• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 619
تعداد نظرات : 415
زمان آخرین مطلب : 5639روز قبل
دعا و زیارت

مناجات

الهی بنده آشفته حالم....چرا از درد محرومی ننالم
الهی بی نوائی درد مندم....حزین و دل غمین و مستمندم
دل پر غصه من مایه من....امیدم بر تو شد سرمایه من
ذلیل و ناتوان و خوارو پستم....زره افتاده ام بر گیر دستم
ندارم ره به جائی ده پناهم...منزه كن تو یارب از گناهم
ترحم كن به حال مستمندی....نظر كن بر اسیر و دردمندی
دلم را غرق حكمت از وفاكن....روانم را منور از صفا كن
زعشقت آتشی بر سینه افروز.....مرا مشمول رحمت كن شب و روز
نجاتم ده ز درد خود پرستی....دلم پر كن ز عشق و شور و مستی
دلم را زنده كن از آتش عشق....روان پاینده كن در تابش عشق
رهایم كن رها از عرصه خاك....مرا بنما مقیم عالم پاك
مكن محرومم از فیض حضورت....عطا كن بر دل و جانم ز نورت
دلم را غرق در نور رضاكن....ز بند نفس و شیطانم رها كن
در رحمت گشا مسكینم و زار....مدارم این جهان و آن جهان خوار
برگرفته از كتاب مناجات عارفان اثر حسین انصاریان
پنج شنبه 20/4/1387 - 10:36
دانستنی های علمی

پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی، می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد
رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود
سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید. پرنده ای در
آسمان پر زد، سبک؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست، این عدل نیست. کاش
پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید
به نیت نا امیدی
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و گفت : نگاه کن ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌فقط رفتن است. حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن انچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای ازهستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مراخدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؛ حتی اگر اندکی. و پاره ای از «او» را بر دوش کشید

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:35
آموزش و تحقيقات
تا به حال فکر کرده اید که اگر بیش از حد SMS بازی
کنید چه اتفاقی می افتد؟ داستان آن به این شکل است.

از همان ابتدای دنیا، انسانها درصدد پیدا کردن راه های جدید و راحت برای برقراری ارتباط از فواصل دور بودند. اولین تلاش آنها استفاده از پیک یا پیغام آوران و گفتن اطلاعات به آنها بود. این پیک ها افرادی آموزش دیده با حافظه ای بسیار عالی بودند که می توانستند بین فواصل بسیار دور مسافرت کنند تا بتوانند وظیفه خود را انجام دهند.

بعد روزی از روزها، یک نفر علامت ها و نمادها را اختراع کرد. خیلی زود این رمزها و نشانه ها برای نوشتن با یکدیگر ترکیب شدند. این اختراع جنگی ناتمام را تا همین امروز بین مکالمه کلامی و نوشتاری برپا کرد. خیلی زود حافظه عالی پیک و پیام رسان جای خود را به اختراع جدید که نامه نامیده می شدند داد. خوشبختانه، پیام رسانان هنوز می توانستند شغل خود را حفظ کنند و این مسافت ها طولانی را مسافرت کردن و نامه ها را به گیرنده های خود برسانند.

بعد تلگراف اختراع شد، که ضربه دیگری به ارتباط کلامی و همچنین به پیام رسانان بود. ناگهان ارتباط سمبلیک را می توانستند خیلی سریعتر از پیام رسانان به فواصل خیلی دور بفرستند.

به نظر می رسید که ارتباط کلامی دیگر جلال و عظمت سابق خود را به دست نمی آورد، اما این دیدگاه خیلی سریع با اختراع تلفن توسط یک اسکاتلندی بی پایه و اساس شناخته شد. خیلی زود ارتباط کلامی جایگاه سابق خود را به دست آورد چون خیلی بهتر از تلگراف بود.

بخش عمده قرن بیستم، تلفن وسیله ارتباطی متداول بین مردم بود اما در اواخر آن، SMS (خدمات پیام کوتاه) روی کار آمد. ابتدا تصور می شد این خدمات بیهوده و بلااستفاده است تاجاییکه صنعت تلفن همراه در امریکا آن را جرء خدمات رایگان برای مشترکین خود قرار داد. اما امروزه SMS یکی از متداولترین استفاده هایی است که مردم از تلفن همراه می برند.

حال این سوال پیش می آید که SMS چطور از نظر اجتماعی بر ما تاثیر می گذارد؟

دوره سوال پرسان


اولین تاثیر آن این است که SMS دادن به شکل اعتیاد درمی آید. معتادان به SMS همیشه موبایل به دست هستند و منتظر اینند که صدای بیپ بیپ زنگ اس ام اس را بشنوند و سریعاً به آن پاسخ دهند. اگر دقت کنید این افراد همیشه در اس ام اس هایشان یک سوال وجود دارد تا طرف مقابل مجبور به دادن یک اس ام اس دیگر برای جواب آن بشود و آنها هم بطور مداوم اینکار را تکرار کنند.
 

افزایش اضطراب


گاهی اوقات پیامی می فرستیم که جواب آن را لازم داریم. با تلفن زدن جوابمان را فوراً دریافت می کنیم (و جواب ندادن تلفن به این معنی است که فرد در دسترس نیست) اما با اس ام اس احتمالات زیادی وجود دارد: تلفن همراهشان را با خود نبرده اند؛ دوست ندارند جواب شما را بدهند می خواهند از شما دوری کنند؛ یادشان رفته جواب شما را بدهند؛ یا وقت برای جواب دادن اس ام اس ندارند. وقتی شما منتظر پاسخ آن اس ام اس هستید، که ممکن است اصلاً هیچوقت به دستتان نرسد، خیلی از این افکار (و صدها فکر دیگر) از ذهنتان عبور می کند و به این طریق اضطرابتان بیشتر میشود. این افزایش اضطراب فشار خونتان را در سالهای آتی زندگی بالا می برد که مشکلات زیادی را در بر خواهد داشت
پنج شنبه 20/4/1387 - 10:35
ادبی هنری

داستان مادر (قسمت پنجم )

 وجود پسرش تمامی دارایی او در روز زمین بود با این وصف در این لحظه احساس می کرد که به این پسر کینه می ورزد انشب تا صبح بیدار ماند و با حال نیمه جون در فکر آن به سر برد که همه دست به دست هم داده اند تا پسرش را از او بگیرند!
آنوقت ارام ارام سالهای کهنه و عقب رفته به سویش هجوم آوردند و خاطرات دیرینه در برابر چشمانش جان گرفتند.
صبح فردا به سر کار رفت سر راه رزیتا به کمین ایستاده بود وقتی دخترک او را دید ناگهان بر سر راهش سبز شد... بی اختیار فریادی از وحشت بر آورد لاگا با خشونت گفت
- چرا دست از سر پسرم بر نمی داری؟
رزیتا خود را به نفهمی زد با تعجب حواب داد:
-مقصودتان چیست؟
زن گفت :
- خودت را لوس نکن خیلی هم خوب می فهمی مقصودم چیست؟ تو می خواهی پسرم را از من بگیری؟
رزیتا گفت :
-پسر شما چندان آش دهن سوزی هم نیست..خیال می کنید من علاقه ای به او دارم؟ خودش دست از سر من بر نمی دارد. اگر راست می گویید به او بگویید با من کاری نداشته باشد!
لاگا گفت:
-دروغ می گویی
رزیتا گفت:
- از خودش بپرسید تا راستش را بگوید...
لحن رزیتا چنان بود که نزدیک بود لاگا از فرط خشم فریاد بکشد..رزیتا بار دیگر گفت
- این طفلک هر روز یکساعت در کوچه به انتظار من می ایستند
زن گفت : دروغ می گویی...دروغ می گویی این تو هستی که رهایش نمی کنی!
رزیتا گفت
- برای من پاریس اهمیتی ندارد و انگهی اگر من می خواستم همسری برای خود برگزینم سراغ پسر آدمکش نمی رفتم!
لاگا خس کرد که همه جا در نظرش رنگ خون گرفته است..ناگهان دستش بالا رفت و سیلی محکمی به گوش دختر زد ..انگاه فریاد زد...
- اگر دست از سر پسرم بر نداری خونت به گردن خودت است!
رزیتا گفت:
- خیال می کنید من از تهدیدهای شما می ترسم؟

لاگا مثل پلنگی که طعمه اش را از چنگش بیرون کشیده باشند ناله ای سر داد و راه کوچه را در پیش گرفت!
اما پاریس قرار از کفش به در رفته بود فکر رزیتا لحظه ای او را رها نمی کرد وقتی که شب شد در محله ماکارنا به گردش پرداخت و اندگی نگذشته که خودش را نزدیک خانه رزیتا یافت.
در تاریکی پنهان شد و در انتظار ماند تا رزیتا را در حیاط خانه ببیند در سوی دیگر خانه شمع کم نوری در پشت پنجره اتاق مادرش می سوخت ناگهان سایه دخترک در کنار حیاط پیدا شد پاریس با صدای آهسته گفت:
- رزیتا
دخترک برگشت و فریا د کوتاهی از تعجب کشید آنگاه به سمت او آمد و گفت:
- اینجا چه می کنی؟ امروز که تعطیل نیستی!
پاریس گفت:
- نباشد ...من دیگر نمی توانم از تو دور بمانم
رزیتا گفت:
- چرا؟
- برای اینک......
دختر گفت:
- می دانی که مادرت امروز صبح خیال کشتن مرا داشت؟
دخترک به روحیه اسپانیولی بااب و تاب تمام به نقل داستان گفتگوی خود و لاگا پرداخت و هر قدر توانست به آن شاخ و برگ داد... اما حرفی از آن سخن نیشدار خودش که لاگا را از خودش بیخود کرده بود به میان نیاورد
پاریس داستان را تا به آخر شنید و با اوقات تلخ گفت:
- از مادرم چه بگویم؟
رزیتا چیزی نگفت و پاریس گفت:
- فردا همینجا به انتظارم باش!
دخترک فردا در انتظار او بود از آن شب به بعد پاریس هر شب به دیدار رزیتا می آمد اما از ترس مادرش خود را نشان نمی داد روز تعطیل بعد از دیدن مادر نرفتو لاگا تمام شب را در انتظار فرزندش نشست و هر لحظه رنجی کشنده تر و نومیدانه تر در دل خود احساس کرد... و عاقبت دریافت که آنروز دیگر پسرش نخواهد آمد وقتی فکر کرد که باید یک هفته تمام در انتظار دیدار فرزندش بماند تا شاید او بیاید و شاید هم نیاید بی اختیار خس کرد که قلبش در هم شکسته است
تمام هفته گذشت و پاریس نیامد کم کم توانش به پایان رسید زیرا شکنحه ای که لحظه به لحظه تحمل می کرد فوق توانانی او بود با خودش گفت که همه این رنج را از ناحیه رزیتا می برد و هر وفت که این دختر می اندیشید خشم و نفرتی بی انتها نسبت به او احساس می کرد.
هفته بعد بالاخره پسر دل به دریا زد و به دیدار مادرش آمد اما لاگا مدتی بیش از آنچه باید در انتظار او مانده بود و این انتظار دلش را سخت کرده و محبت را در آن کشته بود وقتی که پسر خواست مادرش را ببوسد مادر او را کنار زد و پرسید :
- چرا هفته پیش به دیدن من نیامدی
پاریس گفت:
- تو آنشب در را به روی من باز نکردی آنوقت بود که من فکر کردم دیگر میل دیدن مرا نداری!
مادر گفت:
- همین؟ هیچ دلیدل دیگری در کار نبود؟
پسر گفت:
- چرا مادر کارم هم قدری زیاد بود
مادر گفت
- کار داشتی؟ کارت چه بود؟ اگر بنا بود رزیتا را ببینی حتما فرصت پیدا می کردی؟
پاریس گفت: چرا مادر این دختر را زدی؟
زن گفت: از کجا می دانی که او را زدم حالا معلوم می شود که همدیگر را دیده اید!
و با نگاهی آتشین به او نگریست آنگاه با خشم گفت: این دختر مرا آدمکش خطاب کرد!
پسر کفت: خوب.....
زن فریاد زد: چطور خوب!
صدای او چنان بلند بود که از آن طرف حیاز به اسانی شنیده شد ... سپس با خشم گفت:
اگر من آدم کشتم به خاطر تو کشتم برای آن پپه سانتی را کشتم که تو را کتک می زد خودم که با او دشمنی نداشتم به خاطر تو هفت سال تمام کنج زندان خرد شدم می فهمی؟
هفت سال! و حالا خیال می کنی که واقعا این دختر تو را دوست دارد؟

پاریس لبخندزنان جواب داد: خودم می دانم

 

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:32
آموزش و تحقيقات
 

طعم زندگی نوش جان‌تان!

همراهان مثبت‌نگر موفقیت
سلام؛
فكر می‌كنید چه قدر فرصت دارید؟ شاید تعجب كنید و بپرسید فرصت برای چه؟
 
فرصت برای زندگی كردن، لذت بردن، و به معنای واقعی زنده بودن ...
زنده بودن برای شما چه معنایی دارد؟ كمی فكر كنید و ببینید آیا تا به حال زنده بوده‌اید؟ در این لحظه حس زنده بودن دارید و یا در سایه تكرار و روزمرگی، با زندگی خداحافظی كرده‌اید؟
 
خوبان، زنده بودن صرفا به معنای نشان دادن علایم حیاتی نیست. اگر شما هم همراه فرزندتان سال‌های تولدتان را دوباره جشن گرفتید و به همراه او بچگی كردید، با او رشد كرده و زندگی را از نو و با همان هیجان و كنجكاوی تجربه كردید، می‌گویم زنده‌اید.
 
اگر شما هم هم‌چون بزرگان و جوان‌مردان دریا دل بودید، بدانید زنده‌اید. اگر با مهربانی و گذشت خطای كسی را بخشیدید و او را از سرشكستگی نجات دادید، زنده‌اید.
 
اگر هنوز مست دیدن درخت حیاط می‌شوید و مفتون آواز پرنده، و اگر هنوز هم به آسمان نگاه می‌كنید و در عظمتش غرق می‌شوید، و اگر به همراه طبیعت سبز می‌شوید، زنده‌اید.
 
اگر می‌توانید گریه كنید و از گریه كردن‌تان لذت ببرید و اگر برای خندیدن منتظر بهانه نمی‌مانید و از ته دل می‌خندید، زنده‌اید.
 
اگر هر روز از خالق زیبایی‌ها سپاسگزاری می‌كنید، یعنی زنده بودن را تمرین می‌كنید.
 
خوبان! بسیاری از انسان‌ها هستند كه علایم حیاتی را نشان می‌دهند اما در اصل زنده نیستند، آن‌ها مدت‌هاست كه در سكون خود حبس شده‌اند، مدت‌هاست همه چیز را از پشت شیشه تكرار می‌بینند، غافل از این‌كه كافی است فقط دستی به شیشه بكشند و غبار روزمرگی را از آن پاك كنند، دیگر نه اثری از كدورت‌های گذشته باقی می‌ماند و نه از تاریكی تكرار. و می‌بینند كه همه چیز نو شده! دوستان و اطرافیان، طبیعت، زندگی. انرژی و نشاط همه جا موج می‌زند، امواج مثبت همه جا پخش می‌شود، از آسمان باران تازگی و طراوت می‌بارد، آری،‌ چشم‌ها را باید شست.
 
كافی است ایمان بیاوریم كه ساقی هر چه ریزد از لطف اوست، آن‌وقت در هر واقعه‌ای خیر آن را می‌یابیم و احساس زنده بودن می‌كنیم، آن وقت است كه وجودمان تبدیل به منبع انرژی و نشاط می‌شود، در این صورت است كه به هر كجا كه قدم بگذاریم همه حیران آرامش درونی و نشاط و سرزندگی ما می‌شوند.
 
وقتی زنده‌ایم از خود امواج زندگی ساطع كرده و همه خوبی‌ها را به سوی خود جلب می‌كنیم. وقتی هر روز به خود تلنگری بزنیم كه زنده هستیم و زكات زنده بودن‌مان را باید بپردازیم، به جهان اطراف‌مان دقیق‌تر نگاه می‌كنیم و سعی می‌كنیم در هر چیز و هر كس نكته مثبتی بیابیم و به او یادآور شویم و زنده بودن‌مان را با مهر و عشق درون‌مان ثابت می‌كنیم.
 
كمی به اطراف‌تان دقیق‌تر نگاه كنید، از همین لحظه شروع كنید. به كاینات اعلام كنید كه زنده هستید و موج زندگی و نشاط را در هستی به جریان بیندازید، با صدای بلند و پرانرژی اعلام كنید و آن‌چنان احساس درون‌تان را بروز دهید كه قلب‌تان از شور و نشاط به تپش افتد:
من زنده هستم و عشقم را نثار زندگی می‌كنم.
زنده بودن را باید تمرین كرد
...
شاد شاد و پایدار باشید
احمد حلت
پنج شنبه 20/4/1387 - 10:31
آموزش و تحقيقات
روغن سبوس برنج و فواید مصرف آن
 


روغن سبوس برنج به دلیل داشتن آنتی اكسیدان ها، مواد مغذی و ویتامین های مختلف یك روغن گیاهی مفید برای مصرف است.
دكتر سید ضیاء الدین مطهری ،متخصص تغذیه و رژی درمانی در مورد خواص روغن سبوس برنج به خبرنگار باشگاه خبرنگاران گفت: روغن سبوس برنج محصولی گرفته شده از پوسته خارجی و قهوه ای رنگ برنج و دارای اسیدهای چرب اساسی است كه به كاهش كلسترول كمك می كند.
وی افزود: این روغن دارای ویتامین آنتی اكسیدان و دیگر مواد مغذی است و بدلیل اسیدهای چرب مناسب روغن های مفید و قابل توصیه است.
مظهری گفت: روغن سبوس برنج در گروه ویتامین E كه به آنها توكول ها می گویند قرار دارد و برای پیشگیری از بیماری های قلبی و عروقی نیز مفید هستند.
وی افزود: روغن سبوس برنج تغذیه كننده پوست سر است و با آثار سالخوردگی مبارزه می كند و مصرف مداوم آن از سرطان دستگاه گوارش و بیماری های عفونی جلوگیری می كند

 

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:29
دانستنی های علمی

If you should die
before me, ask if you
could bring a friend.



