<اگر بلایی سرم بیاید ،اگر روزی رسد که زنده نباشم ،چه بر یر وبلاگم میاد ؟ آیا کسی مواظب وبلاگم خواهد بود؟!>
شاید هر وبلاگنویسی، در برههای از زمان، این سؤال را به شیوه مشابهی از خودش پرسیده باشد. اما پرسش کلیتر این است که تکلیف مایملک آنلاین ما بعد از مرگمان، چه میشود؟
چگونه به افراد خانواده بگوییم که ما صاحب چه اکانتهایی در چه سرویسهای
اینترنتی بودهایم؟ دوست داریم بعد از مرگ، آنها با این اکانتها چه کنند؟
چگونه پسوردهای مورد را به دوستان یا خانواده خود منتقل کنیم؟ اصلا حالا
که همه چیز دیجیتال شده، چقدر خوب میشد که آدم میتوانست وصیتنامه
دیجیتال بنویسد، ایمیلهایی تنظیم کند که به اشخاص مورد نظر بعد فوت،
فرستاده شود. تازه ممکن است بعضی از این حسابهای کاربری، جنبه مادی هم
داشته باشند و مثلا آدم بخواهد، پسورد Paypall اش را به شیوه ایمنی به اطلاع بازماندگان خود برساند.
تایم در مقاله جالبی همین سؤال را مطرح کرده است، به ترجمه این مقاله، البته با اندکی تلخیص و تغییر، توجه کنید:
خانم «پم ویس» Pam Weiss تا قبل از مرگ دخترش در جریان
یک تصادف در اوایل سال ۲۰۰۷، هیچ وقت از فیسبوک استفاده نمیکرد. تا آن
هنگام، او تصور میکرد که فیسبوک، سایتی مخصوص جوانان است، جوانانی مثل
دخترش -«ایمی» Amy- که تا پیش از مرگ، دانشجوی دانشگاه UCLA بود.
اما وقتی که خانم ویس متوجه شد که دخترش اکانتی در
فیسبوک دارد، نظرش عوض شد، کاربر این سایت شد و این شبکه اجتماعی را برای
یافتن عکسهای دخترش جستجو کرد. او به چیزی که در نظر داشت، رسید و فراتر
از آن او توانست با دوستان آنلاین دخترش در این سایت، ارتباط برقرار کند،
آنها خاطراتی را که از ایمی داشتند، با هم مرور کردند و به کمک هم و با
خواندن چیزهایی که ایمی نوشته بود، دریافتند که او چه آرزوهایی در زمان
حیات داشته است.
خانم ویس وقتی که فهمید، دخترش، اثرات مثبت زیادی روی
اطرافیانش، داشت، خشنود شد. اما اگر فیسبوک نبود و یا در صورتی که او از
عضویت دخترش در این سایت، مطلع نبود، او متوجه هیچ کدام از این نکات
نمیشد.
زندگی آنلاین، چزئی از شخصیت ما را میسازد و خانم ویس
هم مسحور این جنبه از زندگی دخترش شده بود. اما به زودی او با دشواری جدید
مواجه شد: فیسبوک بعد از سه ماه، به خاطر فعال نبودن ایمی در این
وبسایت، حساب کاربریاش را بست. اما به زودی با درخواست مادر ایمی و
همکلاسیهایش، فیسبوک تصمیم گرفت، پروفایل او را احیا کند و با حذف
قسمتهایی که فقط به درد کاربران زنده فعال میخورد، مجددا پروفایل را در
دسترس دوستان ایمی، قرار بدهد.
در ایران، کاربران فعال اینترنت، بیشتر جوانان هستند،
اما در آمریکا و کشورهای غربی، سالخورگان هم بخش غیر قابل صرفنظری از
جمعیت آنلاین را تشکیل میدهند. با درگذشت این کاربران، مسئولان سایتهای
مختلف، چندی است که با پرسش دشوار دست و پنجه نرم میکنند: با اطلاعات کاربران فوتشده چه باید کرد؟!
این روزها ما خواسته و ناخواسته، بخشی زیادی از
خاطراتمان را آنلاین میکنیم. زمانی با فوت یک شخص، بازماندگان او
میتوانستند نامهها و عکسها او را به راحتی پیدا کنند و دفترچه خاطراتش
را بخوانند، اما در دنیای امروز موضوع به این سادگیها نیست. اصلا خیلی از
وابستگان یک متوفی از حسابهای کاربری یک شخص در سایتهای مختلف، پسوردهای
او، وبلاگش یا گالریهای آنلاین شخصی، که او در زمان حیات درست کرده، مطلع
نیستند. پس با فوت یک شخص، میتوان انتظار داشت که این خاطرات دیجیتال
برای همیشه، مدفون شوند.
فیسبوک، پروفایل اعضای فوتشده را تنها برای دوستان
آنلاین او، سر پا نگاه میدارد. مایاسپیس، خوشبختانه، چنین محدودیتی
ندارد و همه اعضایش میتوانند پروفایل فوتشدهها را ببینند. فلیکر و
سرویس وبلاگنویسی LiveJournal، بعد از فوت یک کاربر، حسابهایش را معلق
میکنند، اما همچنان اطلاعات او را آنلاین نگه میدارند. فلیکر در این
میان، بعد افز فوت یک کاربر نه به دوستان و نه به خانواده او، اجازه دیدن
عکسهای خصوصیاش را نمیدهد.
