرآن ناطق

زنی، خون خدایی را پیامبر
زن و پیغمبری ؟ الله اکبر!

سه شنبه 30/9/1389 - 22:36
شعر و قطعات ادبی

نمی دانم چه می خواهم بگویم
                               زبانم در دهان باز بسته ست

در تنگ قفس باز است و افسوس
                            که بال مرغ آوازم شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم
                               غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ
                             گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم
                                   ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است
                                   سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم وخون آلود و پردرد
                               فرو می پیچیدم در سینه تنگ

چو فریاد یکی دیوانه گنگ
                         که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
                     نهان در سینه می جوشد شب و روز

چنان مار گرفتاری که ریزد
                        شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ
                               ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش
                          که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار
                           که همچون گریه می گیرد گلویم

غمی ‌آِشفته دردی گریه آلود
                            نمی دانم چه می خواهم بگویم

هوشنگ ابتهاج

جمعه 26/9/1389 - 20:44
دانستنی های علمی

در ابتدا،

جنینی کروی شکلی

درون دایره ی درد!

 

و بعد

زوزه و نـِـق

در ذوزنقه ی آغوش.

 

 

بعد از آن

هرمهای مختلف رشد!

 

و بعد

-به فراخور ِحال-

یا

در پی ِ ارتفاع نیازی

و یا

مثلث ِ راز

 

آخر ِ سر هم

که به مستطیل گور می سپارندَت!!!

 

حالا تو هی بگو:

زندگی جبر است

               نه هندسه... !!!

يکشنبه 21/9/1389 - 11:56
شعر و قطعات ادبی

از پدرم اسمشُ یاد گرفتم

وقتی چِشام به رویِ دنیا وا شد

هنوز تو قنداقه بودم ، یا علی

گفت و منُ بغل گرفت و پا شد

 

تو عالمِ بچگی و سادگی

وقتی غمی دنیام’ تاریک می کرد

پدر می گفت یاعلی و پا می شد

من’ به آسمونا نزدیک می کرد

 

زمزمه یِ یا علی و یا علی

از رگِ مادر توی خونم می ریخت

شبایِ تشنه وقتی شیرم می داد

طعمِ علی رویِ زبونم می ریخت

 

علی کلیدِ خانه یِ خدا بود

قفلِ دلِ شکسته ر’ وا می کرد

علی مثِ فرشته هایِ معصوم

با گریه دنیا رو تماشا می کرد

 

ماهِ شبایِ مشقِ بچگی هام

عکسِ علی بود که تو چشمه می ریخت

وقتی علی رو می نوشتم رو خط

نامِ علی برام کرشمه می ریخت

 

بچگیام عمریه رفته از یاد

با اونکه از غصه دارم تا می شم

دخترمو وقتی بغل می کنم

بازم می گم یاعلی و پا می شم

عبدالجبار کاکایی

چهارشنبه 3/9/1389 - 19:4
خانواده

 

روی مرورگر گوگل نوشتم:«خدا»...

اول نوشت:" این نوشتار به واژه «خدا» به مفهومی که در یکتاپرستی و یکتاپرستی نوبتی به کار می رود، می پردازد. برای مفهوم یزدان پرستانهٔ کلی به الوهیت بنگرید."

پایین تر نوشت:" خُدا نام اطلاق شده در فارسی به موجود آفریدگار جهان؛ اما متمایز از آن، در نظام های ایمانی است، خواه این خدا به صورت یکتا در یکتاپرستی مطرح باشد، یا به صورت الهه ای در کنار دیگر خدایان که در چندخدایی طرح می شود. همچنین چه ارتباطش را با جهان حفظ نموده باشد و چه در امورات آن دخالت نکند. خدا متداول ترین واژه ای است که به آفریدگار فراطبیعی ناظر جهان اطلاق شده است. متکلمان ویژگیهای گوناگونی را به مفاهیم متعدد خدا نسبت داده اند. از معمولترین این ویژگی ها می توان به علم مطلق، قدرت مطلق، حضور در همه جا در آن واحد، خیر اعلی بودن، بسیط بودن و وجود داشتن ضروری اشاره نمود.همچنین خدا به عنوان وجودی مجرد و شخصی وار؛ مرجع تام تعهد اخلاقی و بزرگترین موجود قابل تصور، تلقی شده است."

زبانم لال است؛ لال ِلال ِلال!!!

خدایا؟!

در انحنای بندگیت خود را در پست ترین دره های معنویت یافتم!

انگار تو را نمی فهمم!

هستی، و من چه ساده یاد تو را در لحظه های مبهم حیات گم می کنم. لحظه های سرخوشی و بی عاری...

بودنت را کتمان می کنم تا زیر بار گناه های پیاپی بی هوش نشوم و فراموشم می شود که این کتمان، عین بی هوشی ست... .

روزهاست با آنکه می دانم هستی، دست در گریبان گناه انداخته ام و دلایلی معکوس را توجیه می نامم برای آسودگی خاطرم!

روزهاست خود را آزاد می نامم و آزاده، با آنکه می دانم سر بر سینه ی اسارت گذاشته ام!

پناهم بخش!

تنهایم... تنهای بی تو!

روزهاست دست تنهایی را می بوسم و لحظه های پر از تشویش او را در آغوش می کشم و می بویم... .

می دانم هستی، این منم که نیستم!

پشت نقاب تاریک تنهایی دلم را قاب کرده ام تا چیزی باشد برای دوستی! تو در دلم هستی، از قاب دلم برایم از بودنت می گویی، می گویی که هستم با تو، تویی که نیستی، تویی که مرا بین هجوم رخدادها گم کرده ای!

و زمانی می خوانمت که تنهایی با گوشت و خونم عجین است! پرم از اشک و گلایه!

دستم از دوستی ها خالی ست!

آن وقت زیر گوشم می خوانی:

«هنگامه ی تنهاییت، در لحظات اندوهت، آن هنگام که می خواهی به یادت بیاورند در امتداد لحظه های بی کسی، بخوان مرا، بخوان مرا که آغوشم برای حضورت باز است... می پذیرمت حتی با دامانی پر گناه، شیرینی توبه ات را هم به جانت می چشانم، آن وقت تو هستی و من، آن وقت تو هستی و همه چیز، تو هستی و همه کس، تو هستی و دنیایی، تو هستی و آفریننده ات!

و وقتی که با او هستی، همه چیز نیز از آن توست! تو را برای خودم برگزیدم! بنده ی خودم باش نه همه ی متعلقات من!».

می گویم:"اهدنا الصراط المستقیم"... .آن وقت دستم را می گیری. به گام هایم جان می بخشی!

آن زمان من پر از آرایه ام!

پرم از بودن؛ که بود و نبودم تو می شوی و بودنم با بود تو معنا می پذیرد!

من می مانم و تو!

تنهایی...!

يکشنبه 23/8/1389 - 18:20
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته