دلم را مبتلایت کرده بودم
خودم را خاک پایت کرده بودم
ندانستم که بی مهری وگرنه
همان اول رهایت کرده بودم !
یك روز فكر میكردم اگر او را با غریبه ای ببینم شهر را به اتش میكشم اما امروز برای دیدنش حاضر نیستم حتی كبریتی روشن كنم
دل كه رنجید از كسی خرسند كردن مشكل است
شیشه بشكسته را پیوند كردن مشكل است
زندگی شوق رسیدن به همان فردایست که نخواهد آمد تو نه در دیروزی و نه در فردایی ظرف امروز پر از بودن توست زندگی را دریاب...
عشق مانند ساعت شنی می ماند قلب را پرمی کند، مغز را خالی.
همیشه رفتن رسیدن نیست،
اما برای رسیدن
چاره ای جز رفتن نیست.
گفتند: چهل شب حیاط خانهات را آب و جارو كن
شب چهلمین، خضر خواهد آمد
سال ها خانهام را رُفتم و روییدم و خضر نیامد.
زیرا فراموش كرده بودم حیاط خلوت دلم را جارو كنم.
روزهای خوب باهم بودنمان گذشت …
روزهایی که با چند خاطره تلخ و شیرین به سر رسید ...
و تنها یادگار از آن روزها یک قلب شکسته برجا ماند..
بوی رفتن میدهی در را باز میگذارم وقتی برو که گنجشکها و ستارهها خوابند…