سرویسهای ایمیل یاهو، جیمیل و هاتمیل، تحت شرایطی و در صورت تأیید فوت یک کاربر، با درخواست خانوادهاش، ایمیلهای او را روی یک CD، به آنها تحویل میدهند.
بنابراین، همان طوری که میبینید، خانواده شما، در
صورت فوت شما، برای دسترسی به اطلاعات آنلاین شما، بسیار به زحمت خواهند
افتاد! پس بد نیست که خودتان دست به کار شوید و از همین حالا راهی برای
مدیریت توشه آنلاین خود بعد از مرگ بجویید!
خوشبختانه سایتهایی هستند که این کار را البته با
گرفتن مبلغ ناچیزی پول، ممکن میکنند. به کمک این سایتها شما میتوانید
پسورد خودتان در سایتهای مختلف را ذخیرهسازی کنید، تا بعد از فوت در
اختیار بازماندگانتان قرار گیرد. شما میتوانید علاوه بر این، فایل هم در
این سایتها ذخیره کنید و نامههایی برای ارسال به اشخاص مورد نظر، در این
سایت قرار بدهید.
سایتهای Legacy Locker، Asset Lock، Deathswitch نمونههایی از این سایتها هستند.
سایت Deathswitch به کاربران خود
اجازه میدهد که یک وصیت آنلاین بنویسند، به این ترتیب که کاربران این
سایت، میتوانند در متنی دستورالعملهای مورد نظرشان در مورد چگونگی آیین
تدفینشان را بنویسند، همچنین آنها میتوانند اسراری که بر سینهشان سنگینی
میکند و دوست دارند، بعد از مرگ افشا شوند، در این سایت بیاورند!
شاید از خودتان بپرسید که این سایت، چگونه متوجه مرگ
کاربران خود میشود؟! Deathswitch کارکرد سادهای دارد، این سایت در
بازههای زمانی که خودتان طولش را انتخاب میکنید، ایمیلهای به شما
میفرستد، اگر مدتی بگذرد و شما به ایمیلها جواب ندهید، سایت متوجه
میشود که کاربرش دیگر در قید حیات نیست، اینجاست که سایت، نامههای متوفی
را برای بازماندگان، ارسال میکند.
خوشبختانه ارسال یک پیام در این سایت، رایگان است، اما برای پیامهای بیشتر، باید بیش از ۱۹ دلار در سال هزینه صرف کنید.
فرقی نمیکند که خودمان
معتاد گوگل، توییتر و شبکههای اجتماعی باشیم یا یکی از دوستان و
نزدیکانمان، در هر حال چیزی که کمتر به آن فکر کردهایم، این بوده است که
چگونه معتاد این فناوریها میشویم.
اگر یک وبگرد مشتاق هستید، آیا تا به حال از خودتان
پرسیدهاید که این لذت ناشی وبگردی است که میل به آنلاین شدن را در شما
برمیانگیزد یا اشتیاق برای جستجو و یافتن چیزهای جدید و پیشبینینشدنی؟
احتمالا تا به حال کمتر در مورد این مسئله فکر
کردهاید و تا به حال «لذت و سرخوشی» را مترادف با میل «جستجو و خواستن»
میگرفتید. اما وقتی که از یکی وبگردی چند ساعته فارغ میشوید، تا به حال
شده از خودتان پرسیده باشید که از وبگردی لذت بردهاید یا صرفا خود میل
جستجوتان ارضا شده است؟
Slate مقاله جالبی در این مورد دارد.
همچون نیازهای پایهای انسانها، مثل خواب و خوردن و
نوشیدن، به نظر میرسد که نیاز به دسترسی به اطلاعات الکترونیک هم مبدل به
یکی از نیازهای اساسی و اولیه بشر شده است. بعضی از این اطلاعات ممکن است
واقعا به کار و زندگی ما ربط داشته باشند، اما بخش زیادی از این اطلاعات و
اشتیاقمان برای مرور روزانه آنها واقعا نقشی در زندگی ما ندارند.
راستش اگر خوب دقت کنیم، خیلی وقتها ما کاملا شبیه موشهای آزمایشگاهی که روانشناسی به نام جیمز اولدز James Olds، چند دهه قبل روی آنها آزمایش جالبی انجام داد.
در سال ۱۹۵۴، جمیز اولدز و گروه همکارش، در آزمایشگاهی
در دانشگاه مکگیل مشغول پژوهش بودند. آنها روی مکانیسم یادگیری موشها،
تحقیق میکردند. در یکی از آزمایشات، آنها الکترودی روی مغز موشهای تعبیه
کردند و موشها را در قفس ویژهای قرار دادند. هر وقت که موشها به یک
گوشه خاص قفس میرفتند، به آنها شوک داده میشد. آنها با این کار
میخواستند ببینند که آیا موشها به مرور بین رفتن به آن قسمت خاص قفس و
شوک دردآور، یک رابطه ذهنی کشف میکنند و آیا به مرور از آن قسمت قفس،
اجتناب میکنند یا نه.
