دوش دیدم كه ملایك در میخانه زدند گل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند
قره العین من ان میوه دل یادش باد كه چه اسان بشد و كار مرا مشكل كرد
بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد
بلبلی خون دلی خورد وگلی حاصل كرد باد غیرت به صدش خار پریشان كرد
از جاه عشق و دولت رندان پاكباز پیوسته صدر مصطبه بود مسكنم
عمری است تا من در طلب هر روزگارمی می زنم دست شفاعت هر زمان در نیكنامی می زنم
سه كوه ,چهار دره, یك دریاه.در میانه های راه صحرا پرسید:كی می رسیم؟دیگر خسته شده ام !پاسخ داد:قرار نیست همیشه عشق به جایی برسد!!!و هر یك به سویی رفتند.
عشق قصه ای نیست كه با یكی بود یكی نبود اغاز بشه عشق كلاغی بود كه هرگز به خونش نرسید.
رفاقت ماجرا است و جدایی یك قانون پس به این ماجرا دل نبند چون قانون همیشه اجرا میشه.
ادمی به سیرت است نه به صورت;انسانیت به كمال است نه به جمال .