باد خواهد برد عشقی را که من دارم به تو بعد از این یک عمر بی مهری بدهکارم به تو تو همیشه در پی آزار من بودی ولی من دلم راضی نشد یک لحظه آزارم به تو راست می گویم ولی حرف مرا باور مکن این که ممکن نیست دل را باز بسپارم به تو خوب می دانم برای من کسی مثل تو نیست خوب می دانم که روزی باز ناچارم به تو می روم شاید دلت روزی گرفتارم شود می روم.... اما گرفتارم... گرفتارم به تو
"مهتاب یغما"
از دهن می افتند
دوستت دارم هایی که هر روز صبح برایت دم می کنم
و نیستی که بنوشی حواسم هست لحظه های نبودنت ،
سر می کشم این روزها را تا داغ بماننـــــــــد برای روز آمدنت...
ترکم نکن حتی برای ساعتی چرا که قطره های کوچک دلتنگی به سوی هم خواهند دوید و دود به جستجوی آشیانه ای در اندرون من انباشته می شود تا نفس بر قلب شکست خورده ام ببندد ! آه ! خدا نکند که رد پایت بر ساحل محو شود و پلکانت در خلا پرپر زنند ! حتی ثانیه ای ترکم نکن ، دلبندترین ! چرا که همان دم آنقدر دور می شوی که آواره جهان شوم ، سرگشته تا بپرسم که باز خواهی آمد یا اینکه رهایم می کنی تا بمیرم "پابلو نرودا"
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند... بی طرفی هرگز وجود ندارد بین پرنده... و دانه ی گندم!
"نزار قبانی"
شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد نگاهی شیشه ای دارم به سنگ مردمک هایت الفبای دلت معنای «نشکن!» را نمی فهمد هزاران بار دیگر هم بگویی: «دوستت دارم» کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم کسی من را نمی فهمد... کسی من را نمی فهمد
"زنده یاد نجمه زارع"
تو را دوست دارم و تو نمیدانی که بارها به آینده سفر کرده ام و عیار این دوست داشتن ها را برای خود، ثابت کرده ام دوستت داشتم در حالی که به عصایت تکیه می دادی و از درد های کهنسالی شکوه می کردی در حالی که دیگر آن حوصله ی همیشگی با من نبود ... بارها تو را نشسته بر صندلی ِ چوبی کنار ِ شومینه تصور کرده ام با لرزش ِ خفیفی در دستانت با چارقدی که موهای سفیدت را پوشانده با عصایی که گاه تکیه گاهت شده و با چین های صورتت که دیگر آن طراوت همیشگی در آن نیست باز دیدم بیشتر از جوانی دوستت داشته ام بیشتر از این روز ها که گاه، آواز خنده هایت شیطنت های دخترانه ات دلم را به دره های سرسبز رویایی می برد و با تمام سرسنگینی و مردانگی ام مرا به بازی کردن با بره آهوها و دنبال کردن پروانه ها وا داشته ... باور کن من بارها در بیست و پنج سالگی ام شصت سالگی یمان را گریستم و باز دوستت داشته ام... و باز دوستت دارم... و باز دوستت میدارم
بیراهه رفته بودم آن شب دستم را گرفته بود و می کشید زین بعد همه عمرم را بیراهه خواهم رفت "حسین پناهی"
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت. بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده: من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت: برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت. و از اونا جالب تر جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده که خیلی جالبه بخونید : دخترک خندید و پسرک ماتش برد ! که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش می خواست، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد ! غضب آلود به او غیظی کرد ! این وسط من بودم، سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم، بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق و لب و دندان ِ تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام ! هر دو را بغض ربود... دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت: " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! " پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود: " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! " سالهاست که پوسیده ام آرام آرام ! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم، همه اندیشه کنان غرق در این پندارند: این جدایی به خدا، رابطه با سیب نداشت.
با شبی که در چشمهایت در گذر است
مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش
چرا که من حقیقت هستی را
در حضور تو جسته ام
و در کنار تو صبحی است
که رنج شبان را
از یاد می برد
بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم
تا پریشانی دوشینم
از یاد برده شود
"محمد شمس لنگرودی"