اما یک روز، دانشمندان ناخواسته، الکترود را در جای
دیگری از مغز موشها قرار دادند. آنها در کامل شگفتی متوجه شدند که این
بار موشها مشتاق گرفتن شوک شدهاند و برای اینکه شوک بیشتری بگیرند، مرتب
به آن گوشه خاص قفس میروند.
در واقع آنها آن روز به صورت تصادفی الکترود را روی قسمت جانبی هیپوتالاموس گذاشته بودند. قسمتی از مغز که بعدها، نام مرکز خوشی و لذت،
روی آن گذاشتند. آزمایشات بعدی نشان داد که در مورد انسانها هم، همچون
موشها دریافت سیگنالها از این مرکز خوشی و لذت، آنقدر اهمیت دارد، که
انسانها حاضر میشوند از عادات مربوط به بهداشت شخصی و ضروریات زندگیشان
صرفنظر کنند، تا در عوض به خوشی صادر شده از این قسمت مغز برسند.
اما تحقیقات یک دانشمند علوم اعصاب به نام «جاک پانکسپ»
Jaak Panksepp، نشان داد که تحریک الکتریکی هیپوتالاموس جانبی، واقعا منجر
به خوشی و لذت واقعی نمیشود. مثلا ت در مورد جانداران
پستانداری که مورد آزمایش قرار گرفتند، تحریک این قسمت صرفا موجب
برانگیخته شدن چرخهای از رفتارهای جستجوگرانه میشد.
پانکسپ، برای حس و حالی که با تحریک این قسمت ایجاد
میشد، اسامی زیادی برگزید: کنجکاوی، علاقه، کاوش، انتظار، هوس، اما در
نهایت واژه «جستجو» را برای توصیف این حس و حال، مناسبتر دید. این
دانشمند چند دهه را صرف نقشهبرداری از سیستم احساسی مغز کرد، سیستمی که
به باور او در همه پستانداران مشترک است.
به گمان وی، میل به جستجو، شالوده احساسات پستانداران
را میسازد و این «جستجو» است که باعث حرکت موتور انگیزشی پستانداران
میشود و باعث میشود هر روز صبح از بستر برخیزیم و در پیرامون خود حرکت
کنیم.
در انسانها کارکرد میل به جستجو، تنها برای برآوردن
نیازهای جسمانی نیست. در انسانها پاداشهای انتزاعی درست به اندازه
پاداشهای ملموس، باعث تهییج میشوند. وقتی ما ایدهپردازی میکنیم، زمانی
که ارتباطات هوشمندانه برقرار میکنیم یا هنگامی که دنبال معنی چیزی
میگردیم، درواقع مدارهای جستجوگر خود را فعال کردهایم.
مادهای شیمیایی که در مغز ما، سوخترسان مدارهای جستجوگر ما است، یک میانجی عصبی به نام دوپامین
است. حتی گاهی میل انسانها برای فعال کردن مدارهایی که دوپامین مسئول
فعال کردنشان است، آنقدر زیاد میشود، که آنها به سوءمصرف موادی مثل
کوکائین یا آمفتامین روی میآورند.
خوب! پس از این مقدمه طولانی برمیگردیم به مبحث اصلی
پست: به راستی چه چیزی باعث میشود که ما گاهی ساعتها در گوگل جستجوهای
پی در پی کنیم؟ جستجوهایی که شاید چندان به کارمان نیایند؟ چه چیزی باعث
میشود بعضی از کاربران اینقدر توییت کنند؟ علت رویکرد ما به فیسبوک و
مایاسپیس و شبکههای اجتماعی چیست؟
وقتی از یکی از ما در این مورد سؤال کنند، شاید کوتاه
جواب بدهیم که این کارها برایمان جالب هستند و ما از آنها خوشمان میآید،
شاید هم چند دقیقهای در مورد فواید آنها سخنرانی کنند؟ اما آیا واقعا
«خوش آمدن» توصیف دقیقی از میل و موتور محرک ما برای کار در این سرویسهای
اینترنتی است؟! شاید پاسخ بهتر در همین دوپامین، خلاصه شده باشد.
نکته جالب دیگر این است که دوپامین، نقش کنترلی روی
ساعت درونی بدن انسان دارد. برای مثال کسانی که مبتلا به اختلال بیشفعالی
هستند، دوپامین کمی در مغزشان دارند، به همین خاطر یک بازه زمانی کوتاه در
مقایسه به انسانهای دیگر برای آنها، طولانیتر به نظر میرسد و علت
بیشفعالی آنها ممکن است در همین حقیقت نهفته باشد.
سال قبل نشریه آتلانتیک، مقاله جالبی با این عنوان منتشر کرد: «آیا گوگل ما را احمق میکند؟»،اما چکیده این مقاله این بود که گوگل کردن رفتهرفته باعث میشود
که کاربران مشتاقش، توانایی ذهنی تمرکز روی یک مبحث را از دست بدهند و یک
سیستم ذهنی تکانشی پیدا کنند. در واقع این گوگلرها شبیه همان موشهایی
میشوند که برای دریافت شوک، به یک گوشه قفس میروند!
