لقد كان فى قصصهم عبرة لاولى الالباب ...
حتى اذا استیئس الرّسل و ظنوا انهم قد كذبوا جاءهم نصرنا...
افامنوا ان تاتیهم غاشیه من عذاب اللّه او تاتیهم الساعه بغته و هم لا یشعرون
و ما یومن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون
و ما اكثر الناس و لو حرصت بمومنین (3.1) و ما تسئلهم علیه من اجر ان هو الا ذكر للعالمین (4.1) و كاین من آیه فى السموت و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون (5.1) و ما یومن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون (6.1) افامنوا ان تاتیهم عاشیه من عذاب اللّه او تاتیهم الساعه بغته و هم لا یشعرون (7.1) قل هذه سبیلى ادعوا الى اللّه على بصیره انا و من اتبعنى و سبحان اللّه و ما انا من المشركین (8.1) و ما ارسلنا من قبلك الا رجالا نوحى الیهم من اهل القرى افلم یسیروا فى الارض فینظروا كیف كان عاقبه الذین من قبلهم و لدار الاخرة خیر للذین اتقوا افلا تعقلون (9.1) حتى اذا استیئس الرسل و ظنوا انهم قد كذبوا جاءهم نصرنا فنجى من نشاء و لا یرد باسنا عن القوم المجرمین (.11) لقد كان فى قصصهم عبره لاولى الالباب ما كان حدیثا یفترى و لكن تصدیق الذى بین یدیه و تفصیل كل شى ء و هدى و رحمه لقوم یؤ منون (111)
و ما اكثر الناس و لو حرصت بمؤ منین
و ما تسئلهم علیه من اجر ان هو الا ذكر للعالمین
و كاین من آیه فى السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون
هیچ یك از ما نیست كه در زندگى خود خوابهایى ندیده باشد كه به پاره اى امور پنهانى و یا مشكلات علمى و یا حوادث آینده از خیر و شر دلالت نكرده باشد، آرى از هر كه بپرسى یا خودش چنین رویاهایى داشته ، و یا از دیگران شنیده ، و چنین امرى را نمى توان حمل بر اتفاق كرد و گفت كه : هیچ ارتباطى میان آنها و تعبیرشان نیست ، مخصوصا خوابهاى صریحى كه احتیاج به تعبیر ندارد. البته این هم قابل انكار نیست كه رویا امرى است ادراكى ، كه قوه خیال در آن موثر و عامل است ، و این قوه از قواى فعالى است كه دائما مشغول كار است ، بسیار مى شود كه عمل خود را از جهت اخبارى كه از ناحیه حس لامسه و یا سامعه و امثال آن وارد مى شود ادامه مى دهد، و بسیار هم مى شود كه صورتهایى بسیط و یا مركب ، از صورتها و یا معناهایى كه در خزینه خود دارد گرفته و آنها را تحلیل مى كند، مانند تفصیلى كه در صورت انسان تام الخلقه هست گرفته به یك یك اعضاء، از قبیل سر و دست و پا و غیر آن تجزیه و تحلیل مى كند، و یا بسائط را گرفته تركیب مى نماید، مثلا از اعضایى كه جدا جدا در خزینه خود دارد انسانى مى سازد. حال بسیار مى شود كه آنچه تركیب كرده با خارج مطابقت مى كند، و بسیار هم مى شود كه مطابقت نمى كند، مانند این كه انسانى بى سر، و یا ده سر بسازد. و كوتاه سخن اینكه اسباب و عوامل خارجى كه محیط به بدن آدمى است ، از قبیل حرارت و برودت و امثال آن ، و همچنین عوامل داخلى كه بر آن عارض مى شود از قبیل مرض و ناملایمات و انحرافات مزاج و پرى معده و خستگى و غیر آن ، همه در قوه مخیله و در نتیجه در خوابها تاءثیر مى گذارد. و لذا مى بینیم كسى كه (در بیدارى و یا در خواب ) حرارت و یا برودت شدید در او اثر كرده ، در خواب آتشى شعله ور و یا برف و سرمایى شدید مشاهده مى كند، و كسى كه گرماى هوا در او اثر گذاشته و عرق او را جارى ساخته در خواب حمام گرم و یا خزینه و یا ریزش باران را مى بیند، و نیز كسى كه مزاجش منحرف و یا دچار پرى معده شده خوابهاى پریشانى مى بیند كه سر و ته نداشته ، چیزى از آن نمى فهمد. و همچنین اخلاق و سجایاى انسانى تاءثیر شدیدى در نوع تخیل آدمى دارد، كسى كه در بیدارى دچار عشق و محبت به شخصى شده و یا عملى را دوست مى دارد بطورى كه هیچگاه از یاد آن غافل نیست او در خواب هم همان شخص و همان چیز را مى بیند. و شخص ضعیف النفسى كه در بیدارى همواره دچار ترس و وحشت است ، و اگر ناگهانى صدایى بشنود هزار خیال كرده امور هولناك بى نهایتى در نظرش مجسم مى شود، او در خواب هم همین سنخ امور را مى بیند، همچنین خشم و عداوت و عجب و تكبر و طمع و نظائر اینها هر كدام آدمى را به تخیل صورتهاى متسلسلى مناسب و ملائم خود وامى دارد، و كمتر كسى است كه یكى از این سجایاى اخلاقى بر طبیعتش غالب نباشد. و بهمین جهت است كه اغلب رویاها و خوابها از تخیلات نفسانى است كه یكى از آن اسباب ، خارجى و یا داخلى طبیعى و یا داخلى اخلاقى ، نفس را به تصوّر آنها واداشته است و در حقیقت نفس آدمى در این خوابها همان كیفیت تاءثیر و نحوه عمل آن اسباب را در خودش حكایت مى كند، و بس ، و آن خوابها حقیقت دیگرى غیر این حكایت ندارند. این است آن حقیقتى كه منكرین واقعیت رویا را به انكار واداشته ، و غیر آنچه ما گفتیم دلیل دیگرى نداشته و بغیر شمردن عوامل مزبورى كه گفتیم (در قوه خیال آدمى اثر مى گذارند،) مطلب علمى دیگرى ندارند.
