سخنان ماندگار
لطفاً این مطلب را با حوصله مطالعه کنید
اگر کودکی
با انتقاد زندگی کند
می آموزد که محکوم کند
اگر با دشمنی زندگی کند
می آموزد که بجنگد
اگر با ترس زندگی کند
می آموزد که بهراسد
اگر با ترحم زندگی کند
می آموزد که احساس بدبختی کند
اگر با تمسخر زندگی کند
می آموزد که شرمنده باشد
اگر با حسادت زندگی کند
می آموزد که حسرت به چه معناست
اگر با شرمندگی زندگی کند
می آموزد که احساس گناه کند
اگر با تشویق زندگی کند
می آموزد که اعتماد به نفس داشته باشد
اگر با بردباری زندگی کند
می آموزد صبور باشد
اگر با تشویق زندگی کند
می آموزد که قدردانی کند
اگر با مقبولیت زندگی کند
می آموزد که عشق بورزد
اگر با تأیید زندگی کند
می آموزد که خودش را دوست داشته باشد
و اگر با شناخت زندگی کند
می آموزد که داشتن هدف در زندگی پر اهمیت است
دروتی لانولت
پنج شنبه 27/8/1389 - 16:11
شعر و قطعات ادبی
دور از تو عشق و عاطفه تعطیل می شود
بر دل زار حادثه تحمیل می شود
از بس که گریه نشاندم به بسترم
دارد به شانه های تو تبدیل می شود
زل می زنم به عمق نفسگیر چشمهایت
این عشق با نگاههای تو تکمیل می شود
کوچک نبود حادثه ی رفتنت، هنوز
روزی هزار مرتبه تحلیل می شود
بیزارم از عبور غم انگیز سال و ماه
وقتی که بی حضور تو تحویل می شود
مرضیه خدیر
پنج شنبه 27/8/1389 - 13:54
خاطرات و روز نوشت
دیوانه می کند مرا
شباهت این روزها
با روزهایی که وعده می دهی...
چهارشنبه 19/8/1389 - 19:24
سخنان ماندگار
«بزرگی گفته است: دوری جستن از کسی که به تو توجه دارد، سبب بی بهره ماندن تو از اوست و علاقه ورزیدنت به آن که به تو بی توجه است، نشانه خواری توست».
پنج شنبه 13/8/1389 - 11:11
سخنان ماندگار
در رنجها و غمهای زندگی "صبر" اوج احترام به قوانین الهی است.
سه شنبه 11/8/1389 - 18:52
شعر و قطعات ادبی
صدای خدا را می خواستم بشنوم
ندا آمد: به ناله و توبه گنهکار گوش کن
می خواستم خدا را نوازش کنم...
ندا رسید: کودک یتیم را نوازش کنم
می خواستم دستان خدا را بگیرم...
گفتند: دستان افتاده ای را بگیر
خواستم چهره خداوند را ببینم...
ندا آمد: بصورت مادرت بنگر...
خواستم رنگ خدا را ببینم...
گفتند: بی رنگی عارفان را بنگر...
می خواستم دست خدارا ببوسم
ندا رسید: دست کارگری را که درست کار می کند ببوس...
خواستم به خانه خدا بروم
صدا آمد: قلب انسان مومن را زیارت کن
خواستم صدای نفس خدا رااحساس کنم...
ندا آمد: صدای نفس عاشق صادق را بشنو
خواستم خدا را در عرش ببینم
ندا رسید: به انسانی که به دستور خدا حرکت میکند بنگر...
خواستم نور الهی را مشاهده کنم
گفتند: از پرخوری و شکم سیر فاصله بگیر...
می خواستم به خدا به پیوندم...
ندا آمد: از بقیه ببر...حتی از خودت...
خواستم صبر خدای را ببینم...
صدا آمد: بر زخم زبان بندگان تحمل کن
خواستم سیاست الهی را مشاهده کنم...
ندا آمد: عاقبت گردنکشان را ببین...
خواستم خدای را یاد کنم...
ندا آمد: ارحام و خویشانت را یاد کن.
خواستم که دیگر نخواهم...
ندا آمد: امورت را به او واگذار کن و برو...
جمعه 30/7/1389 - 21:13
شعر و قطعات ادبی
خرابت می شوم امشب نگاهم می شوی آیا ...
زمین خوردم برایت تکیه گاهم می شوی آیا...
سرم بر سنگ این دوران نشاید خورد بی مشکل
تویی مشکل و تنها اشتباهم می شوی آیا...