کنت بریج Kent Berridge، استاد روانشناسی دانشگاه
میشیگان، دو دهه را صرف پژوهش روی مکانیسم حس لذت کرده است. وی بر مبنای
یک رشته آزمایشات ثابت کرد که «میل جستجوگرانه» و «حس لذت»، دو مکانیسم به کلی جدا در مغز ما دارند. این دو با هم متفاوتند، اما مکمل هم محسوب میشوند.
ما وقتی خوشی و لذت و سعادتمندی را تجربه میکنیم که
سیستم درونیمان با مواد درونزاد شبهمخدر تحریک شود، حس لذت به کلی با
حسی که متعاقب تحریک سیستم دوپامینی ما، برانگیخته میشود، متفاوت است. به
همین خاطر است که حسی که معتادان مواد مخدر گروه تریاک تجربه میکنند به
کلی با رفتاری کسانی که داروهای محرک مثل کوکائین و آفتامین (اکس) استفاده
میکنند، متفاوت است. سوء مصرف آمفتامین، افراد را به حرکت وامیدارد ، در
صورتی که مصرف مخدرهای دسته تریاک، موجب سرخوشی میشود.
بر این اساس بریج دو آزمایش در موشها انجام داد، نخست
سلولهای عصبی یا نورونهای دوپامینی موشهای مورد آزمایش را تخریب کرد و
مشاهده کرد که این موشها با اینکه توانایی راه رفتن، جویدن و بلعیدن را
دارند، به خاطر فقدان حس یافتن و جستجو، حتی هنگامی که غذا در نزدیگی آنها
قرار داده میشد، غذا نمیخورند تا حدی از گرسنگی میمردند. در آزمایش
دوم، بریج آزمایش متفاوتی انجام داد، او این بار مشاهده کرد که موشهایی
که دوپامین بیشتری در مغزشان دارند، نسبت به موشهای عادی زودتر
یادمیگیرند که چگونه با پیمودن راهروهای تو در تو، به غذا برسند.
این آزمایشات و تحقیقات میتواند کاربردهایی در شناخت
مکانیسم اعتیاد و رفتارهای وسواسی داشته باشد. بریج پیشنهاد کرده است که
در بعضی از معتادان، مغز درگیر «چرخه خواستن» میشود، یعنی چیزی که باعث
اعتیاد این افراد میشود، لذت و سرخوشی نهایی نیست، بلکه تمایل و اشتیاق
آنها برای جستجوی پاداش، محرک اصلی آنهاست.
بنابراین سیستم دوپامینی، میتواند تحت شرایطی، خواستههای بیمعنی در ما ایجاد کند، خواستههایی که منطقی نیستند. وقتی
که در اینترنت، بیهدف چرخهای از جستجوهای بیهدف را انجام میدهیم و
خودمان هم میدانیم که اطلاعاتی که به آنها میرسیم حیاتی نیستند، ولی در
عین حال نمیتوانیم جلوی خودمان را بگیریم، ممکن است، تحت تأثیر همین
سیستم دوپامینی باشیم. یعنی مادامی که آنلاین هستیم و گوگل می کنیم، توییت
انجام میدهیم و در شبکههای اجتماعی فعالیت میکنیم، تمایل «خواستن» و
اشتهایمان برای جستجو ارضا میشود.
اتفاقا فناوریهای نو به گونه ای هستند که سیستم
دوپامینی را بیش از سایر پدیدهها، فعال میکنند، این فناوریها از ایمیل
گرفته تا توییتر و SMS، سیستم خواستن/جستجو را
فعال میکنند. برای مثال سیستم دوپامینی در هنگام وبگردی همواره در
انتظار رسیدن به چیزهای غیرقابل پیشبینی است. به علاوه، این سیستم با
مشاهده مبهمی از امکان رسیدن به پاداش، به شدت تحریک میشود. بنابراین
ممکن است، یک ساعت تمام در گوگل ریدر، مشغول اسکرول و مرور صدها فید باشد،
به امید اینکه به پستی جالب برسد.
در دنیای ما انسانها، در عصر ارتباطات، ویبره موبایلمان که حاکی از رسیدن یک SMS جدید است، ممکن است همان کارکردی را داشته باشد که صدای زنگ روی سگهای مورد آزمایش دانشمند مشهور روسی -پاولوف- داشته باشد!
وقتی به موش یا حیوانات، مقدار بسیار کمی غذا بدهیم،
اشتهای آنها به شدت تحریک میشود. توییتر هم این روزها، دقیقا همین نقش را
در مورد ما بازی میکند، توییتر ما را دقایق زیادی سرگرم میکند، به امید
اینکه به چند نوشته کوچک ۱۴۰ کاراکتری جالب برسیم.
انسانها موجودات جستجوگری هستند و ما با دست خود،
اینترنت را ساختهایم که بهترین ابزار جستجو است و به ما اجازه جستجوی
دائم میدهد. چنین یافتههایی ما را باید هشیار کند، چرا که ممکن است انسانها را مبدل به ماشینهای جستجوگر بیاعتنا به نیازهای اصلی خود کند.