و ما هم آنرا مسلم مى دانیم منتهى چیزى كه هست باید به ایشان بگوییم دلیل مذكور نمى تواند اثبات كند كه بطور كلى هر چه رویا هست از این قبیل است و حقیقت و واقعیتى ندارد، بله این معنا را اثبات مى كند كه هر رویایى حقیقت نیست ، و این غیر مدعاى ایشان است ، مدعاى ایشان این است كه همه خوابها خالى از حقیقت است . آرى (همانطور كه گفتیم ) خوابهایى در این میان هست كه رویاى صالح و صادق است و از حقائقى پرده برمى دارد كه هیچ راهى به انكار آن نیست ، و نمى توانیم بگوییم هیچگونه رابطه اى بین آنها و بین حوادث خارجى و امورى كه كشف و پیش بینى شده وجود ندارد. پس ، از آنچه كه بیان شد این معنا روشن گردید كه بطور كلى هیچ یك از رویاها خالى از حقیقت نیست به این معنا كه این ادراكات گوناگونى كه در خواب بر نفس آدمى عارض مى شود و ما آنها را رویا مى نامیم ریشه ها و اسبابى دارند كه باعث پیدایش آنها در نفس و ظهورشان در خیال مى شود، و وجود این ادراكات حكایت از تجسم آن اصول و اسبابى مى كند كه اصول و اسباب آنها است ، بنابراین (صحیح است بگوئیم ) براى هر رویایى تعبیرى هست ، لیكن تعبیر بعضى از آنها عوامل طبیعى و بدنى در حال خواب است ، و تاءویل بعضى دیگر عوامل اخلاقى است ، و بعضى دیگر سببهاى متفرقه اتفاقى است ، مانند كسى كه در حال فكر در امرى بخواب مى رود و در خواب رویایى مناسب آن مى بیند. (در آنچه گفته شد هیچ حرف و بحثى نیست و همه درباره آن متفقند) بحث و رد و قبولى كه هست همه درباره رویایى است كه نه اسباب خارجى طبیعى دارد و نه ریشه اش اسباب مزاجى و یا اتفاقى است ، و نه مستند به اسباب داخلى و اخلاقى است و در عین حال با حوادث خارجى و حقائق كونى ارتباط هم دارد.