نه امضایی -نه مُهری- بی سوادم کوچه بازاری
برایم دین و ایمانی گواهم می شوی آیا....
به دنبالت کشاندی دل بریدم از جهانی دل
شدم آواره ای بی کس پناهم می شوی آیا...
نشستم در برت امشب به حکمت سر نهادم من
ندارم برگه ای پنهان تو شاهم می شوی آیا ...
سیاهی رفت چشمانم جهان را تار می بینم
در این شبهای وحشتناک ماهم می شوی آیا...
نه مهتابی نه رویایی گمانم خواب می بینم
در این کابوس شب - فانوس راهم می شوی آیا....
دلم سنگین و پر غم شد لبم خشکید از تکرار
تویی احساس باران- اشک و آهم می شوی آیا....
به پاس دوستم داری کنارت بوده ام یک عمر
به پای دوستت دارم گواهم می شوی آیا ؟!
م.شوریده
جمعه 30/7/1389 - 21:12
شعر و قطعات ادبی
سفر، بهانهی عاشقهاست برای دور شدن گاهی
همیشه فاصله هم بد نیست، کمی صبور شدن گاهی…
میان بیشهی این نزدیک، اگرچه ببر فراوان است
برای آهوی دور از جفت ولی جسور شدن گاهی…
چه بوی پیرهنی وقتی تو را دوباره نخواهم دید
چه اتفاق خوشایندیست، ببین که کور شدن گاهی
خیال کن که من آن ماهی، خیال کن که من آن ماهم
که دل زدهست به دریایت به شوق تور شدن گاهی
چهجور با تو شدم عاشق، چهجور از تو شدم سرشار
دلم به هرچه اگر خوش نیست، به این چهجور شدن گاهی…
چهارشنبه 28/7/1389 - 21:23
شعر و قطعات ادبی
هرچه تردید شدند عشق به پایان نرسید
«ماه» در «مهر» تو محصور شد، «آبان» نرسید
میشكستند دلم را كه مرا ابری تر…
ابرها هم متراكم شد و توفان نرسید
باد هی بال كبوتر به حیاطم آورد
نامههای تو ولی از تو چه پنهان نرسید
مشهد عشق تو را صحن دلم میطلبید
چشم آهوی من اما به خراسان نرسید
چمدان سفر از حسرت دیدار تو پر
مثل هر روز قطار آمد و مهمان نرسید
- همسفر! باز بگو! راه كمی طولانی است
عاقبت مرد تو در نم نم باران نرسید؟!
*
سوت! تا كوپه تكان خورد زنی جیغ كشید
نور فانوس زمین ریخت و دهقان نرسید…
مژگان بانو
چهارشنبه 28/7/1389 - 21:20
شعر و قطعات ادبی
از آسمان دلش بوی برف میآمد
اگر سکوت نگاهش به حرف میآمد
زنی که ابر ِ برآشفته زیر چادر بود
دلش بهار بهار از بهارها پر بود
به سر به زیری ِ یک جفت کفش چرمی گفت:
چه طور میشود از غصهها به گرمی گفت؟
بپرس از دل این تکه ابر بارانی
چگونه بعد تو سر کرد با پشیمانی؟
چه شد که بندر چشمان آبیاش گم شد؟
عروس عرشهی عشق تو صید مردم شد؟
به من نگاه کن! آیا بهار میبینی؟
هنوز باغ ِ مرا بردبار میبینی؟
بهار بعد تو تنها تگرگ میرویاند
میان باغچه گلهای مرگ میرویاند
…
شکست بغضش و بارید ابر و توفان شد
نگاه غمزدهی کفشها پریشان شد
قدم زدند و نشستند جابهجا هرچند،
کنار زن که رسیدند پابهپا کردند
همیشه عشق در این لحظه لنگ برگشته
ورق رسیده به جای قشنگ، برگشته
هنوز ابر، پر از بغض بود و میبارید:
- تو آمدی، به جهان با تو رنگ برگشته
چقدر کوزه پس از تو به رود تن دادند
منم که کوزه به دوشم، تو سنگ برگشته
هنوز دلنگرانم، هنوز دلگیرم
دلت اگرچه به من باز تنگ برگشته
دو لنگه کفش تبآلود تاب میخوردند
کنار ابر ِ نرفته به جنگ، برگشته
…
سکوت در نفس گرم عشق جاری بود
هوای گوشهای از آسمان، بهاری بود
نه رعد بود، نه توفان، جهان و جان خاموش
به احترام دو تا کفش ِ ابر در آغوش
مژگان بانو
چهارشنبه 28/7/1389 - 21:19