شاید
باور کردنش برای شما دشوار باشد، ولی شرایط سخت یا دیوانگی و شیدایی
افرادی را بر آن داشته است که خودشان را عمل جراحی کنند. بعضی از این
افراد پزشک بودند، بعضیها هم هیچ سررشتهای از طبابت نداشتند و فقط میل
به بقا در شرایطی سخت، آنها را وادار به چنین کار باورنکردنیای است.
این ماجراهای دهگانه را بخوانید:
۱۰- دکتر جری نیلسون
نوع جراحی: بیوپسی (تکهبرداری)
دکتر
«جری لین نیلیسون»، یک پزشک آمریکایی باتجربه است. در سال ۱۹۹۸ او به
عنوان پزشک یک ایستگاه در قطب جنوب، موسوم به ایستگاه آموندسن- اسکات،
استخدام شد. در طی فصل زمستان، او تنها پزشک مقیم در این ایستگاه بود. در
مارس سال ۱۹۹۹، او متوجه شد که تودهای در پستان راستش دارد به همین خاطر
از طریق ایمیل و ویدئوکنفرانس مشاورهای با پزشکان آمریکایی انجام داد و
از توده، بیوپسی (تکهبرداری) انجام داد.
نتیجه
بیوپسی، دقیق نبود، چون موادی که برای بیوپسی لازم هستند و در ایستگاه
نگهداری میشدند، تاریخگذشته بودند و دقت تشخیصی را پایین میآوردند. از
آنجا که در زمستان دسترسی به ایستگاه به هیچ عنوان وجود ندارد و هواپیماها
هم جای مناسبی برای فرود ندارند، تصمیم گرفته شد که با یک هواپیمای نظامی
و از طریق چتر نجات، اسباب و مواد لازم برای این پزشک فرستاده شود. خانم
نیلسون یک بیوپسی دیگر انجام داد و وقتی تصویر لامها برای پزشکان فرستاده
شد، مشخص شد که سلولهای توده، سرطانی هستند. نیلسون مجبور شد که با کمک
ساکنان ایستگاه، در همان ایستگاه شیمیدرمانی را شروع کند تا اینکه در ماه
اکتبر هواپیمایی برای بازگرداندن وی فرستاده شد.
بعد از رسیدن به آمریکا، چندین جراحی روی خانم نیسلون انجام شد و عمل ماستکتومی (قطع پستان) روی وی انجام شد.
جالب اینجاست که بعد از بهبود، خانم نیسلون کتابی در مورد تجربهاش با عنوان Ice Bound نوشت. بعدها با استفاده از مطالب این کتاب، یک فیلم تلویزیونی با بازی «سوزان ساراندون» ساخته شد:
سوزان ساراندون
۹- آماندا فیلدینگ
نوع جراحی: شکافتن جمجمه
«آماندا
فیلدینگ»، یک پزشک نیست، او یک هنرمند و کارگردان فیلمهای علمی است. در
یک بازه زمانی این زن دچار ناراحتی روحی شد، طوری که تصور میکرد باید
حتما عمل شکافتن جمجمه رویش انجام شود تا بهبود پیدا کند. او مدتها دنبال
پزشک قابل اطمینانی میگشت که حاضر به این عمل باشد، ولی کسی را پیدا
نمیکرد. افرادی که به خاصیت درمانی شکافتن جمجمه عقیده دارند، عقیده
دارند که ایجاد یک شکاف کوچک در جمجمه باعث گردش راحتتر خون در مغز
میشود.
سرانجام
او تصمیم گرفت که خودش دست به کار شود. فیلدینگ وقتی ۲۷ ساله بود یک درل
(مته) دندانپزشکی خرید که با فشار پا، کنترل میشد، سپس یک عینک تیره هم
به چشم زد تا خونی که از سرش میآید، جلوی دیدش را نگیرد. با چاقوی جراحی
شکافی در پوست سرش داد و بعد شروع کرد به متهکاری!
در
طی این کار هراسانگیز، او یک لیتر خون از دست داد، اما او از نتیجه جراحی
خودش راضی بود. در طی ۴ ساعت بعد از عمل، او احساس خوشحالی و آرامش
میکرد. خودش میگوید: «(بعد از عمل) بیرون رفتم و برای شام گوشت کبابی
خوردم، بعد از آن هم به مهمانی رفتم.»
جالب
اینجاست که او فیلم کوتاهی در مورد شکافتن جمجمه هم تهیه کرد که البته فقط
برای افرادی که دعوت کرده بود، نمایش داده شد. او آنقدر به خاصیت درمانی
شکافتن جمجمه عقیده داشت که دو بار به پارلمان رفت تا تقاضا کند تحقیقات
علمی برای جستجوی خواص درمانی شکافتن جمجمه انجام شود!
۸- دبورا سامپسون (۱۷۶۰ تا ۱۸۲۷)
نوع جراحی: خارج کردن گلوله
داستان
این زن هم در نوع خود شنیدنی است. در سال ۱۷۸۲، این زن برای اینکه بتواند
وارد ارتش شود، خودش را به عنوان مرد جا زد و با نام «رابرت شاتلفت» در
هنگ چهارم ارتش نامنویسی کرد. از آنجا که که او قویبنیه و بلندقد بود و
ظاهر چندان زنانهای نداشت، کسی شک نمیکرد که او در واقع یک مرد است.