اگر تو خواستی قبل از من بمیری

بهم بگو که می خوای یه دوست رو هم همراه خودت ببری یا نه
------------------------------------------------

True friendship is
like sound health;
the value of it is
seldom known
until it is lost.


دوستی واقعی مثل سلامتی هست

ارزش اون رو معمولا تا وقتی که از دستش بدیم نمی دونیم
-----------------------
If you live to be a hundred,
I want to live to be
a hundred minus one day,
so I never have to live
without you.


اگر می خوای صد سال زندگی کنی

من می خوام یه روز کمتر از صد سال زندگی کنم

چون من هرگز نمی تونم بدون تو زنده باشم
---------------------------------------------

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:29
دانستنی های علمی

It went from so good...to so bad...so soon
So good,to so bad,so soon
But nobody told me,so i never knew
It goes from so good,to so bad,so soon
 
It went from sunshine...to shadows...to rain
It went from passion ...to pleasure...to pain
From singing sweet love songs,to cryin the blues
So good...to so bad...so soon
 
It started with words like forever
And went from always,to sometimes,to never
from give me some lovin ... to give me some room
So good...to so bad...so soon
 
It went from so good...to so bad...so soon
So good,to so bad,so soon
If nobody,s  told you ,its time that you know
It goes from so good,to so bad,so soon
 
So good,to so bad,so soon
 

از خیلی خوب به خیلی بد
خیلی خوب ... خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود
هیچ كس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچ وقت سر در نیاوردم
كه خیلی خوب چقدر زود تبدیل می شود به خیلی بد
 
آفتاب ... تبدیل شد به سایه ... به باران
شور و شوق ... تبدیل شد به لذت ... به درد
ترنم ترانه های دل انگیزعاشقانه جایش را داد به سر دادن سرودهای غم انگیز
خیلی زود
 
 
با تا ابد شروع شد
و ابد تبدیل شد به گاهی ... به هیچ وقت
و مرا دوست داشته باش تبدیل شد به جایی هم در قلبت برای من در نظر بگیر
خیلی زود
 
خیلی خوب... زودتر از آنكه فكر می كردیم تبدیل شد به خیلی بد
خیلی زود
اگر هیچ كس به تو نگفته باشد حالا دیگر باید بدانی
كه خیلی خوب خیلی زود تبدیل می شود به خیلی بد
 خیلی زود
--------------------------------------------
--------------------------------------

چراغی زیر شیروانی

 

 

A LIGHT IN THE ATTIC
There"s a light on in the attic.
Though the house is dark and shuttered,
I can see a flickerin flutter,
And I know what it"s about.
There"s a light on in the attic.
I can see from the outside,
And I know you"re on the inside  looking out.

چراغی زیر شیروانی

خانه تاریک است، کرکره ها بسته
در اتاق زیر شیروانی، اما، چراغی روشن است.
سوسوی لرزانش را می بینم
و می فهمم یعنی چه.

از بیرون می توانم ببینمش
و خوب می دانم تو آنجا نشسته ای
و به بیرون نگاه می کنی.

آری، زیر شیروانی چراغی روشن است

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:24
محبت و عاطفه

شگفتا :
وقتی که بود نمی دیدم
وقتی می خواند نمی شنیدم
وقتی که دیدم که نبود
وقتی شنیدم که نخواند!
چه غم انگیزاست وقتی چشمه سردو زلال
در برابرت، می جوشد و می خروشد
و می خواند ومی نالد، تشنه آتش باشی ونه آب،
و چشمه خشکید , از آن آتش که تو
تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت،
و آتش کویر را تافت، و در خود گداخت واز زمین آتش
روئید واز آسمان آتش بارید تو تشنه آب گردی و
تشنه آتش وبعد، عمری گداختن ازغم نبودن کسی
که تا بود از غم نبودن تو می گداخت...
دکتر علی شریعتی

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:23
دانستنی های علمی
یک مسئله عجیب به نام تصویر ذهنی
شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود
 در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». اما بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید
  نورمن وینست پیل

 

پنج شنبه 20/4/1387 - 10:22
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته