دعاى پیامبر(مباهله)
در جنوب
شرقى قبرستان تاریخى بقیع در مدینه منوره، مسجدى بنا شده بنام
«مسجدالاجابه» 28 آنجا محل وقوع جریان بهت آور مباهله است و آن مسجد به
یادگار همان واقعه بنا شده است.
در سال
دهم هجرت كه رسول خدا (ص) تازه از حجة الوداع و غدیر خم برگشته بود، هیئتى
از نصاراى نجران 29 در اجابت به دعوت آن حضرت به مدینه آمد.
وقت
نمازشان در مسجد رسول الله (س) ناقوس زدند (و بطرف مشرق) نماز خواندند،
اصحاب آنحضرت گفتند: یا رسول الله، در مسجد شما چنین كنند؟!! فرمود: كارى
بكارشان نداشته باشید، چون از نماز فارغ شدند پیش آن حضرت آمدند، بحث میان
آنها شروع شد، از حضرت پرسیدند: به كدام دین دعوت مىكنى؟
فرمود:
به شهادت لاالهالاالله و اینكه من رسول خدایم و عیسى بنده و مخلوق خداست،
طعام مىخورد، آب مىآشامید و بول و غائط مىكرد. گفتند: پدرش كدام بود؟
وحى آمد
كه از آنها بپرس: درباره آدم چه مىگوئید آیا بنده مخلوق نبود كه مىخورد و
مىآشامید و حدث از او ظاهر مىشد و زن مىگرفت؟ گفتند: آرى. فرمود: پدرش
كى بود؟ در جواب عاجز ماندند، خدا در جواب آنها نازل فرمود كه: خلقت عیسى
نظیر خلقت آدم است كه خدااو را از خاك آفرید «ان مثل عیسى عندالله كمثل آدم
خلقه من تراب ثم قال له كن فیكون» (آل عمران: 59)
یعنى:
اگر پدر نداشتن ملاك پسر خدا بودن باشد، باید آدم (ع) نیز چینى باشد كه نه
پدر داشت و نه مادر، به دنباله آیه فوق، خداوند به آن حضرت فرمود: هر كه
بعد از این درباره عیسى با تو محاجّه كند، بگو: بیائید شما و ما فرزندان و
زنان و خودمان را جمع كنیم و مباهله نمائیم و از خدا بخواهیم بهر كه دروغگو
است عذاب بفرستد.30
حضرت به
آنها فرمود: با من مباهله كنید اگر راستگو باشم عذاب بر شما نازل شود و
اگر دروغگو باشم بر من، گفتند: با انصاف سخن گفتى، لذا وعده مباهله
گذاشتند31.
یعنى:
هر دو گروه به خدا عقیده داریم یا من حقم یا شما، بیائید از خدا بخواهیم هر
كه ناحق است او را نابود كند، این دعوت از كهكشانها و از همه جهان بزرگتر
است، این دعوت را فقط كسى مىتواند بكند كه در حد اعلاى یقین و اطمینان از
طرف خدا باشد، مسأله، مسأله سرنوشت است، شكست در اینجا شكست حتمى اسلام
خواهد بود، اما رسول خدا با آن اعتقاد راسخى كه به وعده خدا داشت با كمال
اطمینان خاطر، پا در میدان گذاشت. و پیشنهاد مباهله فرمود.
قرار شد
روز بیست و چهارم ذوالحجه از سال دهم هجرت مباهله انجام شود، رسول خدا
بااطمینان به وعده خدا، با كمال آرامش به محل معین آمدند.
على بن
ابیطالب در پیش، فاطمه زهرا در پشت سر، آن حضرت در وسط دست حسنین
علیهماالسّلام را گرفته حركت مىكردند. سپس آن بزرگوار به دو زانو نشست و
آماده مباهله شد، قرار بود، آن چهار نفر به دعاى حضرت آمینگویند: 32.
مردم به
تماشا ایستاده بودند، رئیس نصارى گفت این چهار نفر كیستند؟ جواب شنید: آن
جوان داماد و پسر عمویش على بن ابیطالب، آن زن، دخترش فاطمه و آن دو بچه،
نوادههایش حسن و حسیناند.
صحنه
عجیبى بود، دلها به طپش افتاده، مغزها را طوفان در گرفته بود، تماشاگران از
خود بیخود شده بودند، اگر دعاى هر دو گروه مستجاب مىشد، اسلام از بین
رفته بود، و اگر دعاى هیچ یك مستجاب نمىشد باز اسلام شكست یافته بود، اگر
دعاى نصارى مستجاب مىگشت، باز فاتحه اسلام خوانده مىشد، فقط یك راه
پیروزى در بین بود و آن اینكه دعاى آن حضرت مستجاب شود.
بزرگ
مردى تمام عزیزان خویش را حاضر كرده و با ادعائى بزرگتر از كهكشانها، مانند
كوه پا برجا ایستاده و حریف مىطلبد و مىگوید مدار كائنات زیر لب من است
اگر لبتر كنم جهان را بر سر نصارى خراب مىنمایم.
رئیس
هیئت نصارى از دیدن این صحنه پى برد كه آن حضرت اگر جزئىترین تردیدى در
رسالت خویش داشت، باین كار خطرناك دست نمىزد، لذا از مباهله منصرف شد و
بیاران خود گفت: «یا معشر النصارى انى لأَرى
وجوها لوشاء الله ان یزیل جبلاً من مكانه لأَزاله بها فلا تباهلوا فتهلكوا و
لایبقى على وجه الارض نصرانىٌ الى یوم القیامة» اى گروه نصارى من
چهرههائى مىبینم اگر خدا بخواهد كوهى را از جایش بركند، بجهت آنها بر
مىكند، مباهله نكنید و گرنه هلاك مىشوید و تا قیامت در روى زمین یك نفر
نصرانى باقى نمىماند.
آنگاه
پیش حضرت آمده و گفتند: یا اباالقاسم رأى ما بر این شد كه با تو مباهله
نكنیم و تو را در دین خودت بگذاریم ما هم در دین خود بمانیم.
فرمود:
حالا كه مباهله نكردید پس اسلام بیاورید تا در نفع و ضرر مسلمانان شریك
باشید. گفتند: حاضر باسلام نیستیم، فرمود: پس با شما مىجنگم.
