نتايج يك مطالعه جديد نشان ميدهد پرندگان موسوم به "سينه سرخ" به دليل آلودگي صوتي شديد شهرهاي بزرگ در هنگام روز، در اين مناطق به آوازخواني در هنگام شب روي آوردهاند.
به گزارش سايت اينترنتي "بيبيسي نيوز"، پيش از اين تصور ميشد دليل اصلي روي آوردن پرندگان به آوازخواني در هنگام شب، تنها آلودگي نوري شبها است زيرا روشنايي زياد شهرها در شب ممكن است سبب شود پرندگان تصور كنند هنوز روز به پايان نرسيده است.
دانشمندان دانشگاه "شفيلد" در انگليس هم اكنون موفق به كشف رابطه موجود ميان ميزان آلودگي صوتي شهري در هنگام روز و تعداد پرندگان شهري كه هنگام شب آواز ميخوانند، شدهاند.
به گفته "ريچارد فولر" محقق اين دانشگاه، از آنجا كه پرندگان موجودات پيچيدهاي هستند اين احتمال كه آنها فقط به دليل آلودگي نوري در شهرها نتوانند شب را از روز تشخيص دهند بسيار كم است و به علاوه هيچ مطالعهاي در گذشته براي بررسي تاثير آلودگي نوري شهرها بر رفتار پرندگان انجام نشده است و از اين رو نميتوان اين مطلب را تاييد كرد.
وي افزود: همين مطلب ما را مطمئن كرد كه آلودگي نوري تنها دليل آوازخواندن پرندگان شهري در هنگام شب نيست.
اين محققان براي بررسي اين وضعيت، تاثير آلودگي نوري(ميزان روشنايي) شهرها در هنگام شب و نيز تاثير ميزان آلودگي صوتي شهرها در هنگام روز بر آواز خواندن پرندگان در شب را اندازهگيري كردند و متوجه شدند ميان آلودگي صوتي شهرها و آواز خواندن پرندگان در شب رابطه بسيار بيشتري برقرار است به طوري كه هر چه شهر در هنگام روز شلوغ تر باشد، در هنگام شب پرندگان بيشتري در آن آواز ميخوانند.
به گفته محققان، نتايج اين مطالعه كه گزارشي از آن در شماره اخير نشريه مقالات زيست شناسي ( (Biology Lettersبه چاپ رسيده است نشان ميدهد برخي پرندگان شهري براي استفاده از سكوت شب، به آوازخواندن در هنگام شب روي آوردهاند زيرا در هنگام روز و با توجه به آلودگي صوتي شهرها آنها نميتوانند به سادگي صداي خود را براي برقراري ارتباط، مثلا براي جفتيابي به يكديگر برسانند.
اين مطالعه بخشي از يك برنامه تحقيقاتي هفت ساله و گسترده دانشكده علوم گياهي و جانوري دانشگاه "شفيلد" است كه به منظور اندازهگيري اثر گسترش شهرها بر تنوع زيستي موجودات زنده كره زمين انجام ميگيرد.
---> ايرنا.سينه سرخ.شب.آواز.
آفتاب، در پس كوههاى مغرب زمين، فرو رفته بود و لكههاى سياهو كشدارى، در امتداد شب، محو و ناپديد مىشد. پيش تر از ديگرستارگان، در دل آسمان، جا خوش كرده بود و باد بهارى، بوى خوش وملموسى در سطح شهر مىپراكند: چراغهاى خيابانها و كوچهها روشن بود و نور زرد و بنفشگلدستههاى حرم، هر گمشدهاى را به آبادى، رهنمود مىساخت.
صداى خوش اذان، نمازگزاران را به مسجد، فرا مىخواند و جمعيتهمچون حلقههاى زنجير آرام و پيوسته به طرف حرم، سرازيرمىشدند. در ميان زائران، پيرمردى روستايى با كلاه نمدى خاكى رنگو شلوار سياه لرى، بيشتر به چشم مىآمد، او صندلى چرخدارى كهدخترى جوان با روسرى و لباس گلى و رنگارنگ روى آن نشسته بود را به حلو هل مىداد. دختر با نگاهى عميق به گنبد و حرم، چشمدوخته بود. پيرمرد، كنار حوض وسط صحن ايستاد و به پشتسرش نگاهكرد. متحير شد و دستى به كلاهش كشيد. روى نوك پاهايش ايستاد; بهدر ورودى حرم، نگاه كرد و دستش را سايبان چشمان خرمايى رنگش كهچين و چروك پلكها در بالا و پائين آن، آويزان شده بود، كرد.
دختر پرسيد:
چيه؟
و پيرمرد كه همچنان چشم به راه بود گفت:
ننات... ننات نيومده.
دختر خواست چيزى بگويد كه پيرمرد با صدايى بلند گفت:
آهاى.... آهاى ماه نسا، ماه نسا!
و مردمى كه از كنارش مىگذشتند، جور ديگر نگاهش كردند; بعضىهابا لبخند; عدهاى با ترحم و گروهى هم با تعجب!
دختر همچنان كه به حرم نگاه مىكرد گفت:
ها بابا! ننامو يافتى؟
پير مرد كه دستهايش را بالاى سرش تكان مىداد گفت:
آره.
بعد، دستى به كلاهش كشيد و قدرى آرام گرفت.
زن، با چادر سياه آفتاب خورده و چارقى با چارخانههاى قرمزرنگ از راه رسيد و در حالى كه به تندى، نفس مىكشيد گفت:
نفسوم بريده، هوف... هوف. آخه مرد! يه قدرى صبرت نبيده؟
مرد، با حالتى عصبى، در حالى كه چينهاى پيشانىاش صورتش راجدى تر نشان مىداد گفت:
مو صبر مىكردم يا تو، كه چشماتو وا نكردى؟
پدر خدا بيامرز! مگه ايجا خرم آبا ده; اگه گم بشى، مو، چهخاكى به سروم بريزم.
دختر، پا در ميانى كرد و گفت:
بابا! هر چى بيده به خير بى; احترام حرم...
و پدر با گفتن «لااله الاالله» حرف دختر را قطع كرد وبىدرنگ، دستش را روى صندلى چرخدار گذاشت و چرخ، با صدايى كشيدهو ناجور، راه افتاد. براى بسيارى، صداى چرخ، گوشخراش مىنمود;اما مسافران مشتاق، تنها به صداى دل، گوش مىسپردند! وقتى مقابلدر ورودى حرم رسيدند، پيرمرد گفت:
ماه نسا! با زم بگوم حواست جمع بى، مىروم! و قسمت; قسمتمردا; شما هم بريد قسمتخوتون.
بعد برگشت و به ساعتبزرگى كه در سر درگاه شرقى، جلوى چشمهمه، سبز مىشد نگاه كرد:
بابا; مرضيه! اى ساعت درسته، الان چنده؟
مرضيه گفت:
ساعتبه قرارى، شش بى، بابا!
پيرمرد گفت:
تا ساعت نه، و جا باشن، بعد سر ساعت، همى جا منتظر تونمىايستوم. خدا خوش كمك مون باشه...
و به سرعت از آنها، جدا شد; انگار واپسيت جملهاش دلش را بهدرد آورده بود و نمىخواست همسر و دختر فلجش گريهى او راببينند!
آن شب تا ساع موعود، هر يك از آنان دل به حريم حرم، سپردهبودند و با صداقت و پاكى وصف ناشدنى، حاجتخود را، مىطلبيدند. وقتى به مسافرخانه برگشتند، همگى از شد خستگى به خواب عميقىرفتند.
غروب روز بعد، صندلى چرخدار باز هم با صدايى آزار دهندهاز لا به لاى انبوه جمعيت مىگذشت و پيرمرد، كه قامت استخوانىاشدرون لباس گشادش يدك كشيده مىشد ويلچر رابا دستهاى لاغر و بلندخود، جلو مىبرد.
زوار، كه از دور دستها، آمده بودند، دسته دسته وارد حرممىشدند تا يكشب جمعه بهارى را، در حريم كريمه اهل بيت(ص)باصميميت و صفا بگذرانند. صداى همهمه قرآن و ذكر و دعاى عاشقان،جاى جاى حرم را از اخلاص و بندگى، پر كرده بود، اين بار، پدر ومادر دختر، او را به مسجد «بالاسر» بردند دختر رو به حرم،دراز كشيد و زير لب، چيزهايى مىگفت. پيرمرد، كلاه نمدىاش را ازسرش برداشت و سر و صورت دراز و كشيدهاش را در ميان كف دستهايشگرفت و اندكى بعد بدون توجه به فضاى مقدس و بسته داخل حرم،بساط سيگارش را در آورد و در يك چشم به هم زدن، دود غليظى بههوا برخاست و او نيز با ولع، آن را مىبلعيد و اطرافش را از دودمىانباشت.
بوى تنباكو و گلاب، در هم آميخته شده بود و بوى تندى به مشاممىرسيد. زنش لب به اعتراض گشود; اما پيرمرد كه به ستونى تكيهداده و به نقطهاى خيره شده بود، اعتنايى به او نكرد تا اين كهيكى از خدامهاى حرم، سر رسيده و با جديت گفت:
پدر! مگه اين جا، قهوهخانه است؟
پيرمرد، خاكستر سيگارش را درون دستش ريخت و گفت:
دستخودم نويد; ببخشيد سركار!
و در حالى كه از جا برمىخاست، ادامه داد:
تو كه از دلم خبر نارى،
بعد، رو به زنش كرد و گفت:
مىروم حياط، بعد مىاوم.
آسمان، يكپارچه سياه پوش شده بود و ستارگان با شادابىمىرقصيدند. پيرمرد، روى ايوان حجرهاى نشسته بود و دم به دم بهسيگار، پوك مىزد و دود ارغوانى رنگى از لاى انگشتها و لبهاىسياهش خط ممتد و گاه درهمى را در هوا، ترسيم مىكرد; اما نگاهاو تا عمق اعتقادش را مىپيمود. آن قدر محو خيال و سكوتش بود كهناگهان با رسيدن آتش سيگار به دستش يك باره تمام بافتههاى ذهنشرشته شد. بلافاصله انگشتش را به دهان برد تا از سوزش آن، كاستهشود. گاه، قطرههاى اشك در چين و چروك صورت رنجورش گرفتار مىشدو با زحمت از لا به لاى گونههاى استخوانىاش فرو مىغلتيد.
از بلندگوهى حرم، دعاى كميل، پخش مىشد و پير مرد از جابرخاست و به مسجد بالاسر رفت تا دختر مريضش را بيش از اندازهتنها نگذارد; وقتى به آن جا رسيد همسرش لقمه لقمه از غذاىاندكى كه به همراه آورده بود به مرضيه مىداد.
پيرمرد گفت:
ماه نسا! خادم، دعوانكنه.
زن گفت:
نه، بهش گفتم; ايرادى نويده.
پيرمرد، پيشانى دخترش را بوسيد و رو به قبله نشست تا دعاىكميل را با ديگر زائرين، همراهى كند.
صداى گريهاش با سرفههاى تند و نفس بر، در هم مىآميخت. وقتىدختر جوان خود را مىنگريست قلبش به درد مىآمد; اين جا آخريناميدى بود كه براى درمان بيمارى دخترش سراغ داشت; بيمارى كه دراوان كودكى، با تب و لرز، آغاز شد و به سرعتبه فلجشدن دختركانجاميد و پيرمرد، تمام هستى خود را كه چندان هم چشمگير نبودصرف دوا و درمان او كرده بود. هر چه از شب مىگذشتحرم، خلوتتر مىشد تا اين كه سكوتى نسبى، بر فضاى حرم، سايه گسترد، دختركروى پاى مادر، خوابيده بود و پيرمرد، كنار ضريح، سر به گيرههاىنقرهاى نهاده و كلماتى زير لب، زمزمه مىكرد، بدنش مىلرزيد وصداى خس خس سينهاش به گوش مىرسيد.
ساعت، سه بامداد را نشان مىداد كه پيرمرد با چشمانى پف كردهاز كنار ضريح برخاست و بيرون رفت. مرضيه با سر و صورتى عرقكرده، چند باره روى پاى مادر جنبيد. مادر كه به ستون، تكيهداده بود بى رمق، چشمانش را باز كرد و با همان چادرى كه رويشكشيده بود، صورت او را پاك كرد.
مرضيه به آرامى گفت:
مادر.... مادر!
چيه نازم!
بى تابم، گلوم خشكه; آب همرات نى.
نه عزيزم. الان برات مىآورم. به قربونتبروم.
و به آرامى، سر دختر را روى ساروقش گذاشت و ليوان پلاستيكىاشرا برداشت و از حرم، خارج شد. وقتى كنار حوض رسيد شوهرش راديد:
مرضيه تشنه بيده، اومدم او ببرم.
پيرمرد، سيگارش را انداخت و با كفش كتانىاش آن را لگد كرد وگفت:
خو، بريم، بچه مون تناس.
هنگامى كه وارد شدند، خشك شان زد و چشمانشان به صحنه رو بهرو خيره ماند; دخترك به ستون، تكيه داده بود و با كمك دستهايشخود را جا به جا مىكرد. پيرمرد، فرياد زد:
مرضيه... مرضيه!
و دختر، با چشمانى اشكبار برگشت و با صدايى لرزان گفت:
با...با ...بابا... تماشا... تماشام مىكنى...مو...مو..
و درميان هق هق گريه، صورتش را با انگشتهاى لاغرش پوشان. پيرمرد و همسرش هم فرصتى يافتند تا قفل پاهاىشان را باز كنند و بهسوى او بشتابند. آن دو، پروانهوار، دور دخترشان مىچرخيدند. پيرمرد، دختر را در آغوش كشيد و او رد ميان هجوم زائرين و صداىصلواتشان ادامه داد:
بابا تو خوابم بى بى(س)و آقا امام رضا(ع)رو ديدم. بالاخره... بى جوابمون نذاشتن. بى بى(س)نصف دردم روشفا داد و گفت: «بايد برى مشهد» . بابا! گفته بايد برى مشهد تا امام غريب،پاهاتو شفابده...
و صداى گريه حاضران و نقارهها در هم آميخت.
مرتضی عبدالوهابی
قاسم وقتى صداى سوت قطار را شنيد دست از كار كشيد و به سمت ايستگاه دويد. سركارگر كه متوجه رفتن او شده بود، فرياد كشيد:
- برگرد قاسم كجا دارى مىرى؟ الآن كاميون مىياد. بايد سنگارو خالى كنيم.
- مىخوام سربازارو ببينم اوستا، زود برمىگردم. ايستگاه راهآهن شلوغ بود. قطار توقف كرده بود و سربازان متفقين از آن پياده مىشدند. قاسم در امتداد واگنها حركت مىكرد و داخل كوپهها را نگاه مىكرد. كوپهها پر از سرباز بود. يكى از سربازان كه از پنجره بيرون را نگاه مىكرد، با ديدن قاسم دستش را تكان داد و به او اشاره كرد كه نزديك شود اما قاسم توجهى نكرد و به راه خود ادامه داد. واگنهاى روباز آخرى پر از مهمات جنگى و عرادههاى توپ بودند. صداى سوت قطار دوباره بلند شد. سربازانى كه پياده شده بودند با عجله سوار مىشدند. قاسم به محل كارش برگشت. كاميون آمده بود و كارگرهاء;ء سنگها را تخليه مىكردند. آنها مشغول ساختن يكى از ساختمانهاى ادارى راهآهن بودند. قاسم به آنها پيوست. سركارگر با ديدن او چهرهاش را درهم كشيد و گفت:
- سير و سياحت تموم شد شازده!
او چيزى نگفت و به كار خود ادامه داد. سنگها كه تخليه شد، كاميون هم آماده حركتشد. در همين موقع قطار متفقين هم از ايستگاه خارج شد. قاسم پشت كاميون ايستاده بود و دور شدن قطار را نگاه مىكرد. راننده، كاميون را روشن كرد و كمى عقب رفت. قاسم كه ششدانگ حواسش متوجه قطار بود با سر، روى زمين افتاد. چرخ كاميون از روى پايش گذشت و آن را له كرد. قاسم بيهوش شد. كارگرها دويدند و او را به كنارى كشيدند. بعد هم با سرعت وسيلهاى تهيه كردند و او را به بيمارستان فاطمى منتقل كردند. وقتى قاسم چشم باز كرد، خودش را روى تختبيمارستان ديد. مادرش كنار تخت ايستاده بود و گريه مىكرد. او لبهايش را به هم گزيد و از شدت درد نعره كشيد. در همين موقع دكتر مدرسى و دكتر سيفى وارد اتاق شدند. بالاى سر قاسم رفتند و پارچه سفيد را از روى پايش كنار زدند.
مادر ملتمسانه گفت- دستم به دامنتون يه كارى بكنيد. خدا عوضتون بده.
دكترها كه رفتند. مادر نزديك شد. صورت پسرش را بوسيد و در گوشش گفت:
- غصه نخور مادر، انشاءالله پات خوب مىشه. من مىرم حرم حضرت معصومه به بىبى متوسل مىشم. تو هم دعا كن.
روزها از پى هم مىگذشت. درد شديد پا امان قاسم را بريده بود. گاه چنان فريادهايى مىكشيد كه تمام فضاى اتاقها و سالنهاى بيمارستان را پر مىكرد. در يكى از همين روزها پسركى را به بيمارستان آوردند و كنار تخت قاسم بسترى كردند. پرستارها مىگفتند تير به پايش خورده و زخمش خيلى عميق است. يكبار كه دكترها براى معاينه پاى پسرك آمده بودند قاسم با كنجكاوى به آنها خيره شد. زخم پاى پسرك وحشتناك بود. شدت جراحتبه اندازهاى بود كه زخم به خوره و جذام تبديل شده بود. حال پسرك خيلى خراب بود. روى تخت دراز كشيده بود و اصلا تكان نمىخورد. قاسم گاهى وقتها صداى ناله ضعيف او را مىشنيد كه خيلى زود قطع مىشد.
پرستارانى كه براى معاينه و مراقبت او مىآمدند، آهسته از هم مىپرسيدند:
- هنوز تموم نكرده؟
گويا هر لحظه انتظار مرگ او را مىكشيدند. قاسم هم بكلى نااميد شده بود. دلش مىخواستبميرد و از اين درد كشنده راحتشود. افكار شومى به مغزش خطور كرده بود. به خودكشى فكر مىكرد. عصر هنگام مادر به ديدنش آمد. خورشيد به آرامى در حال غروب كردن بود و پنجاهمين شب اقامت قاسم در بيمارستان از راه مىرسيد. او تصميم خودش را گرفته بود. اگر امشب بهبود نمىيافتخودش را مىكشت چون طاقتش تمام شده بود. با ديدن مادر مايوسانه گفت:
- اگر امشب شفاى مرا از بىبى گرفتى كه هيچ وگرنه صبح جنازه مرا روى اين تختخواب خواهى ديد.
مادر چيزى نگفت و سراسيمه از اتاق بيرون دويد و به سمتحرم حضرت معصومه رفت. هنگام اذان مغرب بود. مادر وارد حرم شد. به سمت ضريح رفت. دستان چروك خوردهاش را به آن گره زد و به قبر مطهر بىبى خيره شد. مىخواست گريه كند اما كاسه چشمانش خشك شده بود. زير لب زمزمه كرد:
- بىبى شفاى بچمو از تو مىخوام. منو پيش قاسم رو سفيد كن. به حق قاسم امام حسن قسمت مىدم; دختر موسى بنجعفر!
آن شب، قاسم حال عجيبى داشت. شبى بين مرگ و زندگى. برعكس شبهاى پيش خوابش گرفته بود. چشمانش را بست و به خواب رفت.
در اتاق به سمتباغى بزرگ و سرسبز باز مىشد. در اين هنگام سه بانوى مجلله و نورانى از آن در وارد اتاق شدند و به سمت تخت پسربچه رفتند. قاسم مىخواست آنها را صدا كند. اما زبانش بند آمده بود. بانويى كه جلوتر از بقيه حركت مىكرد حضرت فاطمه(س) بود، دومى هم حضرت زينب(س) و سومين نفر هم حضرت معصومه(س) بود. آنها كنار تخت ايستادند. پسرك چشمانش را باز كرد. حضرت فاطمه به پسرك اشاره كردند:
- بلند شو!
- نمىتوانم!
- بلند شو، تو خوب شدى پسرك بلند شد و نشست. قاسم انتظار داشتبه او هم توجهى بكنند. ولى برخلاف انتظارش، آنها بدون توجه به او به آرامى از آنجا دور شدند. قاسم از خواب پريد. با ناراحتى نگاهى به اطراف انداخت. خيلى اراحتبود. با خودش فكر كرد: شايد به بركت آمدن آنها من هم شفا پيدا كرده باشم. دستش را روى پايش گذاشت. اصلا درد نمىكرد. پايش را حركت داد. مثل روز اول شده بود. به خوبى حركت مىكرد. صبح پرستارها آمدند. يكى از آنها گفت:
- بچه در چه حال است؟
قاسم با شادمانى گفت:
- بچه خوب شده.
و چون نگاه پرسشگر پرستار را ديد ديگر چيزى نگفت.
پرستار باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى قاسم برداشت تا آن را تعويض كند. ورم پا به كلى تمام شده بود. فاصلهاى بين پنبهها و پا بود. گويى اصلا زخم و جراحتى وجود نداشته است. پرستار با تعجب به قاسم نگاه كرد و بعد سراسيمه به سمت تخت پسرك برگشت. پارچه را از روى او كنار زد. هيچ اثرى از زخم در پاى پسرك پيدا نبود.
لحظهاى بعد در اتاق، جاى سوزن انداختن نبود. دكترها، پرستارها و مريضها همه آمده بودند. قاسم در ميان سيل جمعيت مادرش را ديد كه با چشمهاى قرمز و ورم كرده به طرفش مىآمد!
ءبازنويسى از كتاب داستانهاى شگفت، نوشته شهيد محراب آيتالله دستغيب