دعا و زیارت
توصیه به
کرامت
علی علیهالسلام
به فرزندش امام مجتبی علیهالسلام میفرماید: پسرجانم! روح خودت را گرامی بدار؛ بزرگوار بدار؛ برتر
بدار از هرکار پستی. در مقابل هر پستی فکر کن که روح من بالاتر از این است که به این پستی آلوده
بشود. درست مثل
آدمی که یک تابلوی نقّاشی خیلی عالی دارد که وقتی لکه سیاهی در آن پیدا میشود. گردی، غباری
روی آن میبیند، خودبهخود فوراً دستمال بر میدارد آن را تمیز میکند.
اگر به او بگویی چرا این کار را میکنی، میگوید حیف چنین تابلوی نقاشیای نیست که
چنین لکه سیاهی در آن باشد؟ حسّ میکند که این تابلوی نقاشی آنقدر زیبا و عالی است که حیف است
یک لکه سیاه در آن
باشد.
علی
علیهالسلام میگوید: در روح خودت اینگونه احساس زیبایی کن، احساس عظمت کن، احساس شخصیّت کن که
قطعنظر از هر مطمعی، قطعنظر از هر خیالی، قطعنظر از هر حاجت مادّیای،
اصلاً خودت را بزرگتر از این بدانی که تن به پستی بدهی.
دوشنبه 30/6/1388 - 10:17
دعا و زیارت
دعای
بینیازی از مردم
شخصی در
حضور حضرت امیر به این تعبیر دعا کرد: خدایا، مرا محتاج خلق خودت نگردان. حضرت فرمود: دیگر
اینطور نگو. عرض کرد: پس چه بگویم؟ فرمود: بگو خدایا، مرا محتاج بَدان خلق خودت قرار نده
و منظور این است که جمله اوّل نشدنی است؛ زیرا نحوه خلقت انسان، اینطور است که همواره در
پیشبرد زندگی دنیایی
خودش به دیگران نیازمند است.
دوشنبه 30/6/1388 - 10:16
دعا و زیارت
حقیقت توبه
مردی میآید خدمت امیرالمؤمنین استغفار میکند، توبه میکند؛ یعنی صیغه استغفار
را جاری میکند. او
مثل بسیاری از ما خیال میکرد که توبه کردن یعنی گفتن « اَسْتَغْفِرُ اللّهَ رَبّی و اَتُوبُ اِلَیْه». امیرالمؤمنین
با یک شدّتی به او
فرمود: مادرت به عزایت بنشیند. اصلاً تو میدانی استغفار یعنی چه که میگویی
«استغفراللّه ربّی و اتوبُ اِلَیه»؟ حقیقت استغفار را میدانی چیست؟
استغفار، درجه مردمان بلندمرتبه است. اصلاً خود توبه، محکوم کردن خود است.
بعد حضرت فرمود: استغفار چند اصل دارد. دو تا رکن دارد، دو تا شرط قبول، و
دو شرط کمال، و مجموعاً شش تا که حالا من برایتان عرض میکنم. فرمود: اوّلین رکن استغفار این
است که انسان واقعاً از گذشته تیره و سیاه خودش پشیمان باشد؛ دوّم تصمیم بگیرد که در آینده
آن گناه گذشته را
مرتکب نشود؛ سوم اینکه اگر حقوق مردم را برعهده و ذمّه دارد ادا بکند؛ چهارم اینکه اگر
فرائض الهی را ترک کرده است، جبران بکند قضا کند.... پنجم اینکه... گوشتهایی که از
معصیت روییده با غصّه و اندوه و توبه آنها را آب بکنی...؛ ششم:... مدّتی باید رنج طاعت را به
تن بچشانی...
دوشنبه 30/6/1388 - 10:15
ادبی هنری
اندرز
شخصی آمد خدمت مولایمتقیان علی علیهالسلام و گفت: یا امیرالمؤمنین، مرا
نصیحت کن. علی علیهالسلام
نصایح زیادی کرد. دو جمله اولش را عرض میکنم... فرمود: نصیحت من به تو این است که از آن
کسان مباش که امید به آخرت دارد، اما میخواهد به آخرت بدون عمل برسد.
مثل همه ما، ما میگوییم حبّ علیبنابیطالب کافی است. تازه حب ما حبّ حقیقی نیست. اگر
حبّ حقیقی بود عمل هم پشت سرش بود. میگوییم همین وابستگی ظاهری کافی است.... اگر حب
علیبنابیطالب تو را
به عمل کشاند بدان حبّ تو صادق و راستین است....
ای مرد از آن کسان مباش که احساس نیاز به توبه را در وجود خود دارند، اما همیشه
میگویند: دیر نمیشود،
وقت باقی است.
برادر، اگر علی بیاید و من و تو هم برویم خدمتش و بگوییم: آقاجان، ما را نصیحت کن،
چنین جملهای به ما میگوید: از آن کسان مباش که امید به آخرت دارد، اما میخواهد
به آخرت بدون عمل برسد.
دوشنبه 30/6/1388 - 10:13
ادبی هنری
زهد علی
علیهالسلام
علی زاهدِ
باهدف است. او مخصوصاً وظیفه پیشوایان امت میداند که با دیگران حداقل همدردی کنند؛ یعنی
اگر نمیتوانند به آنها کمک مادی کنند، کمک روحی بکنند؛ چون چشم ضعیفان به پیشوایان امت
است.
علی علیهالسلام میگفت: من نمیخورم تا همین مقدار بتوانم به روح ضعفای
امت خودم کمک کنم و بگویم اگر شما ندارید بخورید، من هم که دارم نمیخورم تا مثل شما باشم.
