ای آنکه به من
حیات بخشیده ای این دعا را بپذیر،
دعایی که پیشکش ناقابل است،برای
شکرگزاری تو و ادای صادقانه عشقم نسبت به تو آه،ای روح بزرگ! که صدایت را در باد می شنوم و نفست به تمامی جهان حیات می بخشد صدایم را بشنو! من به عنوان یکی از بی شمار فرزندانت، به سوی تو می آیم من کوچک و ناتوانم و به قدرت و دانایی تو نیازمند باشد که با زیبایی گام بردارم به من چشمانی عطا فرما تا غروب های سرخ و ارغوانی را مشاهده کنم و دست هایی تا آنچه را تو آفریده ای حرمت نهم و گوش هایی که برای شنیدن صدای تو هوشیار باشند مرا دانایی ده آنچه را که به فرزندانت تعلیم داده ای،درک کنم و نیز درس هایی را که در هر برگ و هر تخته سنگ نهان کرده ای به من قدرتی عطا فرما، نه برای آنکه بر برادرانم چیره گردم بلکه به آن خاطر که بر بزرگ ترین دشمن خویش، که خودم هستم،فائق آیم مرا چنان کن که همواره آماده باشم تا با چشمانی خیره به سوی تو آیم و آن هنگام که زندگی همچون غروب رنگ می بازد روح من بدون شرمساری به سوی تو آید....
عدی بن حاتم طائی
ازاصحاب بزرگوار امیرالمؤمنین است و
در صفین در خدمت حضرت بود و سه پسرش به نام طریف و طارف و طرفه شهید شدند ،بعد از شهادت امیرالمؤمنین وانتقال خلافت به معاویه ، یك روز بر معاویه وارد شد ، معاویه به او گفت : " یا عدی أین الطرفات ؟ " یعنی كو پسرانت طریف و طارف و طرفه ؟ گفت : " قتلوا یوم صفین بین یدی علی بن أبی طالب " در صفین در خدمت علی شهید شدند . معاویه گفت : علی با تو انصاف نداد ، پسران تو را جلو فرستاد كشته شدند و پسران خودش سالم ماندند . گفت : " بل انا ما انصفت علیها اذ قتل و بقیت " بلكه من با او انصاف ندادم كه او رفت و من ماندم . معاویه گفت : " صف لی علیا " علی را برای من توصیف كن . گفت : مرا معاف بدار . گفت : ممكن نیست . عدی گفت : " كان والله بعید المدی شدید القوی یقول عدلا و یحكم فضلا تتفجر الحكمة من جوانبه و العلم من نواحیه " به منتها درجه از عزت و كرامت بود ، بسیار قوی و نیرومند بود ، به عدالت میگفت و معتقد بود ، و حكمش قاطع بود ، حكمت و علم از اطراف و جوانبش مثل آب كه از چشمه میجوشد ، میجوشید . همین طور به گفته خودش ادامه داد و از حالات آن حضرت گفت كه اشكهای معاویه جاری شد و با آستینش اشكها را پاك كرد و بعد خودش گفت : " رحم الله ابا الحسن كان كذالك " خدا ابا الحسن را بیامرزد ، همین طوربود كه تو گفتی . بعد گفت : " فكیف صبرك عنه ؟ " حالا تو در فراق او در چه حالی ؟ گفت : " مثل كسی كه پسرش را در دامنش سر بریده باشند " . دوست و دشمن معترف بود كه " تتفجر الحكمة من جوانبه و العلم من نواحیه " علم و حكمت از اطرافش میجوشد . از کلام استاد مطهری،حکمت ها و اندرزها،ص 145
در آغاز خالق هستی انسان را با چهار رنگ پوست در زمین قرار داد هریک را دراقلیمی نهاد و در برابر هر یک طریقی از زیستن سفید پوستان را در اروپا سیاه پوستان را در افریقا سرخپوستان را در امریکا و زردپوستان را در آسیا نهاد و برای هر یک طریقی از دعا کردن قرار داد حیوانات و گیاهان را برای ادامه حیات در اختیارشان نهاد و به تمامی آنان اختیار عطا فرمود. ............................................................................