گفتند:
طاقت جنگ با تو را نداریم ولى مصالحه مىكنیم كه با ما جنگ نكنى و از
دینمان ما را برنگردانى، در مقابل هر سال دو هزار حله (لباس - پارچه) به
شما (به عنوان جزیه) مىدهیم، هزار تا در ماه صفر و هزار تا در ماه رجب...
حضرت این مصالحه را قبول فرمودند.
آنگاه
فرمود: به خدائى كه جانم در دست اوست: هلاك بر اهل نجران نزدیك شده بود،
اگر مباهله مىكردند بصورت میمونها و خوكها در مىآمدند و بیابان بر آنها
آتش مىشد...33 بدین گونه: رسول خدا از آن صحنه حیرت آور سرفراز بیرون آمد
(ولا حول ولا قوة الا بالله).
كرامتى عجیب و خوابى عجیبتر
به سال
پانصد و پنجاه و هفت هجرى مردى از اتابكان شام به نام نور الدین محمودبن
زنگى بر شام و حجاز حكومت داشت، او حاكمى بود نیكوكار و اهل تهجد و شب
زندهدارى، شبى پس از تهجد و اعمال شب به خواب رفت و رسول خدا (ص) را در
خواب دید.
آن حضرت
دو نفر آدم سرخ پوست را به نورالدین نشان داد و فرمود: مرا از دست این دو
نفر نجات بده: «یا نورالدین انقذنى من هذین الرجلین» نورالدین با وحشت از
خواب پرید، وضو گرفت و نماز خواند و بخوابد رفت، باز آن حضرت را در خواب
دید كه مىفرمود: مر از دست این دو نفر نجات بده.
نورالدین
باز از خواب پرید و مات و مبهوت درباره خواب فكر مىكرد دفعه سوم كه به
خواب رفت باز حضرت را در خواب دید كه فرمود: مرا از دست این دو نفر نجات
بده، دیگر خواب به چشمانش نرفت.
او وزیر
صالح و نیكوكارى بنام جمال الدین موصلى داشت، فرستاد وزیر را بیدار كرده و
آوردند، او خواب عجیب خود را با وزیرش در میان گذاشت. وزیر گفت: خواب
عجیبى است لابد در مدینه اتفاقى افتاده كه علاج آن از تو ساخته است، دیگر
توقف روا نیست، هم اكنون باید به طرف مدینه حركت كنى، خوابت را نیز به كسى
نگو.
نورالدین
همان شب با بیست نفر و وزیرش به مدینه حركت كردند پول زیادى نیز با خود
بهمراه برد، این كاروان پس از شانزده روز به مدینه رسید، چون به نزدیك
مدینه رسید، در خارج آن غسل كرد، بعد داخل شهر شد در روضه ما بین قبر شریف و
منبر آن حضرت نماز خواند و آنگاه نشست و نمىدانست چه كار بكند.
شب اول
فرا رسید، در اولین شب رعد و برق عجیبى در آسمان پیدا شد، و زمین چنان بشدت
لرزید كه نزدیك بود، كوهها از جا كنده شود، چون صبح شد مردم در مسجد جمع
شدند.
وزیر به
مردم گفت سلطان به قصد زیارت رسول خدا (ص) به مدینه آمده و با خود پول
زیادى آورده كه به اهل مدینه (حرم الرسول) تقسیم خواهد كرد از آمدن به محضر
سلطان غفلت نكنید.
مردم
گروه گروه مىآمدند، نورالدین به آنها جایزه مىداد و در قیافهشان دقت
مىكرد تا مگر آن دو نفر را كه درخواب دیده بود پیدا كند، همه آمده و پول
گرفتند ولى آن دو قیافه پیدا نشدند، نورالدین به مأموران گفت: آیا كسى ماند
كه پول نگرفته باشد؟ گفتند: نه. مگر دو نفر از اهل مغرب كه آنها هم پول
نمىگیرند. دو مرد نیكو كارند و بى نیاز، بهمه اهل حاجت كمك مىكنند،
پیوسته روزه مىگیرند و دائم الجماعه هستند، گفت: آن دو را نیز بیاورید،
چون حاضر شدند، دید همانها هستند كه رسول خدا (ص) در خواب نشان داده است .
نورالدین
پرسید شما اهل كجاهستید؟ گفتند: از بلاد مغرب (اروپا) براى حج آمدهایم،
قصد داریم كه امسال در مدینه در محضر رسول خدا (ص) باشیم. گفت: راست بگوئید
قصّه شما چیست، آن دو ساكت شدند، پرسید منزل شما كجاست؟ گفتند: در
كاروانسرائى نزدیك حجره شریفه حضرت رسول (ص).
نورالدین
آنها را در آنجا نگاه داشت و خود به منزل آنها آمد، دید در منزل آنها پول
زیاد و دو عدد توبره و مقدارى كتاب و یك عدد حصیر است. در اینجا حاضران
شروع به تعریف و تمجید آن دو نفر كر دند كه اهل شهر از آنها بسیار خوبى
دیدهاند و هر روز در زیارت آن حضرت و زیارت بقیع هستند و هر هفته به زیارت
مسجد «قبا» مىروند، نورالدین گفت: سبحان الله.
آنگاه
وى به كاویدن در منزل آنها پرداخت و چون حصیر را برداشت سردابى ظاهر شد كه
بطرف حجره شریفه قبر حضرت رسول (ص) مىرفت، حاضران از دیدن سرداب كه به طرف
قبر آن حضرت كنده شده به وحشت افتادند.
نورالدین پس از احضار آن دو گفت: جریان خودتان را باز گوئید، بعد آن دو را به شدت شلاق زدند.
بالاخره
آنها در اثر شلاق به سخن درآمده و گفتند: ما دو نفر مسیحى هستیم، پادشاه
نصارى و كشیش بزرگ، ما را به صورت وزىّ حاجیان به اینجا فرستاده و پول
زیادى به ما داده تا جسد شریف حضرت رسول را بیرون آورده و به اسپانیا
(اندلس) ببریم.
لذا در
این كاروانسرا كه نزدیك قبر آن حضرت است منزل گرفتهایم، ما شبها این سرداب
را مىكندیم، روزها به بهانه زیارت بقیع، خاك آنرا در میان قبور
مىپاشیدیم و مدتى است كه این كار را مىكنیم و چون به حجره شریفه نزدیك
شدیم، رعد و برق و زلزله ما را هراسان كرد.
نورالدین
فرداى آنروز، آن دو را در میان مردم حاضر كرد و در حضور مردم از آنها
اقرار گرفت، آن وقت خواب رسول (ص) را به نظر آورد كه آنحضرت او را براى رفع
این مشكل اهل دانسته است به شدت گریه كرد.
بعد
فرمان داد هر دو نفر را در كنار حجره شریفه گردن زدند، سپس دستور داد، سرب
زیادى آماده كردند و در اطراف حجره شریفه خندقى كندند كه به آب رسید، بعد
سرب را ذوب كرده و در آن خندق ریختند كه به حكم حصارى در اطراف حجره شریفه
شد، بعد از این كار به شام محل حكومت خویش بازگشت.
ناگفته
نماند: این خواب و این معجزه را مرحوم محدث نورى در دارالسلام ج 2 ص 109 از
كتاب تحفة الازهار سید ضامن مدنى نقل كرده و گوید: در آن سال فضل بن امیر
هاشم حاكم مدینه بود.
و نیز
سمهودى آنرا در كتاب وفاءالوفاء ج 2 ص 648 نقل كرده و بچند منبع نیز اشاره
نموده است و تصریح كرده كه نورالدین محمودبن زنگى در سال پانصد و پنجاه و
هفت هجرى به مدینه آمده است .
و نیز
ناگفته نماند: نورالدین محمود بن زنگى از اتابكان شام است كه از سال پانصد و
چهل تا پانصد و هفتاد و هفت در شام حكومت كردند، نورالدین محمود یكى از
سرشناسان آن سلسله است، ابن اثیر در تاریخ كامل ج 9 حالات او را بتفصیل نقل
كرده است .
--------------------------------------------------------------------------------
پىنوشتها:
1- روضة الواعظین 448 مجلس 59.
2- مكارم الاخلاق ص 25.
3- مكارم الاخلاق ص 17.
4- مكارم الاخلاق ص 25.
5- كافى ج 6 ص 18 باب الاسماء والكنى.
6- تحف العقول ص 37.
7- اصول كافى 2 ص 183.
9- بحار ج 16 ص 281 - 282.
10- بحار الانوار ج 16 ص 295.
11-
روضة الواعظین ص 495 مجلس 74، علامه مجلسى آن را در بحار ج 16 ص 214 از
خصال و امالى صدوق نقل كرده است و در آنجاست كه دوازده درهم را كسى به حضرت
رسول (ص) آورد و او به على (ع) داد.
12- عبارت عربى «فقاطعهم» است یعنى با آنها مقاطعه كن به نظر مىآید منظور اقساط باشد.
13- عبارت عربى «خمس اواق من الذهب» است در اقرب الموارد گوید: «الاوقیة: سدس نصف الرطل».
14- عبارت عربى «أتُرِكَ وفاًء» است .
15- مكارم الاخلاق طبرسى؛ ص 20 فصل 2، علامه مجلسى نیز آن را در بحار ج 16 ص 233 از مكارم الاخلاق نقل كرده است .
16- آنها كافر حربى بودند، این عمل به مقتضاى شریعت اسلام بود.
17- سیره حلبیه ج 3 ص 224.
18- قصص العرب ج 1 ص 180 نقل از اغانى.
19- ركوسى دینى بود میان نصرانیت و صابئین.
20- مرباع مالیاتى بود كه رؤسا از قبائل مىگرفتند.
21- سیره ابن هشام ج 4 ص 228.
22- اشاره است به «لیغفرلك الله ما تقدم من ذنبك و ما تاخر» فتح: 2.
23- تفسیر برهان ج 3 ص 68 نقل از تفسیر على بن ابراهیم قمى.
24-
یعنى خدا توبه كردبر آن سه نفر كه از جنگ باز داشته شدند، تا چون زمین بر
آنها با آن فراخى تنگ شد، دلشان نیز بر آنها تنگ گردید، دانستند كه پناهى
از خدا نیست مگر خود خدا، سپس خدا به آنها توبه كرد تا توبه كنند خدا تواب و
رحیم است سوره توبه: 118.
25- در روایات هست كه به وقت آمدن، اول به خانه فاطمه علیها السلام تشریف مىبرد.
26- اكنون داخل شهر است.
27- شهرى است از شهرهاى یمن از طرف مكه معظمه.
28- آیه
شریف چنین است: «فمن حاجك فیه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع
ابنائنا و ابناءكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل
لعنة الله على الكاذبین» آل عمران: 61.
29- بحار ج 21 ص 340 از امام صادق (ع).
30-
شیعه و اهل سنت اتفاق دارند، در اینكه: آن حضرت جز چهار نفر فوق شخص دیگرى
را با خود همراه نبرده است، على (ع) در اینجا مصداق «انفسنا» مىباشد كه
یكى از دلائل خلافت آن حضرت است .
31- تفسیر كشاف ذیل آیه 61 از آل عمران.
--------------------------------------------------------------------------------
(خاندان وحى، سید على اكبر قریشى، ص 31 - 56) احترام بزرگان
جریربن
عبدالله گوید: چون رسول خدا مبعوث گردید، من به حضورش آمدم تا با او بیعت
كنم، فرمود: یا جریر به چه منظورى پیش من آمدهاى، گفتم: یا رسول الله (ص)
آمدهام تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت عباى خود را براى نشستن من به زمین
پهن كرد. بعد به یاران خود فرمود: چون كسى كه در میان قوم خویش محترم است
پیش شما آید احترامش كنید: «اذا اتا كم كریم قوم فاكرموه»2
نهی از بدگویی
ابن
مسعود گوید: رسول خدا (ص) فرمود: كسى در پیش من از اصحابم بدگوئى نكند،
مىخواهم وقتى كه پیش شما مىآیم قلبم نسبت بشما آرام و بى دغدغه باشد:
«قال رسول الله (ص): لا یبلغنى احد منكم عن اصحابى شیئا فانى احب ان اخرج
الیكم و انا سلیم الصدر»3.
صبر و مقاومت
آنگاه
كه پسرش ابراهیم در حال جان دادن بود چنین فرمود: اگر فرزند در گذشته، براى
پدر اجرى نداشت و اگر این نبود كه زندگان به مردگان ملحق خواهند شد، در
این صورت بر تو محزون مىشدیم اى ابراهیم، بعد به گریه افتاد و فرمود: چشم
اشك مىریزد، قلب مىسوزد ولى جز آنچه خدا راضى باشد سخنى نمىگوئیم و اى
ابراهیم ما در فراق تو محزونیم :«و قال لابنه
ابراهیم و هو یجود بنفسه: لولا ان الماضى فرط الباقى و ان الاخر لاحق
بالاول لحزّنا علیك یا ابراهیم ثم دمعت عینه و قال: تدمع العین و یحزن
القلب و لا نقول الا ما یرضى الرب و انّا بك یا ابراهیم لمحزونون: 7».
تواضع
روزى
خواهر رضاعیش محضر وى آمد، حضرت چون او را دید شاد شد، عباى خویش را پهن
كرد و او را در آن نشانید، با او سخن مىگفت و بر رویش مىخندید، بعد
برخاست و رفت، آنگاه برادر آن زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نكرد،
گفتند: یا رسول الله با خواهرش رفتارى كردى كه با برادرش نكردى با آنكه او
مرد است؟!
فرمود: آن خواهر بر پدرش از این برادر نیكوكارتر بود. 10
پناه بردن به خدا
روزى به
مردى از بنى فهد گذر كرد كه بندهاش را مىزد بنده در زیر شكنجه مىگفت:
اعوذ بالله، مولایش از او دست بر نمىداشت چون حضرت را دید گفت: «اعوذ
بمحمد» (ص) به محمد (ص) پنام مىبرم، مولایش از زدن او دست كشید.
حضرت
فرمود: به خدا پناه مىبرد دست بر نمىدارى ولى به محمد (ص) پناه مىبرد
دست بر مىدارى؟!! خدا از محمد (ص) سزاوارتر است كه پناه آورندهاش را پناه
دهد، مرد گفت: براى خدا او را آزاد كردم: «هو حر لوجه الله»فرمود: به
خدائى كه مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنین نمىكردى، چهرهات با حرارت آتش
جهنم مواجهه مىشد. «والذى بعثنى بالحق نبیا لو لم تفعل لواقع و جهُك
حرّالنار»11.
مزاح
آن حضرت
پیر زنى از قبیله اشجع را دید فرمود: پیر زن داخل بهشت نخواهد شد، زن نشست
و شروع به گریه كرد، بلال بن ریاح گفت: چرا گریه مىكنى؟! گفت: رسول خدا
فرمودند: پیر زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: یا
رسول الله شما چنین فرمودهاید؟
فرمود:
آرى، سیاهان هم به بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گریه كرد،
عباس عمومى حضرت آن دو را دید، سبب گریهشان را پرسید، گفتند: رسول خدا (ص)
چنین فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جریان را پرسید، فرمود: آرى حتى پیرمردان
هم به بهشت نمىروند، عباس نیز مانند آن دو شروع به ناله و شیون نمود.
آنگاه
حضرت آن سه نفر را بحضور طلبید، قلوبشان آرام كرد و فرمود: خداوند پیر زنان
و پیرمردان و سیاهان را در بهترین شكل و قیافه زنده مىكند، همه در حالى
كه جوان و نورانىاند داخل بهشت مىشوند «و قال: ان اهل الجنة جُرْدْ
مُرْدٌ مُكَحّلوُنَ» 12.
ساده زیستى
امام
صادق صلوات الله علیه فرمود: روزى على بن ابیطالب (ع) محضر رسول خدا (ص)
آمد، جامه آن حضرت كهنه شده بود، دوازده درهم به على (ع) داد و فرمود: یا
على این پول را بگیر و براى من لباسى بخر، تا بپوشم.
على (ع)
فرمود: پول را به بازار آورده و پیراهنى به دوازده درهم براى آن حضرت
خریدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا دید فرمود: یا على این را خوش ندارم
ببین فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمىدانم؟ آنگاه به نزد
فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (ص) این را خوش ندارم، دیگرى را مىخواهم،
این معامله را اقاله كن.
فروشنده
پول را بمن پس داد، آنرا پیش رسول خدا (ص) آوردم، حضرت با من به بازار آمد
تا پیراهنى بخرد، در راه كنیزى را دید كه گریه مىكرد، فرمود: چرا گریه
مىكنى؟
گفت: از
خانه به من چهار درهم داده بودند تا متاعى بخرم ولى پولم گم شده، جرأت
نمىكنم كه پیش آنها بر گردم، رسول خدا (ص) چهار درهم به او داد و فرمود:
به سوى اهل خویش برگرد.
آنگاه
به بازار رفت و پیراهنى به چهار درهم خرید و پوشید و خدا را حمد كرد، چون
از بازار خارج شد تا به خانه بر گردد، دید مرد عریانى در سر راه نشسته و
مىگوید: هر كه به من لباس پوشاند خدا او را از لباسهاى بهشت بپوشاند«من
كَسانى كَساه اللّهُ من ثیاب اِلجنة» آن حضرت پیراهنى را كه خریده بود از
بدنش درآورد و بر او بپوشانید.
سپس به بازار بازگشت و با چهار درهمى كه باقى مانده بود پیراهنى خرید و پوشید و خداى عزّوجل را حمد كرد و به منزل برگشت.
ناگاه
دید همان كنیز در راه نشسته، گریه مىكند، رسول خدا (ص) فرمود: چه شده كه
پیش خانوادهات بر نمىگردى؟! گفت: اى رسول خدا (ص) تأخیر كردهام مىترسم
مرا تنبیه كنند، فرمود پیشاپیش من برو، خانوادهات را به من نشان بده.
كنیز ك
در پیش رفت تا رسول خدا (ص) به درخانه آنها آمد، فرمود: «السلام علیكم یا
اهل الدار» جواب نیامد، دفعه دوم فرمود: سلام علیكم جواب ندادند، بار سوم
سلام فرمود، جواب دادند و علیك السلام یا رسول الله و رحمة الله و بركاته.
فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب ندادید؟ گفتند: یا رسول الله سلام تو را شنیدیم، خوش داشتیم كه كلام تو را بیشتر بشنویم.
حضرت
فرمود: این دختر تأخیر كرده او را در اینكار مقصر ندانید، گفتند: یا رسول
الله چون شما تشریف آوردهاید، او را آزاد كردیم، حضرت فرمود: الحمد لله،
هیچ دوازده درهمى پر بركتتر از این ندیدهام، خدا با آن، دو نفر عریان را
پوشانید و انسانى را آزاد كرد. 13
كمك به دوستان و نیازمندان
جابربن
عبدالله یكى از اصحاب بزرگوار رسول خداست، پیوسته در خدمت آن جناب بود،
پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان شهید گردید، او بعد از رحلت رسول
خدا (ص) با امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بسر برد، اوست كه با عطیه عوفى
در اولین اربعین به زیارت ابا عبدالله الحسین (ع) مشرف گردید و اوست كه
بقدرى زنده ماند تا سلام رسول خدا (ص) را به امام باقر (ع) رسانید.
مىگوید:
رسول خدا (ص) در بیست و یك جنگ شركت كرد، و من در نوزده تاى آنها در ركاب
ایشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در یكى از آن غزوات شتر من از
رفتن درماند و خوابید، آن حضرت در آخر لشكریان حركت مىكرد تا به
بازماندگان یارى رساند و آنها را به مركب خود سوار كند.
من در
كنار شتر خویش ایستاده و مىگفتم: اى واى مادرم این چه شتر بدى است، در این
هنگام رسول خدا رسید و فرمود: این شخص كیست؟ گفتم من جابرهستم پدر و مادرم
به فدایت یا رسول الله (ص).
فرمود: چرا در اینجا ماندهاى؟
گفتم:
شترم از رفتن درمانده است، فرمود: چوب دستى دارى؟ گفتم: آرى. با چوب دستى
به شتر زد و او را بلند كرد، آنگاه آنرا خوابانید و قدم بر دو بازوى آن
گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه مىرفتم، آن شب بیست و پنج
بار براى من استغفار كرد، شتر من (در اثر قدم آن بزرگوار) حتى بر شتر او
سبقت مىكرد.
در آن شب كه با هم راه مىرفتیم فرمود: پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر.
فرمود:
آیا قرضى هم دارد؟ گفتم: آرى. فرمود: چون به مدینه برگشتى وعده كن كه با
اقساط خواهى داد14 اگر قبول نكردند، وقت چیدن خرمایتان مرا مطلع كن.
بعد
فرمود: زن گرفتهاى؟ گفتم: آرى. فرمود كدام را؟ گفتم: فلان زن بیوه را كه
در مدینه بود. فرمود: چرا دختر نگرفتى كه با تو بازى كند و تو با او بازى
كنى؟
گفتم:
یا رسول الله (ص) هفت خواهر كم تجربه در منزل دارم، ترسیدم اگر دخترى مثل
آنها را بگیرم كار به اشكال كشد، گفتم: این زن بیوه و تجربه دیده با آنها
بهتر مىسازد، فرمود: خوب كردهاى، راه همانست .
فرمود: این شتر را به چند خریدهاى؟ گفتم: به پنج ششم نصف رطل.15.
فرمود:
او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدینه حق سوار شدن دارى، چون به مدینه
برگشتیم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش «اواق» طلا به او بده تا
در اداى قروض پدرش از آنها استفاده كند، سه «اواق» دیگر اضافه كن، شترش را
نیز به خودش بده.
آنگاه
فرمود: آیا با صاحبان قرض پدرت مقاطعه كردى؟ گفتم: نه یا رسول الله (ص)
فرمود آیا داده شده؟ 16 گفتم: نه یا رسول اللّه. فرمود: مانعى نیست چون وقت
چیدن خرمایتان رسید مرا خبر كن.
وقت
چیدن خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشریف آورد و براى ما دعا كرد( و
از خدا بركت خواست) خرما را چپدیم، به همه قرضها كفایت كرد و بیشتر از
آنچه آنها بردند، براى ما باقى ماند.
حضرت فرمود: اینها را بردارید و پیمانه نكنید، آنها را برداشتیم و مدتى از آنها خوردیم .17
ترحم ودلسوزى
رسول
خدا (ص) لشكرى براى سركوبى قبیله طىّ فرستاد فرماندهى آن را على بن ابیطالب
(صلوات الله علیه) بر عهده داشت، عدى بن حاتم طائى كه از دشمنان سرسخت
رسول خدا (ص) بود، به شام فرار كرد.
على (ع) با مدادان بر آن قبیله حمله كرد، آنها را شكست داد مردان و زنان و اسباب و چهارپایان آنها را به مدینه آورد. 18
وقتى كه
اسیران را به حضرت رسول (ص) نشان دادند، سفانه دختر حاتم طائى برخاست و
گفت، یا محمد (ص) پدرم از دنیا رفت، برادرم از قبیلهام ناپدید شد، اگر
مصلحت بدانى مرا آزاد كن، مرا به شماتت قبائل عرب مگذار.
پدر من
پیشواى قبیله بود، اسیران را آزاد مىكرد، جانیان را مىكشت، بهر كه پناه
مىداد حمایتش مىكرد، از حریم دفاع مىنمود، ازمبتلایان دستگیرى مىكرد،
مردم را طعام مىداد، سلام را آشكار مىساخت، یتیم و فقیر را بى نیاز
مىكرد، در پیشامدها مددكار مردم بود، كسى نبود كه حاجت پیش او آورد، نا
امید بر گردد، من دختر حاتم طائى هستم.
رسول
خدا (ص) از سخن او در عجب شد، فرمود: اى دختر اینها كه گفتى صفات مؤمنان
است اگر پدرت مسلمان بود از خدا برایش رحمت مىخواستم .19
آنگاه
فرمود: این دختر را آزاد كنید كه پدرش اخلاق خوب را دوست مىداشته، سپس
فرمود: «ارحموا عزیزاً ذلّ و غنیا افتقر و عالماً ضاع بین جهّال»: رحم كنید
عزیزى را كه ذیل گشته و توانگرى را كه فقیر شده و عالمى را كه میان
نادانان ضایع گردیده است .
و نیز
در اثر گفتار آن زن فرمود: همه اسیران را آزاد كنند، دختر حاتم كه چنین دید
گفت: اجازه بدهید شما را دعا بكنم، حضرت اجازه فرمود و بیاران گفت كه
بدعاى او گوش فرا دهند.
دختر
گفت: خدا احسان تو را در جاى خود قرار دهد، تو را به هیچ آدم لئیم محتاج
نكند، نعمت هیچ بزرگ قومى را از دستش نگیرد مگر آنكه تو را وسیله برگرداندن
آن قرار دهد.
دختر
چون آزاد شد، به نزد برادرش عدى بن حاتم كه در «دومة الجندل» بود، رفت،
گفت: برادرم پیش از آنكه نیروهاى این مرد تو را گرفتار كند، پیش او برو، من
در او هدایت و دقت رأى دیدم، حتما بر دیگران پیروز خواهد گردید، در او
خصلتهائى دیدم كه به تعجبم واداشت، او فقیر را دوست مىدارد، اسیر را آزاد
مىكند، بصغیر رحم مىكند، قدر آدم بزرگ را مىداند، من سخىتر و بزرگوارتر
از او ندیدهام اگر پیامبر باشد، تو پیش از دیگران ایمان آورده و برترى
یافتهاى و اگر پادشاه باشد در حكومت او پیوسته با عزت زندگى مىكنى.
این سخنان در عدى بن حاتم موثر واقع شد، لذا به مدینه آمد و به دست رسول خدا (ص) اسلام آورد، خواهرش سفانه نیز مسلمان شد.20
عدى بن
حاتم مىگوید: به مدینه آمدم، داخل مسجد رسول الله (ص) شدم، سلام كردم،
فرمود: تو كیستى؟ گفتم: عدى بن حاتم، فورى برخاست و مرا بخانهاش برد. او
متوجه من بود، ناگاه پیرزنى ضعیف پیش آمد و گفت: حاجتى دارم، حضرت مفصل
ایستاد و درباره نیاز آن زن صحبت مىكرد.
من در
دلم گفتم: به خدا این شخص پادشاه نیست وگرنه با ضعفاء چنین نمىكرد، این
قدر اهمیت دادن به یك پیرزن كار شاهان نیست، چون به خانهاش رسیدیم،
وسادهاى كه از لیف خرما داشت به طرف من انداخت فرمود: روى آن بنشین، گفتم:
نه شما روى آن بنشینید، فرمود: نه تو بنشین، من روى وساده نشستم و او به
زمین نشست.
باز در
دلم گفتم: والله این پادشاه نیست، آنگاه فرمود: اى عدى آیا تو ركوسى نبودى
21؟ گفتم آرى. فرمود: آیا از قو خویش مالیات مرباع 22 نمىگرفتى؟ گفتم:
آرى. فرمود: آن در دین تو جایز نبود. گفتم: آرى به خدا حرام بود، دانستم كه
او پیامبر است كه غیب را مىداند23.
بدین طریق مىبینیم كه اخلاق نیكو كار خود را مىكند تا جائى كه انسانها در مقابل آن از اعتقادات خود دست بر مىدارند.
عبادت و مناجات شب
عبدالله
بن سیار از امام صادق (ع) نقل مىكند: رسول خدا (ص) شبى در منزل ام سلمه
بود، او در اثناى شب بیدار شد، آن حضرت را در بستر نیافت، فكر كرد كه به
منزل بعضى از زنانش رفته است. لذا به جستجوى آن حضرت برخاست، حضرت را در
گوشهاى از منزل یافت كه ایستاده و دست به آسمان برداشته و گریه مىكرد و
مىگفت :
خدایا
نعمتهاى خوبى كه بمن دادهاى از من مگیر. و مرا بخودم ولو بقدر چشم بهم زدن
وامگذار. خدایا هیچ وقت مرا بشماتت دشمن و آدم بدخواه مبتلا مكن. خدایا
هیچ وقت مرا به آن بدبختى كه از آن نجاتم دادهاى بر مگردان .
«اللهم
لا تنزع عنى صالح ما اعطیتنى ابداً، ولا تكلنى الى نفسى طرفة عین ابداً،
اللهم لا تشمت بى عدواً ولا حاسداً ابدا اللهم لا تردنى فى سوء استنقذتنى
منه ابداً»
ام سلمه
با شنیدن این سخنان به گریه افتاد و برگشت و به شدت مىگریست بطورى كه
رسول خدا با شنیدن گریه او برگشت و فرمود: اى ام سلمه علت گریهات چیست؟
گفت:
پدر و مادرم بفدایت یا رسول الله، چرا گریه نكنم در حالى كه تو با آن مقامى
كه از خدا دارى و خدا گناه قدیم و جدید تو را آمرزیده 24از او مىخواهى كه
بشماتت دشمن مبتلایت نكند و تو را به نفس خودت ولو به قدر چشم بهم زدن
وامگذارد و تو را ببدى كه از آن نجاتت داده بر نگرداند و از تو هیچ وقت
نعمت خوبى كه داده نگیرد!!!
رسول
خدا (ص) در جواب فرمود: اى ام سلمه چه چیز مرا خاطر جمع مىكند، خداوند
یونس بن متى را فقط به اندازه چشم بهم زدن به نفس خویش واگذاشت تا به سرش
آمد آن بلائى كه آمد «یا امّ سلمة ما یُؤمّننى و انّما و كل اللّه یونس بن
متى الى نفسه طرفة عین فكان منه ما كان»25.
