مهدویت
تو ای تنها تر از تنها به دنبال تو میگردم
تو ای پیدا و نا پیدا به دنبال تو میگردم
رها از عالم خاکی به دور از هر چه ناپاکی
و همچون عاشقی شیدا به دنبال تو میگردم
من آن مجنون صحرا گرد تنها در بیابانم
که حتی در بیابانها به دنبال تو میگردم
تو را میجویمای زیباترین گلواژه هستی
تو ای عالمترین معنا به دنبال تو میگردم
تو را در قلب انسانهای عاشق پیشه معصوم
و در هرجای این دنیا به دنبال تو میگردم
و هر جایی که ردی از قدمهای تو میبینم
سری هم میزنم آن جا به دنبال تو میگردم
و گاهی هم خودم را بیسبب گم میکنم آقا
ز بس پیدر پی از هرجا به دنبال تو میگردم
شاعر: کربلایی حسنی
جمعه 4/5/1398 - 20:17
مهدویت
گاهی خدا هم چشم بر هم می گذارد
یک مشت غم بر پشت آدم می گذارد
گاهی خدا هم سینه ای را می فشارد
گاهی خدا هم سینه ای را می فشارد
بر گرده ی دل داغ ماتم می گذارد
در گرمگاه رزم پاكی با پلیدی
نعشی به روی دست رستم می گذارد
شاید خدا هم می پسندد داد دل را
كاین گونه اش در بوته ی غم می گذارد
دستی است بازیگر كه نان خار كن را
بر سفرة رنگین حاتم می گذارد
هشدار ، بذر نامرادی ریشه اش را
گاهی به سرعت ، گاه كم كم می گذارد
گاهی به آهی دودمانی می شود گم
آه سحر تأثیر محكم می گذارد
گر ژاله از دامان گل افتاد ارفع
گل نیز سر بر گور شبنم می گذارد
جمعه 28/4/1398 - 13:46
مهدویت
روزها را به امید آن که نگاهت فردا بر پهنای آسمان درخشیدن گیرد
به شبهایم گره میزنم و دست بر دعا
انتظار فردایی را میکشم که از حریم امن خویش درآیی
و دلدادگان دیرینهات را با آب زلال مهربانیات سیراب کنی.
هر شب که ماه بر آسمان میافتد،
غمی دلگیرتر از همیشه تمام وجود عاشقانت را میگیرد و امید دیدنت باز
حماسه شاعرانه میآفریند و شعر هجران به شعر انتظار تبدیل میشود
و شاعر چشمهایت در لابلای ابیات
ترکخوردهاش به دنبال خودت میگردد
جمعه 21/4/1398 - 21:44
مهدویت
شاعران انتظار در غم هجرانت غزلها را جامه امید میپوشند و
الهههای شعرشان هر لحظه به امید وصالی بزرگ،
در آسمان آبی دلدادگی به رقص درمیآیند.
راستی تو از طلوع کدامین خورشید جمعه سر بر خواهی آورد
و از میانه کدامین آدینه دست مرا خواهی گرفت.
من قرنهاست که انتظارت را میکشم.
بیآن که دیده باشمات، از تو خاطرهها دارم و بی آن که دستهایت را
گرفته باشم، دستهایم بوی تو را میدهند.
تو را نادیدن ما اگر غم نباشد مرا نادیدنت تنها غمم هست.
حکایت من را از زبان تمام عاشقانی بپرس که با امید دیدارت
راه دیار دیگر را در پیش گرفتند و عاشقانهشان
را به سوی سرزمین دیگری روانه کردند.
این حکایت من و تمام آنهایی است که روز و شب را با نامت پیوند
میزنیم و لحظهها را میشماریم تا شاید به آدینه موعود برسیم.
جمعه 14/4/1398 - 18:27
مهدویت
هر جمعه به جاده آبی نگاه می كنم
و در انتظار قاصدكی می نشینم كه قرار است خبر گامهای تو را برای من بیاورد،
گامهای استوار و دستهای سبزت را.
اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم كرد.
تو می آیی و در هر قدم،
شاخه ای از عاطفه خواهی كاشت و قاصدكی را آزاد خواهی كرد.
تو می آیی و روی هر درخت پر شكوه لانه ای از امید
برای كبوتران غریب خواهی ساخت.
صدای تو، بغض فضا را می شكافد.
فضای مه آلودی كه قلب چكاوكها را از هر شاخه درختش آویزان كرده اند.
تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید خواهی زد
و با رنگ پر معنای دریا خواهی نوشت:
" به نام خدای امیدها"!
جمعه 7/4/1398 - 11:55
مهدویت
مولایم:
امروز خیلی دلتنگم...نمی دانم این دل تنها بهانه ی که رامی گیرد. وقتی کوچک بودم هرگاه که دلتنگ می شدم مادرم دستم را می گرفت و با هم به پارک می رفتیم کمی که بازی می کردم دیگر از آن همه دلتنگی که دل کوچکم را سخت در بر گرفته بود خبری نبود.
