غریب است دوست داشتن.
تقصیر از ما نیست ؛ تمامی قصه های عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند...
دلم گرفته، ای دوست! هوایِ گریه با من؛ گر از قفس گریزم، کجا رَوَم، کجا، من؟ کجا رَوَم؟ که راهی به گلشنی ندانم، که دیده بَرگشودم به کنجِ تنگنا، من. نه بَسته ام به کس دل، نه بسته کس به من نیز: چو تخته پاره بَر موج، رَها، رَها، رَها، من. زِِ من هَر آن که او دور، چو دل به سینه نزدیک؛ به من هَر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا، من! نه چشمِ دل به سوئی، نه باده در سبوئی که تر کنم گلوئی به یادِ آشنا، من. زِ بودنم چه اَفزود؟ نبودنم چه کاهد؟ که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟ ستاره ها نهفتم در آسمانِ اَبری ... دلم گرفته، ای دوست! هوای گریه با من ...
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم… اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم… اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم… اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم...
دكتر شریعتی