همه ذرات جان پیوسته با دوست همه اندیشه ام اندیشه اوست نمی بینم به غیر از دوست اینجا خدایا این منم یا اوست اینجا ؟
الهی چوب بشی پشمك بشم دورت بگردم
وقتی كه بچه بودم هر شب دعا میكردم كه خدا یك ماشین به من بدهد. بعد فهمیدم كه اینطوری فایده ندارد. پس یك ماشین دزدیدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد
برای تو و خویش چشمانی آرزو میكنم كه چراغها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند، گوشی كه صدا ها و شناسه ها را در بی هوشیمان بشنود،برای تو و خویش روحی كه این همه را در خود گیرد و بپذیرد وزبانی كه در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون كشد و بگذارد از آن چیزها كه در بندمان كشیده است سخن بگوییم
فکر می کردیم عاشقی هم بچگیست... اما حیف این تازه اول یک زندگیست... زندگی چیزیست شبیه یک حباب.. عشق آبادیه زیبایی در سراب... فاصله با آرزو های ما چه کرد... کاش می شد در عاشقی هم توبه کرد
یاد گرفتم که : 1. با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند. 2. با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.3. از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود.4. تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
وقتی تو نسیتی خورشید تابناك شاید دگر درخشش خود را و كهكشان پیر گردش خود را از یاد می برد و هر گیاه از رویش نباتی خود بیگانه می شود
حتی ثانیه ای تركم نكن ، دلبندترین ! چرا كه همان دم آنقدر دور می شوی كه آواره جهان شوم ، سرگشته تا بپرسم كه باز خواهی آمد یا اینكه رهایم می كنی تا بمیرم !
آن چیزی را که دوست دارید بدست اورید، وگرنه باید آن چیزی را که بدست میاورید دوست بدارید
روزی سفر خواهم كرد به شهری كه در آن لبخند عادت شده باشد و كینه در چشمها شعله نكشد من از دیار شرارت پیشگانی با تو سخن می گویم كه قلب مرا زیر خروارها حماقت خویش دفن كرده اند .