|
در دژ بـبـسـتـند وز باره تیز |
برآمد خروشیدن رسـتـخیز |
بگـفـتـند کای مرد بازور و هوش |
برین گونـه با ما بکینـه مـکوش |
پدر نام تو چون بزادی چـه کرد |
کمندافـگـنی گر سپـهر نـبرد |
دریغسـت رنـج اندرین شارستان |
کـه دانـنده خواند ورا کارسـتان |
چو تور فریدون ز ایران براند |
ز هر گونـه دانـندگان را بـخواند |
یکی باره افـگـند زین گونـه پی |
ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی |
برآودر ازینـسان بافـسون و رنـج |
بـپالود رنـج و تـهی کرد گنـج |
بـسی رنـج بردند مردان مرد |
کزین باره دژ برآرند گرد |
نـبدکـس بدین شارستان پادشا |
بدین رنـج بردن نیارد بـها |
سلیحسـت و ایدر بسی خوردنی |
بزیر اندرون راه آوردنی |
اگر سالیان رنـج و رزم آوری |
نـباشد بدسـتـت جز از داوری |
نیاید برین باره بر مـنـجـنیق |
از افـسون سلـم و دم جاثـلیق |
چو بشنید رستم پر اندیشـه شد |
دلـش از غم و درد چون بیشه شد |
یکی رزم کرد آن نـه بر آرزوی |
سـپاه اندر آورد بر چار سوی |
بیک روی گودرز و یک روی طوس |
پـس پشـت او پیل با بوق و کوس |
بیک روی بر لـشـکر زابـلی |
زرهدار با خـنـجر کابـلی |
چو آن دید دستم کـمان برگرفـت |
هـمـه دژ بدو ماند اندر شگفـت |
هر آنکـس کـه از باره سر بر زدی |
زمانـه سرش را بـهـم در زدی |
ابا مـغز پیکان همی راز گـفـت |
بـبدسازگاری هـمی گشت جفت |
بـن باره زان پس بکـندن گرفـت |
ز دیوار مردم فـگـندن گرفـت |
سـتونـها نـهادند زیر اندرش |
بیالود نـفـط سیاه از برش |
چو نیمی ز دیوار دژکـنده شد |
بـچوب اندر آتـش پراگـنده شد |
فرود آمد آن باره تور گرد |
ز هر سو سـپاه اندر آمد بـگرد |
بـفرمود رستـم کـه جنگ آورید |
کـمانـها و تیر خدنـگ آورید |
گوان از پی گـنـج و فرزند خویش |
هـمان از پی بوم و پیوند خویش |
هـمـه سر بدادند یکـسر بـباد |
گرامیتر آنـکو ز مادر نزاد |
دلیران پیاده شدند آن زمان |
سـپرهای چینی و تیر و کـمان |
برفـتـند با نیزهداران بـهـم |
بـپیش اندرون بیژن و گستـهـم |
دم آتـش تیز و باران تیر |
هزیمـت بود زان سـپـس ناگزیر |
چو از باره دژ بیرون شدند |
گریزان گریزان بـهامون شدند |
در دژ ببست آن زمان جنـگـجوی |
بـتاراج و کشـتـن نـهادند روی |
چـه مایه بکشتند و چـندی اسیر |
بـبردند زان شـهر برنا و پیر |
بـسی سیم و زر و گرانـمایه چیز |
سـتور و غـلام و پرسـتار نیز |
تهمـتـن بیامد سر و تن بشست |
بـپیش جـهانداور آمد نخسـت |
ز پیروز گشـتـن نیایش گرفـت |
جـهان آفرین را سـتایش گرفـت |
بایرانیان گـفـت با کردگار |
بیامد نـهانی هـم از آشـکار |
بـپیروزی اندر نیایش کـنید |
جـهان آفرین را سـتایش کـنید |
بزرگان بـپیش جـهانآفرین |
نیایش گرفـتـند سر بر زمین |
چو از پاک یزدان بـپرداخـتـند |
بران نامدار آفرین ساخـتـند |
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ |
نشسـتـن بـه آید بنام و بننگ |
تـن پیل داری و چـنـگال شیر |
زمانی نـباشی ز پیگار سیر |
تهمتـن چـنین گفت کین زور و فر |
یکی خـلـعـتی باشد از دادگر |
شـما سربـسر بـهره دارید زین |
نـه جای گلهست از جـهان آفرین |
بـفرمود تا گیو با ده هزار |
سـپردار و بر گـسـتوان ور سوار |
شود تازیان تا بـمرز خـتـن |
نـماند کـه ترکان شوند انجمـن |
چو بنـمود شب جعد زلـف سیاه |
از اندیشه خمیده شد پشـت ماه |
بـشد گیو با آن سواران جـنـگ |
سـه روز اندر آن تاختن شد درنگ |
بدانـگـه کـه خورشید بنمود تاج |
برآمد نشـسـت از بر تخـت عاج |
ز توران بیامد سرافراز گیو |
گرفـتـه بـسی نامداران نیو |
بـسی خوب چـهر بـتان طراز |
گرانـمایه اسـپان و هرگونه ساز |
فرسـتاد یک نیمـه نزدیک شاه |
ببـخـشید دیگر همـه بر سپاه |
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو |
چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو |
ابا بیژن گیو برخاسـتـند |
یکی آفرین نو آراسـتـند |
چـنین گفـت گودرز کای سرفراز |
جـهان را بـمـهر تو آمد نیاز |
نـشاید کـه بیآفرین تو لـب |
گـشاییم زین پس بروز و بشـب |
کـسی کو بـپیمود روی زمین |
جـهان دید و آرام و پرخاش و کین |
بیک جای زین بیش لـشـکر ندید |
نـه از موبد سالـخورده شـنید |
ز شاهان و پیلان وز تـخـت عاج |
ز مردان و اسپان و از گـنـج و تاج |
سـتاره بدان دشـت نـظاره بود |
کـه این لشکر از جنـگ بیچاره بود |
بـگـشـتیم گرد دژ ایدر بـسی |
ندیدیم جز کینـه درمان کـسی |
کـه خوشان بدیم از دم اژدها |
کـمان تو آورد ما را رها |
توی پـشـت ایران و تاج سران |
سزاوار و ما پیش تو کـهـتران |
مـکافات این کار یزدان کـند |
کـه چـهر تو همواره خندان کـند |
بـپاداش تو نیستمان دسـترس |
زبانـها پر از آفرینـسـت و بـس |
بزرگیت هر روز بافزون ترسـت |
هنرمـند رخـش تو صد لشکرست |
تهمـتـن بریشان گرفـت آفرین |
کـه آباد بادا بـگردان زمین |
مرا پشـت ز آزادگانست راسـت |
دل روشـنـم بر زبانم گواسـت |
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز |
بـباشیم شادان و گیتی فروز |
چـهارم سوی جـنـگ افراسیاب |
برانیم و آتـش برآریم ز آب |
هـمـه نامداران بگـفـتار اوی |
بـبزم و بـخوردند نـهادند روی
p30n.ir
|