قصه هاى تربیتى چهارده معصوم
قصه هاى زندگى امام رضا علیه السلامدوباره آن را در جلوی خود میدید.
دقیقاً بعد از آن ماجرا اینطور شده بود و هر جا که میرفت آن بچه آهو را جلوی خود میدید. با همان چشمانی که اشک، خیسشان کرده بود و حالا داشت همینها را به ابن یعقوب سراج میگفت:
به او گفت که آن بچه آهو رهایش نمیکند. هر جا میرود، توی بازار... توی خانه... توی کوچه... آن آهو را میبیند و وقتی به او نزدیک میشود دیگر هیچ چیز نیست... هیچ چیز.
از ابن یعقوب پرسید: تو چطور؟
تو هم هنوز به آن بچه آهو فکر میکنی؟ابن یعقوب گفت: گاهی میشود که من هم ساعتها به آن روز فکر میکنم و سپس گفت: عبدا...
به هر حال آن اتفاق، اعتقاد ما را تغییر داد. میخواهم بگویم اتفاقی به آن مهمی را که نمیتوان فراموش کرد.آن روز فراموش ناشدنی بود. همین چند وقت پیش که هنوز امامت پیشوای هشتم را قبول نداشتند، یکروز به دنبالش راه افتاده بودند. پیشوا به بیابان رفته بود. بعد آنجا به یک دسته آهو رسیده بودند.
بچه آهویی جدا از دسته ایستاده بود. آنها دیده بودند که چطور پیشوا به آهو اشاره کرده بود و بعد در حالی که هیچ انتظارش نمیرفت بچه آهو پیش آمده و نزدیک شده بود. اینکه او چطور معنی اشاره پیشوا را فهمید، گیجشان کرده بود. عبدا... و ابن یعقوب دورتر ایستاده بودند اما میتوانستند ببینند که آهو در میان دستهای پیشوا بیتابی میکند.
پیشوا دست بر سر آهو میکشید و چیزهایی را زمزمه میکرد. عبدا... و ابن یعقوب به بچه آهو خیره مانده و فقط چیزهایی را حس میکردند. بچه آهو در حالی که اشک میریخت از پیشوا جدا شده و رفته بود.پیشوا به سمت آن دو برگشته بود و قبل از اینکه آنها سؤالی بکنند گفته بود: میدانید آن بچه آهو چه گفت؟ آنها سری تکان دادهِ بودند.
«وقتی آن آهو را صدا زدم با خوشحالی پیش من آمد. گفت امیدوار بوده از گوشت او خوراکی تهیه کرده و بخورم. اما وقتی به او گفتم برود ناراحت شد و اشک ریخت. دلیل گریهاش همین بود.»عبدا... قبل از این توضیح چیزهایی را کم و بیش دریافته بود.
آن موقع احساس میکرد وجودش به طرز غریبی آرام گرفته و رها شده است، آنهم بیآنکه سعی کرده باشد. به چشمان ابن یعقوب خیره مانده بود.
دیگر از بیاعتقادی که تا ساعتی قبل گریبانگیرشان بود خبری نبود، چون که حقیقت غافلگیرشان کرده بود.و هنوز عبدا... هر جا میرفت، اینجا و آنجا، توی خلوت و بین جمعیت، آن بچه آهو را جلوی چشم خود میدید.
آن هم بچه آهویی که حلقه اشک در چشمانش میلرزد.
منبع: ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تألیف مرحوم محمدباقر مجلسی
ـ ترجمه موسی خسروی