اما حالا که بزرگ شده ام وقتی دلتنگ می شوم، هیچکس و هیچ چیز نمی تواند آرامم کند...خیلی سخت است که آدم نتواند به کسی راز دلش را بگوید اما مولایم شما که از آشکار و نهان این دل تنها باخبرید ، شما که می دانید این دل چرا بهانه می گیرد، پس چرا........... پس چرا آرامش نمی کنید؟ چرا به فریاد تنهاییش نمی رسید؟ مگر این دل چقدر تاب و توان دارد؟ چقدر می تواند صبوری کند؟
مولایم:
دیر زمانی است که دیگر دلم آرام و قرار ندارد. نمی دانید غروب های جمعه وقتی از وصال محبوب نا امید می شود چه غوغایی به پا می کند در این زندان تنهایی من. چگونه آرامش کنم؟ وعده ی کدامین جمعه را به او بدهم؟ کدامین روز را روز لقای یار بنامم برایش تا که اندکی آرام بگیرد؟
با اینکه سخت است اما من و این دل پر درد منتظر می مانیم تا که یک روز ابرهای آسمان انتظار کنار رود و خورشید منتظران روی همچون ماه خویش را به جهانیان نمایان کند
جمعه 17/3/1398 - 15:4
مهدویت
زمین در این مویه های گداخته،دوری تو را بغض کرده
این پیله های انجماد را که قرنهاست بدور باور خویش تنیده جز تو کسی نمی تواند بشکند.
سنگ فرشهای سرخ نیز فریاد این المرتجا سر داده اند ما روزهای بی تو را ثانیه به ثانیه تبخیر می شویم
نیلگون ترین تبسم آسمان ،ما زیر پوست لب هایمان شعر یوسف می خوانیم .
جمعه 10/3/1398 - 23:31
مهدویت
میگویند که تو دیده نمیشوی ولی از همهی دیدنیها دیدنیتری.
آنها که بویت را استشمام کردند گفتند که بوی گل وجودت از هزاران گل بوستان بوئیدنیتر است.
گفتند که غیبت را انتظاری بزرگ باید بود ولی آرزومندان تو هر وقت که خواستند تو را دیدند. اگر چه ناپیدایی ولی هر که نامت را از ته دل صدا زد، تو از پشت پردههای غیبت به یاری او شتافتی. حضور تو مثل نسیم خوشبوی است که از عطرش، غنچهها میشکفند و شاخهها جوانه میزنند. حور تو مثل آهنگ دل نوازیست که از طنین آن پرندگان سرمست میشوند.
انتظار واژهای است آشنا برای من و تو که هر بار بر وجودم سایه میافکند غربتش را بیش از پیش درک میکنم و غربت عجیبترین حس هست، وقتی که در تار و پود وجودم ریشه میدواند مرا با خود به دیدار چشمان مانده به راه یعقوب میبرد به اوج خواستن و نیایش. غربت، با من عشق را نجوا میکند و مرا به ایمانی پایدار میخواند که او خواهد آمد آنگاه غوغایی در درونم به پا میشود
و انتظار دیگر برایم به مفهوم فاصله نیست که عهدیست برای رسیدن، پیمانی برای پاک ماندن تا آمدنش در بهاران.
به خدایش سو گند عاشقانه به انتظارش مینشینیم و همیشه باورم به آمدنش استوار و چشمانم به راهش برقرار خواهد ماند.
آن سفر کرده که صد قافله دل همراه اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
جمعه 3/3/1398 - 18:17
مهدویت
تا کی ....؟
هر جمعه به انتظار بودن تا کی؟
دلتنگی و شعر سرودن تا کی؟
ای منجی ما بیا ز پشت پرده....
این غربت جمعه ها شمردن تا کی؟
حمید رضا علیپور
جمعه 27/2/1398 - 10:36
مهدویت
تو بیا تا که شب تیره منور بشود
نام تو ترجمه ی سوره کوثر بشود
تو بیا شیعه تو را خادم و نوکر بشود
«با پر ابر بیا تا که هوا تر بشود
دشت ها خرم و هر کوچه معطر بشود»
خسته از ظلمتم و ماه دلم می خواهد
راز ها مانده به دل، چاه دلم می خواهد
مثل تو یاور دلخواه دلم می خواهد
«روز باز آمده از راه دلم می خواهد
حال این جمعه ی بی حادثه بهتر بشود»
همه دادند مرا وعده ی عید فردا
آرزویم همه دم عید سعید فردا
پس از این شام سیه روز سفید فردا
«مردم از بس که دلم را به امید فردا
وعده دادند و کمی مانده که پر پر بشود»
ترس دارم که دهم جان و نبینم خورشید
ترس دارم که غم هجر تو گردد جاوید
ترس دارم که بیافتد به وجودم تردید
«ترس دارم من از آن روز که این دل نومید
از در خانه ی تو رانده و کافر بشود»
شرمسارم که شدم ننگ تو و مکتب تو
شرمسارم که شدم عار تو و مذهب تو
جان فدای تو و آن راز و نیاز شب تو
«شرم دارم من از آن دم که به جای لب تو
دل اسیر لب و یک خنده ی دیگر بشود»
تو کجایی که به سویت قدمی خوش باشم
وصف روی تو نمایم قلمی خوش باشم
من گدای توام و از درمی خوش باشم
«می شود از تو بگویم که دمی خوش باشم
عشق در سینه ی این دشت شناور بشود»
دیده ی ما طلب دیدن رویت دارد
از دو دیده ز غم هجر تو خون می بارد
سینه را داغ غم هجر تو می آزارد
باغبان در دل ما شاخه غم می کارد
وای اگر هجر تو بر شیعه مقرر بشود
شده ام شهره و ضرب المثل دلتنگی
کاش از غیب می آمد اجل دلتنگی
من ندانم که چه باشد علل دلتنگی
«کاش می شد که پس از این غزل دلتنگی
وعده ی دیدن روی تو میسر بشود»
جمعه 20/2/1398 - 16:31