سقای تشنه
سقاى تشنه! فاصلهاى نیست تا فرات
تا دستهاى تو به زمین دل نداده است
خورشد پشت تشنگىات ایستاده است
ظهر است ... وقت العطش آسمان كم است
این دشت كوفه خیز پر از ابن ملجم است
ظهر است ... پلكهاى زمین گرم خواب نیست
در دستهاى مشك تو یك قطره آب نیست
آه از نگاه دشت عطش شعله مىكشد
هفت آسمان و خط به خطش شعله مىكشد
انگار روى شانه ات آوار مىشود
چشمى كه محو دست علمدار مىشود
فرصت كم است ... در غم آب استخیمهها
یا سوگوار آه رباب استخیمهها
برخیز! نهر علقمه بىتاب دست توست
این خاك العطشزده سیراب دست توست
این خاك تیره مدفن گیسوى اشكهاست
حسى غریب، در دل بانوى اشكهاست
هر سو نگاه ملتهبى مىدود به دشت
تا ساربان قافله سوسوى اشك هاست
آنجا كه كاروان عطش خیمه كرده است
جاى نزول معجزهاى روى اشكهاست
گهواره خالى است، و خون مىچكد به دشت
در خیمههاى تشنه، هیاهوى اشكهاست
حالا فرات از همه كس سوگوارتر
جارى به سمت دشت فراسوى اشكهاست
فرصت كم است، دست تو جارىست تا فرات
سقاى تشنه! فاصلهاى نیست تا فرات
برخیز! مشك حادثه بىتاب مىشود
از شرم چشمهات، زمین آب مىشود
آتش گرفته ... در تب و تاب استخیمهها
لب تشنه دمیدن آب استخیمه ها
پلكى بزن ... غریبهاى از راه مىرسد
از پشت درب سوخته، آن ماه مىرسد
بوى بهشت مىرسد، اینجاست گوییا
از خیمه آمدهست، و تنهاست گوییا
از یاسهاى چهره نیلىنشان او
پیداست اینكه حضرت زهراست گوییا
دریا به زخم سینه او تكیه داده است
گاهى پىاش دویده و گاه ایستاده است
این دشت را قدم به قدم بوسه مىزند
بر مشك تشنه، دست و علم بوسه مىزند