همه
چیز خوب پیش میرفت تا اینکه او در جریان یک درگیری نزدیک نیویورک، مجروح
شد. برای خارج کردن گلوله، او به بیمارستانی برده شد. اما او از بیم
اینکه حین عمل جنسیتش مشخص شود، خودش گلوله را از محل اصابتش که در رانش
بود، خارج کرد و بعد زخم را با یک سوزن خیاطی دوخت. وقتی که زخمهای او
بهبود پیدا کرد، او دوباره به ارتش برگشت.
تا
سال ۱۷۸۳ که سامپسون یک جراحت دیگر برداشت، کسی متوجه جنسیت واقعی نشد.
وقتی ارتشیها متوجه شدند که او یک زن است، مرخصش کردند، ولی از آنجا که
در جریان خدمت نظامی زخمی شده بود، مقرریای برایش در نظر گرفتند. در سال
۱۸۳۸، کنگره موافقت کرد که به ورثه او هم مستمری پرداخت شود.
۷- دکتر اوان اونیل کین (۱۸۶۲ تا ۱۹۳۳)
نوع جراحی: برداشتن آپاندیس و ترمیم فتق کشاله ران
دکتر
اوان اونیل کین، یک جراح پیشرو و پزشک برجسته یکی از بیمارستانهای
نیویورک بود. او تصمیم گرفت که به همه ثابت کند که برای جراحیهای کوچک
نیازی به بیهوشی عمومی نیست. برای این کار، او تنها با بیهوشی موضعی،
آپاندیس خودش را برداشت!
در
حالی که او روی تخت عمل دراز کشیده بود و با استفاده از یک آینه جای عمل
را میدید، سه پزشک دیگر به او کمک میکردند. او خودش برش لازم برای جراحی
را روی شکمش ایجاد کرد و آپاندیسش را برداشت و و کار بخیه را به
دستیارانش سپرد.
دکتر
اونیل کین، در سال ۱۹۳۲ و در ۷۰ سالگی دست به ماجراجویی پیچیدهتری زد،
این بار تصمیم گرفت که فتق کشاله رانش را عمل کند. به خاطر نزدیکی شریان
رانی به محل عمل، این عمل، کار ظریفی است.
اما
دکتر اونیا کین، موفق شد، عمل را در کمتر از دو ساعت با موفقیت به پایان
برساند. همان طور که در تصویر بالا میبینید، این پزشک در طی عمل خودش
کاملا آرامش داشت و حتی در حالی که تیغ جراحی چند میلیمتر تا شریان حساس،
فاصله داشت با اطرافیان شوخی میکرد!
۶- Joannes Lethaeus
نوع جراحی: برداشتن سنگ مثانه - سال ۱۶۲۰
تصور کنید کسی جراح نباشد و ۴۰۰ سال پیش دچار رنج و عذاب سنگ مثانه باشد و بعد تصمیم بگیرد، خودش، سنگ مثانهاش را بردارد.
دکتر
«نیکولاس تولپ»، جراح هلندی و شهردار وقت آمستردام -که در تصویر زیر
تابلویی را که «رامبراند» از او در حین تشریح کشیده، میبینید-، در صفحاتی
از کتاب «ملاحظاتی در پزشکی» ماجرای این کار جنونآمیز را اینچنین توصیف
میکند:
نعلبندی
به نام «جوناس لتائوس» تصمیم گرفت، خودش سنگ مثانهاش را دربیاورد. برای
همین، همسرش را به بهانه خرید ماهی به بیرون خانه روانه کرد و بعد با کمک
برادرش مشغول کار شد. او ابتدا سنگ را با دستانش لمس کرد و بعد پوست و
بافت روی سنگ را در محل پرینئوم (قسمت زیر لگن در بین دو ران) را با
چاقویی که مخفیانه تهیه کرده بود، برش داد. او به تدریج برش را طویلتر
کرد، آنقدر که اندازهاش برای عبور سنگ مناسب شود. اما سنگ خیلی بزرگ بود،
طوری که او مجبور شد، محل برش را از دو طرف با فشار انگشتانش، گشادتر کند
و با نیروی زیاد زور بزند تا سنگ خارج شود. سرانجام سنگ با پاره کردن
مثانه، خارج شد. سنگ بسیار بزرگ بود و حدود ۱۱۰ گرم وزن داشت. واقعا
تعجبآور بود که چگونه کسی بدون استفاده از ابزار مناسب توانسته، چنین
سنگی را خارج کند.
۵- سامپسون پارکر
نوع جراحی: قطع کردن دست راست - سال ۲۰۰۷
پارکر،
کشاورزی اهل کارولینای جنوبی است، در سپتامبر سال ۲۰۰۷، هنگامی که او
مشغول دروی غله مزرعهاش بود، متوجه شد که ماشین خرمنکوب به خاطر گیر کردن
ساقه گیاهان، از حرکت بازایستاده. او تصمیم گرفت با خارج کردن آنها، ماشین
را به کار بیندازد. اما ماشین را با بیاحتیاطی خاموش نکرد و در نتیجه
دستش در ماشین گیر کرد. متأسفانه کسی در اطرافش نبود که به کمکش بیاید و
تقلای یک ساعته او هم نتیجهای نداشت و هر لحظه قسمت بیشتری از دستش در
ماشین فرو میرفت.
او
ابتدا با یک میله آهنی، به صورت موقت مانع حرکت چرخدندههای دستگاه شد و
بعد با دست دیگرش که هر لحظه بیحستر میشد یک چاقوی جیبی را درآورد و
شروع به بریدن انگشتهایش کرد. اما اوضاع بعد از مدتی اوضاع برای او بدتر
شد، چرا که ماشین داشت آتش میگرفت. هراس آتش، او را از شوک ناشی از قطع
کردن انگشتهایش در آورد. او میدانست اگر دستش را آزاد نکند، زنده زنده
خواهد سوخت. برای همین وقتی چاقو به استخوانش رسید، وزنش را روی دستش
انداخت، تا استخوانش را بشکند.
سرانجام
پارکر خودش را آزاد کرد و و با وسیله نقلیه کشاورزی در طول جاده راند، تا
بلکه بتواند جلوی اتوموبیلی را بگیرد. خوشبختانه او به موتورسیکلتی در
جاده برخورد، بعد از اطلاع، هلیکوپتر امداد از راه رسید و او را به
بیمارستان برد. پارکر قبل از اینکه به خانه برود، ۳ هفته تمام در بخش
سوختگی بستری بود. در این مدت ۲۵ نفر از همسایگانش، کار دروی مزرعه را
برایش انجام دادند.
۴- دکتر لئونید روگوزوف
نوع جراحی: برداشتن آپاندیس
سال
۱۹۶۴، دکتر روگوزوف، در ۲۷ سالگی مقیم ایستگاهی در قطب جنوب بود. در این
زمان او تشحیص داد که مبتلا به آپاندیسیت حاد شده است. شرایط او داشت بدتر
میشد و به خاطر شرایط آب و هوایی، هواپیمایی نمیتوانست فرود بیاید. به
همین خاطر او تصمیم گرفت، خودش را عمل کند.
او
با بیهوشی موضعی عمل را شروع کرد، در حین عمل، هواشناس ایستگاه، ریتراکتور
(وسیلهای که دو سوی برش جراحی را میگیرد و برش را باز نگه می دارد) را
برایش نگه داشت، راننده ایستگاه آینه را برای او نگه داشته بود، دانشمندی
هم وسایل عمل را به او میداد.
دکتر
روگوزوف در حالت خمشده به جلو، عمل را انجام داد و گرچه یک بار طی عمل از
حال رفت، توانست عمل را کمتر از دو ساعت انجام دهد. بعد از دو هفته او
کاملا بهبود پیدا کرد و به سر کارش در ایستگاه برگشت.
۳- دوگلاس گودال
نوع جراحی: قطع کردن دست راست
سال
۱۹۹۸، دوگلاس گودال ماهیگیر ۳۵ سالهای که خرچنگ صید میکرد، به دریا
رفته بود تا خرچنگهایی را که به دام افتاده بودند، در قایقش بار بزند.
اما موج بزرگی ناگهان تعادل قایق او را به هم زد و باعث شد، دستش در
بالابر کوچکی که در قایق داشت و برای بالا آوردن تلهها از آن استفاده
میکرد، گیر بیفتد.
او
تنها بود و تنها راه نجاتش این بود که خودش دستش را قطع کند، برای همین او
با چاقویی دستش را قطع کرد. هوا و امواج سرد دریا، باعث میشد که شدت
خونریزی او کم شود.
سرانجام او موفق شد به ساحل برگردد. او پس از بهبودی از کارش دست برنداشت و قایقش را هم تعمیر کرد.
2- آرون رالستون
نوع عمل: قطع کردن دست راست
رالستون
یک مهندس مکانیک آمریکایی است، او که عاشق کوهنوری است، کارش را به عشق
کوهنوری رها کرده بود و قصد داشت به قلل مرتفع صعود کند. در یکی از همین
کوهنوردیها در سال ۲۰۰۲، تختهسنگی روی دست راست او افتاد. ۵ روز تمام او
تلاش کرد که تختهسنگ را جابجا کند، اما موفق نشد. گرسنگی و تشنگی توان را از او گرفت و سرانجام او تصمیم گرفت با چاقویی، دستش را قطع کند.
او
چاقوی کندی در اختیار داشت و با زجر بسیار بافت نرم دستش را برید، کار قطع
کردن تاندونها دشوارتر بود و او مجبور شد با آنها را پاره کند. اما قطع
کردن دست، هم پایان کار نبود، او با وسیله نقلیهاش ۸ مایل فاصله داشت و
مجبور بود با خونریزی و درد ۸ مایل را هم راه برود. سرانجام او به
کوهنوردان دیگری برخورد که نجاتش دادند.
اما این واقعه تلخ، باعث نشد او دست از کوهنوردی بردارد، او با استفاده از یک دست مصنوعی همچنان کوهنوردی میکند و از آن لذت میبرد.
او کتابی هم در مورد این حادثه و بازگشتش به کوهنرودی با عنوان Between a Rock and a Hard Place
نوشته است. او قصد دارد سال ۲۰۱۰ به کوه اورست صعود کند. هدف او از این
صعود، آگاهی دادن به مردمان زمین در مورد خطرات تغییر آب و هوا است.
