اگه واشه یه روزی ، راه کربلات حسین
من میشم تو عاشقات غلام زوارت حسین
بخدا هر جا که رفتم گفتم اربابم تویی
نکنه جدام کنی از صف نوکرات حسین
هر چی سنگم بزنند از در خونت نمیرم
خودمو جا میزنم جزو عزادارت حسین
همه مثل بی کسان زخم زبونم می زنند
بسمه دیگه می خوام بیام بکربلات حسین
شنیدم خیمه هاتو با بچه هات آتیش زدند
الهی من بمیرم برای بچه هات حسین
آگه بند بند من از همدیگه جدا کنند
هی میگم فدات حسین فدات حسین
ای برده امان از دل عشاق كجایی!!!
روزی گاوی برای خوردن آب سرش را داخل خمره بزرگی كه پر از آب بود كرد. اما دیگر نتوانست آنرا از داخل خمره خارج كند. مردم به دور حیوان و خمره جمع شدند. اما هر چه كردند نتوانستند سر گاو را از خمره بیرون آورند. از قضا ملا از آنجا میگذشت مردم وقتی وی را دیدند دست به دامانش شدند تا راه چاره ای نشان بدهد. ملا گفت: زود باشید سر گاو را ببرید تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. بلافاصله قصابی آوردند و گردن گاو را بریده و تنه اش را جدا كردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و دیگر بیرون نمی آمد. پرسیدند جناب ملا حالا چی كار كنیم؟ ملا باز هم فكری كرده گفت: چاره ای نیست باید خمره را بشكنید و سر گاو را از داخلش بیرون بیاورید
به مورچه و کوچکی جسم آن بنگرید که چگونه لطافت خلقت او با چشم و اندیشه انسان درک نمیشود!
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
آن عادل فوتبال، آن دوستدار قیل و قال، آن بیدار دوشنبه شبها، آن آورنده خنده به لبها، آن برپاکننده دعوا، آن خورنده حلوا، آن رفیق فاب فنایی و حاجرضایی، آن درگیر با علی دایی، آن زاده شهرآرا، آن گزارشگر لالیگا، آن اصالتاً اهل رفسنجان، آن آکل خورشت فسنجان، آن نودش پر از حاشیه، آن پخشکننده تصاویر ماضیه، آن برگزارکننده مسابقات، آن پرکننده جیب مخابرات، آن مظهر مسابقات اسام اسی، آن نتایجش همیشه هفتاد به سی، آن تکرارکننده تصاویر آهسته، آن داعی داوران شایسته، آن جویای اساماس پیر و جوان، آن به دنبال سوتی داوران، آن مفسر جام جهانی، آن رقیب علیفر و خیابانی، مایه افتخار اهل گزارش و سرآمد مچگیری در ورزش، عادل فردوسی پور ـ انارالله برهانه ـ مؤثر در فوتبال و سمبل جنجال بود. ابتدای کار او آن بود که در ایام صباوت هر کجا گلکوچک به راه بود پس او هم در آن بود و به کار گزارش مشغول بود. پس به دانشگاه شریف افتاد و مدرک صنایع بگرفت و آن بر در کوزه نهاد و عزم همی کرد تا شمایلش از جامجم نبیند بر جای ننشیند. از کرامات شیخنا این بود که سنش به بیست نرسیده به محضر شیخ اردشیر لارودی رسید که مطبوعه ابرار ورزشی داشت پس گفت: «خواهم که قلم زنم». شیخ لارود گفت: «چه در چنته داری؟» گفت: «ترجمه بلدم و هرچه خارجی و انجلیزی باشد به فارسی تبدیل توانم کرد.» پس گفت: «بنویس» و شیخ ما به ترجمه افتاد و این از کرامات بود. آوردهاند هر روز به در جامجم همی رفت برای تست و او را میزدند و میراندند تا پیری فرزانه بر او ظاهر گشت و حال پرسید. فرمود: «اگر داخل شوم برنامهای سازم که نظیر آن نباشد.» پس پیر، دلش بسوخت و او را وارد همی کرد. نقل است در ابتدا تفسیر تنیس و فوتسال میگفت تا اینکه پخش فوتبال فراوان شد و نوبت به شیخنا هم رسید. آوردهاند شیخنا چنان در امور خفیه و خصوصی فوتبال متبحر بود که شماره کفش عمه گری نویل را از بَر بود و این پایه از بلاغت، فکها را بیانداخت. و از کرامات او این بود که برنامهای راه انداخت که صد نبود اما نود بود و در آن صغیر و کبیر فوتبال را مینواخت و خلق را تا سحر پای جعبه مینشاند با چشمان پُفکرده، و آوردهاند هیچ چیزی برای او جذابتر از این نبود که اهالی فوتبال را به جان هم اندازد و خود در گوشهای به خنده مشغول گردد و از کرامات او نقل است که شبی نبود که نودش پخش شود جز آنکه میلیونها اساماس به سویش دوان شود و پاسخ نظرسنجیها به سویش روان. از وی جملات عالی نقل است؛ گفت: «الجنجالالشغلی ـ ترجمه: جنجال کسب و کار من است» و گفت: «خداحافظ جام جهانی، خداحافظ برانکو» و گفت: «وات ایز هی دواینگ دیس پلیر ـ ترجمه: چه میکند این بازیکن» و گفت: «عجب گلنزنی شده این بازیکن» و گفت: «چه بازی دراماتیکی شده این بازی». و در آخر کار او آوردهاند که چون عزرائیل برای قبض روحش وارد گشت، گفت: «یه بار دیگه صحنه رو تکرار کن ببینم خطا بوده یا نه!» ..............................................
ما هیچیم اما ((هو)) همه چیز است و حقیقت وجود انسان عین ربط به هو است . هو حقیقتی است که در همه جا هست و در هیچ جا نیست . همه چیز نشانه از اوست ، در عین آنکه هیچ چیز نشانی از او ندارد
اگر مقصد پرواز است ، قفس ویران بهتر . پرستویی که مقصد را در کوچ می یابد از ویرانی لانه اش نمی هراسد
و آنچه در زمین برای شما به رنگ های گوناگون آفرید ، در این نشانه است برای مردمی که پند می گیرند