عدّهای آمده
بودند به امامصادق علیهالسلام اعتراض کردند. فلسفه زهد را نفهمیده بودند. شنیده بودند
علیبن ابیطالب علیهالسلام در زمان خودش زاهد بوده و خیال میکردند که علی علیهالسلام طرفدار
این بود که انسان باید در همه شرایط با لباس مندرس زندگی کند و نانجو بخورد. اما این
نانجو خوردن فلسفهاش چیست را نفهمیده بودند. امامصادق علیهالسلام بود که
برای اینها تشریح
میکرد تا فلسفهاش را بفهمند علی علیهالسلام چرا زاهد بود؟ برای اینکه میخواست انسان باشد. علی
علیهالسلام زاهدی نبود که یک گوشه افتاده باشد و اسم انزوا
را زهد بگذارد.
دوشنبه 30/6/1388 - 10:11
ادبی هنری
بخشش
کریمانه
امیرالمؤمنین علیهالسلام
در یکوقت که مقداری خرما از مال شخصی خود در میان فقرا تقسیم میکرد، مقدار نسبتاً
زیادی برای یک نفری فرستاد که آن شخص هیچگونه عرضحاجت و اظهار احتیاجی نکرده بود و
اساساً اخلاق شخصی آن مرد این بود که از احدی چیزی نخواهد. مردی به امیرالمؤمنین اعتراض کرد که
آن شخص که از تو
چیزی نخواسته و عرض حاجتی نکرده و به علاوه یک پنجم این خرما برای او کافی است، تو چرا اصلاً
برای او که از تو چیزی نخواسته میفرستی و چرا این قدر زیاد میفرستی؟ سخنی که
امیرالمؤمنینعلی علیهالسلام در جواب این مرد معترض گفت این بود: خدا امثال تو را در
میان مسلمانان زیاد نکند. تو چهقدر آدم پست و نادونی هستی.
من میبخشم و
تو بخل میورزی؟ و به علاوه اگر بنا شود من فقط به کسانی ببخشم که از من تمنّا و
تقاضا کردهاند من بخششی نکردهام... در عوض بذل آبروی کسی چیزی به او
بخشیدهام...
دوشنبه 30/6/1388 - 10:9
ادبی هنری
علی (ع) به روایت استاد مطهری
ردّ تبعیض
نژادی
وقتی که
میان یک زن عرب و یک زن ایرانی اختلاف واقع میشود و کار به آنجا میکشد که به حضور علی
علیهالسلام شرفیاب میشوند و علی میان آندو هیچگونه تفاوتی قایل نمیشود و مورد اعتراض
زن عرب واقع میشود، علی دست میبرد و دو مشت خاک از زمین برمیدارد و به آن خاکها نظر
میافکند و آنگاه
میگوید: من هرچه تأمل میکنم میان این دو مشت خاک فرقی نمیبینم. علی علیهالسلام با این تمثیل عملی لطیف،
به جمله معروف رسولاکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم
اشاره میکند که فرمود: همه از آدم و آدم از خاک است. عرب بر عجم و عجم بر عرب فضیلت
ندارد.
فضیلت به تقوا است، نه به
نژاد و نَسَب و
قومیّت و ملیّت. وقتی که همه نسب به آدم میبرند و آدم خاکینژاد است، چه جای ادّعای فضیلت تقدّم
نژادی است؟
دوشنبه 30/6/1388 - 10:6
خاطرات و روز نوشت
عید فطر، عید پایان یافتن رمضان نیست، عید
برآمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است، چـونان ققنوس که از خاکستر خویش
دوباره متولد می شود. رمضان کوره ایی است که هستی انسان را می
سوزاند و آدمی نو با جانی تازه از آن سر بر می آورد . فطر، شادی و دست افشانی بر
رفتن رمضان نیست ، بر آمدن روز نو، روزی نو و انسانی نو است.
دوستان خوب و محترم تبیانی
مناسبت عید سعید فطر را به شما و خانواده محترمتان تبریک گفته و از حضرت حق قبــولی
طاعات ،افزونی مرتبه اخلاص و قرب منزلت برای همه شما مسئلت می نمـاید .
دوشنبه 30/6/1388 - 10:3
خواستگاری و نامزدی
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد.
زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش
را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ
دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را
بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجلهای که داشت کلید را
داخل ماشین جا گذاشته است.
زن هراسان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.
پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر میشود. او جریان کلید اتومبیل را برای
پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن
سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد
نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت كم كم تاریک می شد و بارش باران شدت
گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن". در همین
لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد
ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد
و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی
کلید را داخل ماشین جا گذاشتهام و نمیتوام در ماشین را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟
زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند
ثانیه در اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد
شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد
شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."
خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع
حرفه ای!
زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش
را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد،
فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
گویند:
عجب
معلم سختگیری است این روزگار كه اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد ...
پنج شنبه 26/6/1388 - 14:36
خواستگاری و نامزدی
(زندگی زیباست )
مردی دارای چهار فرزند داشت. خواست تا از فرزندانش
امتحانی بگیرد پس آنها را به ترتیب به سراغ یک درخت گلابی فرستاد که در فاصله ای
دور از خانه شان روییده بود: پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و
پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست
که بر اساس آنچه دیده بودند، درخت را برایش توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم
پیچیده. پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن. پسر سوم
گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای
بود که تابه امروز دیده ام. پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه
ها.. پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر
یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت
یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که
از زندگیشان برمی آید، فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته
باشند! اگر در ”زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ”بهار”، زیبایی “تابستان” و
باروری “پاییز” را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام
فصلهای دیگر را نابود کند! زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین؛ در راههای سخت
پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند
پس:
زندگی
زیباست ای زیبا پسند
زنده
اندیشان به زیبایی رسند
آنقدر
زیباست این بی بازگشت
کز
برایش می توان از جان گذشت
پنج شنبه 26/6/1388 - 14:35