ای روح بزرگ! خداوند!ای خالق تمام هستی!
یه قلب، ذهن، جسم و روح من خوش آمدی اینجا همیشه جای توست خردی به من عطا فرما تا صدای درونم را ارج نهم و قدرتی تا در حالی که آوای مقدس خویش را سر داده ام استوار باقی بمانم مرا به راهی که برای من مقرر شده است هدایت فرما و به من شجاعتی ده تا آنچه برایم دست یافتنی است را پی گیرم برای تلاش هایم و تعالیم آن سپاسگزارم انچه مرا به اینجا که اکنون هستم رسانیده است را از یاد نبرده ام قلب مرا بر کمال شفا بخش طبیعت بگشا ما همه با هم همبسته ایم، و این موجب ارامش من می گردد ای روح بزرگ!خداوند!ای خالق تمام هستی! روح مرا پاگ گردان و جان مرا شستشو ده اینجا همیشه جای توست..... لاورل سینکینک واترکت
منبع:سرخپوستان بزرگ می گویند-2،(دعاهای سرخپوستی)/مترجم:شکوه عبدالهی
" بارالها" برای همسایه ای که نان مرا ربود " نان" برای دوستی که قلب مرا شکست " مهربانی" برای آنکه روح مرا آزرد "بخشایش" و ..... برای خویشتن خویش " آگاهی و عشق " میطلبم. دکتر علی شریعتی
مرا با تو جدایی نیست مرا بی تو زندگانی نیست مرا بی تو سرنوشتی نیست سرگذشتی نیست هر ستاره مرا مژده ای است که او هست که او است که او خورشید بی غروب من است که او وصال بی فراق من است که او حضور بی غیبت من است که او همیشه هست که او همه جا هست که او در هر چه، در هر که هست،هست ا و در دم نفس من است در کوبه ی هر نبض من است طعم هر طعامم اوست شهد هر شرابم اوست عطر هر یاسی نجوای اوست وزش هر نسیمی نوازش اوست قطره هر شبنمی اشک اوست عاشقی رنگ سمند اوست و دعا دست نیاز به سوی اوست.. نیایش به قلم دکتر علی شریعتی
تو پیاده رو ...با عجله قدم بر می داشتم... که یه دفعه راه رفتن یه پسربچه توجه ام جلب کرد!خدای من مثل پیر مردها راه میره برام خیلی جالب بود "یه دستش و خم کرده بود و از پشت دست دیگه رو گرفته بود، موهارو از ته تراشیده بود!جلوتر که رفتم متوجه شدم که لباسش هم مثل ... جلوتر رفتم...وای لباس پسرک پر بود از وصله های جور واجور- کوچیک و بزرگ هر کدوم از کوک ها غمی بزرگ تو دلش بود مطمنم که بود غم خجالت از پدر..... غم خجالت از دوستان... غم نداشتن شادی کودکانه.... غم خجالت از سفره خالی..... در این سن باید با این همه غم تجربه ای به اندازه یک عمر می داشت.... این گونه راه می رفت... و ناراحت شدم از غفلتم.... و نگاه خاموشم به زندگی... از کنارش به سرعت رد شدم ! مثل عبور همیشه رهگذران !بی آنکه متوجه بچه های غمگین باشیم......
از دستهای گرم تو كودكان توأمان آغوش خویش سخنها می توان گفت غم نان اگر بگذارد * * * نغمه در نغمه در افكنده ای مسیح مادر ای خورشید از مهربانی بی دریغ جانت با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم كرد غم نان اگر بگذارد * * * رنگها در رنگها دویده از رنگین كمان بهاری تو كه سراپرده در این باغ خزان رسیده برافراشته است نقشها می توانم زد غم نان اگر بگذارد * * * چشمه ساری در دل و آبشاری در كف آفتابی در نگاه و فرشته ای در پیراهن از انسانی كه تویی قصه ها توانم كرد غم نان اگر بگذارد * * * سروده:احمد شاملو