سرباز آمریکایی در حال استراحت کنار سگ تعلیم دیده نظامی
جدال گربه های سوئدی با یکدیگر
ثبت تصویر برج ایفل که به رنگ پرچم ترکیه درآمده است
هنرنمایی خرس قهوه ای در سیرک روسیه
ادای احترام به صخره طلایی در میانمار
کمک مادربزرگ اندونزیایی به نوه اش برای حفظ تعادل
پرواز هواپیمای چینی همزمان با طلوع آفتاب
روند خشک کردن کاغذ های سرگردان در فیلیپین برای فروش مجدد به کارخانه هاب بازیافت
راهپیمایی مخالفان دولت زیمباوه
قفس خالی پرندگان برای حمایت از آزادی این حیوانات
درخواست تماشاگران تنیس از رافائل نادال برای امضاء وسایل آنها
گردهمایی زلزله زدگان فیلیپینی در سالن ورزشی ضد زلزله مانیل
بدون شرح!
سلام
گاهی اوقات یاد بعضی آدمها آنچنان لحظه هایت را تسخیر میکند که دست به هر کاری که میزنی یاد او فراموشت نمیشود .
بعضی روزها آنقدر ناخود آگاه یاد او از خاطرت میگذرد که حس میکنی شاید خواست اوست که به یادش باشی .
به خانه جدید اسباب کشی کردیم خانه بزرگ با حیاط و باغچه بزرگ اما محل کار بابا آنقدر از خانه دور بود که یک سرایدار افغان برای خانه پیدا کرد تا اگر کاری و مشکلی پیش آمد یک مرد در خانه باشد .
اسمش یاسین بود هنوز صورتش و دستانش و انگشترش را به خاطر دارم آن روزها 5 سالم بود .
صورتش و رنگ پوستش کاملا سفید بود با آن ریشهای کاملا مشکی و ابروهای پیوسته چهره ای در عین زیبایی و جذبه کمی ترسناک داشت .
بابا خیلی به او اعتماد داشت, امین خانه ما بود یک اتاق کوچک جلوی در حیاط داشت آنجا زندگی میکرد .
تصویر انگشترش که سنگی مشکی نگین آن بود دستمالی که در آن تسبیح و انگشترش را میگذاشت هنوز در خاطرم هست بعدها که کاملا با او اخت شدیم به اتاقش میرفتم و هنگام نماز انگشترش را که کنارش میگذاشت برمیداشتم تسبیح بزرگی داشت .
خیلی باصفا بود یادم هست هنوز ... گوشه حیاط مینشست قالیش را پهن میکرد و قلیان میکشید و به بازی من نگاه میکرد . بابا هم کلی از او کار میکشید .
توی باغچه کار میکرد برای مادرم گل قلمه میزد یک گلدان برای من ساخت با قلوه سنگها و صدفهایی که من از دریا برایش سوغاتی آوردم و آنرا به خودم هدیه داد با یک گل شمع دانی که در آن کاشته بود .
مهربان بود همه ما دوستش داشتیم پدرم مثل چشمهایش به او اعتماد داشت .
آن روز وقتی داشتم بازی میکرد و از پله ها پایین میپردیم سرم به لبه پله خورد و با صورت نقش زمین شدم یاسین داشت مثل همیشه قلیان میکشید و به من نگاه میکرد . بابا نبود کسی هم جز او متوجه افتادنم نشد سریع بلندم کرد از صورتم خون میریخت با دستمالی که در آن تسبیح و انگشترش را میگذاشت سرم را بست صورت پر جذبه اش که نگاهم میکرد هنوز یادم هست سوار ماشین همسایه شدیم و بدون اینکه مادرم چیزی بفهمد رفتیم بیمارستان در تمام مدتی که در ماشین بودم به صورتش نگاه میکردم روی شلوارش خون صورتم میچکید . یادم نیست آن لحظه ها به من چه میگفت فقط دست نوازشش روی موهایم خاطرم هست .
پیشانییم را بخیه زدند اولین کسی که بالای سرم بود و با من حرف میزد تا نترسم یاسین بود . از بیمارستان برگشتیم با صورت باندپیچی شده و یک پاکت دارو بقلم کرده بود , یاسین در زد مادرم در را باز کرد و جیغ کشید ..........
جز خوبی از او و مهربانی چیزی از او به یاد ندارم چند وقت بعد بابا محل کارش تغییر کرد و یاسین رفت ...
یک روز بابا گفت یاسین را دیدم میگفت میخواهد برود افغانستان چون آنجا جنگ است و نیروهای طالبان در شهر ها ریخته اند و کلی از مردم را کشتار کرده اند بابا با خنده گفت یاسین گفته : میخوام برم افغانستان بجنگم .
سال دوم راهنمایی بودم همه در خانه جمع بودیم بابا آمد ناراحت بود چشمهایش سرخ بود گفت :
یاسین شهید شد .
یاسین مهربان در کنار احمد شاه مسعود جنگیده بود و شهید شد. این خبر را بابا از دوست افغانی یاسین در ایران شنیده بود .
یادم نیست چقدر از این خبر ناراحت شدم .کم کم فراموشم شد .سال سوم دبیرستان کلاس درس ادبیات همان دبیر غرغرو آمد سر کلاس هنوز کتاب را باز نکرده اسم مرا خواند و گفت درس جدیدو بخون .
من هم کتاب را باز کردم درس جدید را آوردم و برای اولین بار خواندم :
اول توضیحاتی در رابطه با یک شاعر افغان و بعد شعر او که در مورد همرزم شهیدش در افغانستان بود :
"وآتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفتر چه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را
و پیدا نکردم درآن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را ،
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی هم سنگرت را
همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحر ،گاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانیم بوسه ی آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا، آخرین پاره ی پیکرت را
و تا حال می سوزم از یاد روزی
که تشییع کردیم خاکسترت را
کجا میروی؟ ای مسافر، درنگی !
ببر با خودت پاره ی دیگرت را"
وقتی که میخواندم گویی یاد یاسین از تک تک کلمات این شعر از ذهنم خطور میکرد صورتش گویی همان صفحه کتاب بود که با همان جذبه با همان عطوفت به من نگاه میکرد صدایم میلرزید دبیریمان گفت:
" چرا اینطوری میخونی ؟" و اسم کسه دیگه ای را صدا زد تا اون ادامه بده .
برای رهایی مردم مسلمان و بی توقع افغانستان از شر جنگ و کشتار و اشغال بیگانه دعا کنیم .