قاطعیت درمبارزه با گناه
رسول
خدا (ص) در سال دهم هجرت با مسلمانان به جنگ تبوك رفت، سه نفر از مسلمانان
به نامهاى كعب بن مالك و مرارة بن ربیع و هلال بن امیه، روى غفلت و اشتباه
از آن حضرت تخلف كردند، رسول خدا بعد از برگشتن دستور فرمود: كسى با آنها
سخن نگوید، زمین و زمان بر آنها تنگ شد، حدود 50 روز گریسته و به درگاه خدا
ناله كردند تا آیه:«و على الثلاثة الذین
خلّفوا حتى اذا ضاقت علیهم الارض بما رحبت و ضاقت علیهم انفسهم و ظنّوا ان
الا ملجأ من الله الا الیه ثم تاب علیهم لیتوبوا ان الله هو التواب
الرحیم»26.
نازل گردید، توبهشان قبول شد و جریان خاتمه یافت.
عبدالله پسر كعب بن مالك از پدرش نقل كرده كه مىگفت: در هیچ جنگى كه رسول خدا (ص) در آن شركت داشت تخلف نكردم، مگر در جنگ تبوك.
من در
جنگ «بدر» هم نبودم ولى كسى براى نبودن در آن مورد عتاب واقع نشد، من در
بیعت عقبه شركت كردم و با رسول خدا (ص) با اسلام پیمان بستیم كه در نظر من
از «بدر» مهمتر بود.
در جنگ
تبوك از همه وقت قوىتر بودم، شركت در جنگ براى من از هر وقت آسانتر بود،
به خدا قسم پیش ازآن براى من دو مركب نبود، ولى در آن، دو مركب داشتم، رسول
خدا (ص) خودش در آن جنگ شركت كرد، در یك گرماى بسیار شدید، سفر دورى را در
پیش گرفت، با دشمن بیشترى روبرو بود.
آن حضرت
در جنگها مقصد خود را روشن نمىكرد ولى در این جنگ از اول مقصدش را بیان
فرمود، رسول خدا و مسلمانان آماده سفر مىشدند، من هم مىخواستم آماده شوم
ولى آماده نمىشدم، پیش خود مىگفتم: مانعى نیست من قادرم به فوریت آماده
شوم.
بالاخره
آن حضرت با مسلمانان از مدینه حركت كردند، گفتم عیبى ندارد من هم آماده
مىشوم، و بعداً به آنها مىرسم، اما كارى نكردم تا آنها از مدینه بسیار
فاصله گرفتند، خواستم حركت كنم و به آنها برسم اما موفق نشدم.
گاهى در
شهر حركت مىكردم، بعضى از منافقان را مىدیدم كه در مدینه مانده بودند از
این جهت بسیار غمگین مىشدم زیرا مىدیدم فقط منافقان و صاحبان عذر در شهر
ماندهاند.
رسول
خدا (ص) تا رسیدن به تبوك در مورد من سؤالى نكرده بود ولى در تبوك فرموده
بود: كعب بن مالك چه شد؟! مردى از بنى سلمه جواب داده بود: لباس فاخر و
تكبر او را از آمدن بازداشت، معاذبن جبل به آن مرد گفته بود: بد گفتى و سپس
گفته بود: یا رسول الله (ص) ما از كعب جز خوبى ندانستهایم، رسول خدا (ص)
دیگر سخنى نگفته بود.
روزى
خبر رسید كه رسول خدا (ص) از تبوك برگشته و نزدیك است به مدینه برسد این
سخن سبب اندوه من شد، فكر كردم دروغ بگویم و عذر جعل كنم، زیرا از خشمش در
امان نخواهم بود، با كسان خویش در این رابطه مشورت كردم، گفتند: بزودى حضرت
داخل مدینه خواهد شد، افكار باطل از مغز من رفت، صلاح را در آن دیدم كه
راست بگویم هر چه باداباد.
تا رسول
خدا (ص) وارد مدینه شدند، عادتش آن بود كه وقت برگشتن از سفر وارد مسجد
مىشد.27 دو ركعت نماز مىخواند و آنگاه براى پذیرائى مردم مىنشست چون
چنین كرد، آنها كه در جنگ حاضر نشده بودند آمدند و عذر مىآوردند كه
نتوانستیم در جنگ شركت كنیم و قسم مىخوردند، آنها حدود هشتاد نفر بودند،
آن حضرت عذر ظاهرى آنها را قبول كرد و فرمود: از باطنتان خدا آگاه است و
براى آنها از خدا مغفرت خواست.
در آن
هنگام من پیش رفتم و سلام كردم، حضرت تبسمى توأم با غضب كرد، فرمود: جلو
بیا، رفتم تا در كنار وى نشستم، فرمود: چرا تخلف كردى مگر مركبت را نخریده
بودى؟! گفتم: بلى به خدا قسم اگرپیش دیگرى از اهل دنیا مىنشستم خوش داشتم
كه با عذر تراشى از غضب او در امان باشم، لیكن مىدانم اگر امروز دروغى
بگویم كه از من راضى شوى احتمال هست فردا خدا تو را بر من خشمگین كند، ولى
اگر راست بگویم امیدوارم خدا از گناه من بگذرد. به خدا قسم هیچ عذرى نداشتم
و از هر وقت تواناتر بودم و شركت درجنگ بر من آسانتر بود.
حضرت فرمود: این كه گفتى راست است ولى برخیز و برو تا ببینم خدا درباره تو چه حكم خواهد كرد.
از محضر
آن حضرت بیرون آمدم، مردانى از بنى سلمه در پى من آمده، گفتند: به خدا
نمىدانیم كه پیش از این تقصیرى كرده باشى؟ چه مانعى داشت مانند دیگران عذر
مىآوردى، استغفار رسول خدا سبب آمرزش دروغت مىشد؟ به قدرى ملامتم كردند
كه خواستم پیش آن حضرت برگشته و گفتههایم را تكذیب نمایم.
به آنها
گفتم: آیا با كس دیگرى نیز مانند من رفتار كرد؟ گفتند: آرى، دو نفر نیز
مانند تو اقرار كردند به آن دو نیز مانند تو گفته شد. گفتم: آن دو كیستند؟
گفتند: مرارة بن ربیع و هلال بن امیه، گفتم: عجبا!! دو مرد نیكوكار كه در
جنگ «بدر» شركت كرده و مسلمان نمونهاند؟! چون این را شنیدم دیگر پیش آن
حضرت برنگشتم (ملعوم شد كه پاكان حساب دیگرى خواهند داشت).