۱- اینس رامیرز
نوع عمل: سزارین
رامیرز
در دهکده کوچکی با تنها ۵۰۰ نفر جمعیت و یک خط تلفن زندگی میکند. سال
۲۰۰۰ او برای هشتمین بار باردار شده بود تا صاحب فرزند هشتم شود! او در ان
زمان ۴۰ سال سن داشت.
در
یکی از روزها، زمانی که اینس رامیرز در خانهاش تنها بود، درد زایمانش
شروع شد. بعد از ۱۲ ساعت تحمل رنج، پیشرفتی در زایمان او حاصل نشد و او
متوجه شد که آخرین بارداری او ممکن است واقعا به قیمت جانش تمام شود. به
همین خاطر تصمیم گرفت، بچهاش را با سزارینی به سبک خود، خارج کند. مقداری
الکل نوشید و بعد با چاقویی شروع به بریدن شکمش کرد، بعد از یک ساعت او به
رحمش رسید و نوزاد پسرش را سالم خارج کرد. بند ناف را هم با چاقویی برید و
از حال رفت.
وقتی
به هوش آمد، پارچهای دور شکم خونآلودش پیچید و از پسر شش سالهاش خواست
که کمک بیاورد. چند ساعت بعد، او به بیمارستان منتقل شد، در آنجا عمل شد
تا آسیبی که به رودهاش در طی سزارین شخصیاش انجام داده، ترمیم شود.
سرانجام او از بیمارستان مرخص شد و کاملا بهبود پیدا کرد.
رامیرز
تنها زنی در تاریخ است که توانسته است، خودش خودش را سزارین کند. داستان
او آن قدر جالب و باورنکردنی بود که در شماره مارس ۲۰۰۴، مجله بینالمللی
مامایی و بیماریهای زنان به چاپ رسید.
در عکس چاقوی جراحی خانم رامیرز را مشاهده میکنید!
منبع: یک پزشک
بدبین
شل سیلوراستاین
همه می گویند من بدبینم
همه فکر می کنند من دیوانه ام
ظاهراً به من لبخند می زنند
اما از ته دل می خواهند سر به تنم نباشد.
آنها در قهوه ام سم می ریزند،
و در سوپ جو من خرده شیشه،
در کفش های تنیسم عنکبوت می اندازند
و توی شیرینی گردویی ام کثافت کاری می کنند.
سر درآوردن از همه ی اینها
کار مشکلی است.
ببین، پدرم یک دختر کوچولو می خواست
و مادرم دوقلو.
و پدربزرگم از هیتلر خوشش می آمد،
پس هر کاری که من کرده ام اشتباه بوده.
اما حالا دیگر می خواهم کار را تمام کنم،
با اینکه لبخند می زنی،
اما می دانم از این شعر بدت می آید.
آره... می دانم که فقط گوش می دهی
چون نمی خواهی احساساتم را جریحه دار کنی
اما به محض اینکه رفتم
به زیپ شلوارم که باز است، می خندی.
تو در قهوه ام سم می ریزی
و در سوپ جو من خرده شیشه.
تو در کفش های تنیسم عنکبوت می اندازی،
و توی شیرینی گردوییم کثافت کاری می کنی
می دانم!
خودت را به آن راه نزن.
می دانم...
می دانم!
می دانم.
پاهای کثیف
شل سیلوراستاین
پیشنهاد صلح
فرمانده کلی1 به فرمانده گور2 گفت:
«آیا باید این جنگِ احمقانه رو ادامه بدیم؟
آخه، کشتن و مردن حال و روزی برای آدم باقی نمی ذاره.»
فرمانده گور گفت: «حق با شماست.»
فرمانده گور به فرمانده کلی گفت:
«امروز می تونیم به کنار دریا بریم
و تو راه چند تا بستنی هم بخوریم.»
فرمانده کلی گفت: «فکر خوبیه.»
فرمانده کلی به فرمانده گور گفت:
«تو ساحل یه قلعه ی شنی می سازیم.»
فرمانده گور گفت: «آب بازی هم می کنیم.»
فرمانده کلی گفت: «پس آماده شو بریم.»
فرمانده گور به فرمانده کلی گفت:
«اگه دریا طوفانی باشه چی؟
اگه باد شن ها رو به هر طرف ببره؟»
فرمانده کلی گفت: «چقدر وحشتناکه!»
فرمانده گور به فرمانده کلی گفت:
«من همیشه از دریای طوفانی می ترسیدم.
ممکنه غرق بشیم.»
فرمانده کلی گفت:
«آره، شاید غرق بشیم. حتی فکرش هم ناراحتم می کنه.»
فرمانده کلی به فرمانده گور گفت:
«مایوی من پاره است.
بهتره بریم سر جنگ و جدال خودمون.»
فرمانده گور گفت: «موافقم.»
بعد فرمانده کلی به فرمانده گور حمله کرد،
گلوله ها به پرواز درآمد، توپخانه ها به غرش.
و حالا، متأسفانه،
نه اثری از فرمانده کلی مونده و نه از فرمانده گور.