رسول
خدا (ص) مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفر نهى فرمود، مردم از ما دورى
كردند، و نسبت بما عوض شدند، از این جهت زمین بر ما تنگ گردید فكر مىكردم
مدینه همان مدینه سابق نیست، پنجاه شب كار چنین بود، اما آن دو نفر در خانه
نشسته، مرتب گریه و ناله مىكردند، ولى من از آنها جوانتر بودم، از منزل
خارج مىشدم، به نماز جماعت مىرفتم، در بارزار حركت مىكردم ولى كسى با من
سخن نمىگفت .
من محضر
رسول خدا (ص) مىآمدم، سلام مىكردم، به خودم مىگفتم: آیا زبانش را حركت
داد و به سلامم جواب گفت یا نه؟ نزدیك آن حضرت مىنشستم و او را زیر نظر
مىگرفتم، چون به نمازمى ایستادم بمن نگاه مىكرد، چون به او نگاه مىكردم
فورى از من روى بر مىگردانید.
طول مدت
مرا به تنگ آورد، روزى به باغ عموزادهام ابوقتاده رفتم، او از همه پیش من
محبوبتر بود، از دیوار باغ بالا رفتم باو سلام كردم، جواب نداد، گفتم: اى
اباقتاده تو را به خدا قسم مىدهم آیا مىدانى كه من خدا و رسولش را دوست
دارم؟ او جواب نگفت .
سه دفعه سؤال را تكرار كردم در سومى گفت: خدا و رسولش بهتر مىدانند. اشك در چشمانم حلقه زد، برگشتم و از دیوار بیرون رفتم .
روزى
دربازار مدینه بودم، مردى از اهل شام كه براى تجارت آمده بود، ندا مىكرد
كعب بن مالك را بمن نشان دهید اهل بازار بمن اشاره كردند، او پیش من آمد و
نامهاى به من داد، نامه از پادشاه غسّان بود، نوشته بود: به من خبر رسید
كه رفیق تو از تو قهر كرده است ،خدا تو را درخانه ذلت قرار نمىدهد، پیش ما
بیا تا با تو خوبى كنیم .
گفتم: این هم یك نوع امتحان است، از اسلام ببرم و به دامن كفر پناه برم، لذا نامه را در آتش سوزاندم .
چهل روز
بود ه در تب و تاب مىسوختم نماینده رسول خدا (ص) پیش من آمد كه رسول خدا
(ص) مىفرمایند از زن خود دورى كن. گفتم: او را طلاق بدهم؟ گفت: نه فقط با
او نزدیكى نكن، به دو نفر رفیق مبغوض من نیز چنین دستور داد.
من به
زنم گفتم: برو پیش پدر و مادرت و در نزد آنها باش تا خدا چه حكمى كند، زن
هلال بن امیه پیش رسول خدا (ص) آمد كه یا رسول الله او پیرمردى است
،خدمتكارى ندارد آیا اجازه مىدهى باو خدمت كنم؟ فرمود: مانعى ندارد ولى به
تو نزدیك نشود، زن گفت: به خدا او چنین حالى ندارد، از اول پیشامد ،كارش
گریه كردن است .
بعضى از
خانوادهام به من گفتند: تو هم از حضرت اجازه بگیر تا زنت تو را خدمت كند،
گفتم: به خدا اجازه نخواهم خواست، نمىدانم چه جوابى خواهد داد، من كه
جوان هستم. ده شب این جریان ادامه داشت تا مدت تحریم به پنجاه روز رسید.
صبح روز
پنجاهم نماز صبح را خواندم و در پشت بام بودم، در همان حال كه نشسته و خدا
را ذكر مىكردم، زمین و وجودم بر من تنگ شده بود، شنیدم كه مردى با صداى
بلند در بالاى كوه «سلع» فریاد مىكشید: اى كعب بن مالك مژدهات باد. از
شنیدن این صدا به سجده افتاده و دانستم كه فرجى حاصل شده است .
رسول
خدا اعلام كرده بود كه خدا به ما عنایت فرموده و توبه ما را قبول كرده است،
مردم به بشارت من و دو رفیقم آمدند، اسب سوارى این خبر را به من آورد،
لباس خویش را براو پوشاندم، خود دو لباس عاریه پوشیده، به محضر رسول خدا
(ص) آمدم، مردم فوج فوج پیش من مىآمدند، قبول شدن توبهام را تبریك
مىگفتند.
داخل
مسجد شدم، حضرت در آنجا نشسته، مردم اطرافش را گرفته بودند، طلحة بن
عبیدالله برخاست و با من دست داد و تبریكم گفت، من بر رسول خدا سلام كردم،
آن حضرت كه شادى در قیافهاش آشكار بود فرمود: بشارت باد تو را به روزى كه
از وقت بدنیا آمدن بهتر از آنرا ندیدهاى «أَبْشِر بخَیرِ یومٍ مرّ علیك
منذ ولدتْك اُمّك».
گفتم:
آیا این بشارت از جانب خداست یا رسول الله یا از جانب شما؟ فرمود: نه بلكه
از جانب خداست، رسول خدا (ص) چون شاد مىشد صورتش مانند قرص قمر مىدرخشید و
ما این حال را از آن حضرت مىدانستیم .
آنگاه
گفتم یا رسول الله همه ثروتم را در راه خدا و رسول مىدهم فرمود قسمتى را
براى خودت نگاهدار كه بهتر است، گفتم: فقط سهمى كه در خیبر دارم براى خود
نگاه مىدارم، بعد گفتم یا رسول الله خدا بوسیله راستگوى و توبهام مرا
نجات داد. همانا آننكه تا هستم دروغ نخواهم گفت...
خدا در
این رابطه آیه «لقد تاب الله على النبى و المهاجرین... و على الثلاثة الذین
خلفوا... و كونوا مع الصادقین» (توبه 117 - 119 را نازل فرمود.
این
جریان در صحیح بخارى جزء ششم باب اول نقل شده، ما از آنجا ترجمه كردیم، و
در صحیح مسلم ج 2 ص 500 -505 باب حدیث توبه كعب بن مالك و در مسند احمد ج 3
ص 457 نیز منقول است و در بحار ج 21 ص 219 بطور مختصر از تفسیر قمى نقل
كرده است .