توراتى كه فعلا در دست است درباره یوسف (علیه السّلام ) مى گوید: فرزندان یعقوب دوازده تن بودند كه (راوبین ) پسر بزرگتر یعقوب و (شمعون ) و (لاوى ) و (یهودا) و (یساكر) و (زنولون ) از یك همسرش به نام (لیئه ) به دنیا آمدند، و یوسف و بنیامین ، از همسر دیگرش (راحیل )، و (دان ) و (نفتالى ) از (بلهه ) كنیز راحیل ، و (جاد) و (اشیر) از (زلفه ) كنیز لیئه به دنیا آمدند. اینها آن فرزندان یعقوب بودند كه در (فدان آرام ) از وى متولد شدند. تورات مى گوید: یوسف در سن هفده سالگى بود كه با برادرانش گوسفند مى چرانید و در خانه بچه هاى بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگى مى كرد و تهمتهاى نارواى ایشان را به پدر، گزارش نمى داد و اما اسرائیل (یعقوب ) یوسف را بیشتر از سایر فرزندان دوست مى داشت ، چون او فرزند دوران پیریش بود، لذا براى خصوص او پیراهنى رنگارنگ تهیه كرد، وقتى برادران دیدند، چون نمى توانستند ببینند پدرشان یوسف را بیشتر از همه فرزندانش دوست مى دارد به همین جهت با او دشمن شدند به حدى كه دیگر قادر نبودند با او سلام و علیك یا صحبتى كنند. یوسف وقتى خوابى دید و خواب خود را براى برادران تعریف كرد بغض و كینه ایشان بیشتر شد، یوسف به ایشان گفت : گوش بدهید این خوابى كه من دیده ام بشنوید، اینك در میان كشتزار دسته ها را مى بستیم ، و اینك دسته من برخاسته راست ایستاد، و دسته هاى شما در اطراف ایستادند و به دسته من سجده كردند برادران گفتند نكند تو روزى بر ما مسلط شوى و یا حاكم بر ما گردى ، آتش خشم ایشان به خاطر این خواب و آن گفتارش تیزتر شد. بار دیگر خواب دیگرى دید، و براى برادران اینچنین تعریف كرد كه : من بار دیگر خواب دیدم كه آفتاب و ماه و یازده كوكب برایم به سجده افتادند، این خواب را براى پدر نیز تعریف كرد، پدر به او پرخاش كرد و گفت : این خواب چیست كه دیده اى ، آیا من و مادرت و یازده برادرانت مى آییم براى تو به خاك مى افتیم ؟ سپس برادران بر وى حسد بردند، و اما پدرش قضیه را بخاطر سپرد. مدتى گذشت تا اینكه برادران به دنبال چرانیدن اغنام پدر به (شكیم ) رفتند، اسرائیل به یوسف گفت : برادرانت رفته اند به شكیم یا نه ؟ گفت آرى رفته اند، گفت پس نزدیك بیا تا تو را نزد ایشان بفرستم ، یوسف گفت اینك حاضرم ، گفت : برو ببین برادرانت و گوسفندان سالمند یا نه ، خبرشان را برایم بیاور، او را از دره (حبرون ) فرستاد و یوسف به شكیم آمد، در بین راه مردى به یوسف برخورد و دید كه او راه را گم كرده است ، از او پرسید در جستجوى چه هستى ؟ گف ت : برادرانم ، آیا مى دانى كجا گوسفند مى چرانند؟ مرد گفت : اینجا بودند رفتند، و من شنیدم كه با یكدیگر مى گفتند: برویم (دوثان )، یوسف راه خود را به طرف دوثان كج كرد و ایشان را در آنجا یافت . وقتى از دور او را دیدند هنوز به ایشان نرسیده ، ایشان درباره از بین بردنش با هم گفتگو كردند، یكى گفت : این همان صاحب خوابها است كه مى آید، بیایید به قتلش برسانیم ، و در یكى از این چاهها بیفكنیم ، آنگاه مى گوییم حیوانى زشت و وحشى او را درید، آن وقت ببینیم تعبیر خوابش چگونه مى شود؟ (راوبین ) این حرف را شنید و تصمیم گرفت یوسف را از دست ایشان نجات دهد، لذا پیشنهاد كرد او را نكشید و دست و دامن خود را به خون او نیالایید بلكه او را در این چاهى كه در این صحراست بیندازید و دستى هم (براى زدنش ) بسوى او دراز نكنید، منظور او این بود كه یوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بیایند نجاتش دهند. و لذا وقتى یوسف رسید او را برهنه كرده پیراهن رنگارنگش را از تنش بیرون نموده در چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشك بود، آنگاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود كه دیدند كاروانى از اسماعیلیان از طرف جلعاد مى آید، كه شترانشان بار كتیراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مى روند، تا در آنجا بار بیندازند، یهودا به برادران گفت : براى ما چه فایده دارد كه برادر خود را بكشیم و خونش را پنهان بداریم بیایید او را به اسماعیلیان بفروشیم و دست خود را بخونش نیالاییم ، زیرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است ، برادران این پیشنهاد را پذیرفتند. در این بین مردمى از اهل مدین به عزم تجارت مى گذشتند كه یوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بیست درهم نقره به اسماعیلیان فروختند، اسماعیلیان یوسف را به مصر آوردند، سپس راوبین به بالاى چاه آمد (تا از یوسف خبرى بگیرد) دید اثرى از یوسف در چاه نیست جامه خود را در تن دریده بسوى برادران بازگشت و گفت : این بچه پیدایش نیست ، كجابسراغش بروم ؟. برادران ، پیراهن یوسف را برداشته بز نرى كشته پیراهن را در آن آلودند، و پیراهن خون آلود را براى پدر آورده گفتند: ما این پیراهن را یافته ایم ببین آیا پیراهن فرزندت یوسف است یا نه ؟ او هم تحقیق كرد و گفت : پیراهن فرزندم یوسف است كه حیوانى وحشى و درنده او را دریده و خورده است ، آنگاه جامه خود را در تن دریده و پلاسى در بر كرد و روزهاى بسیارى بر فرزند خود بگریست ، همگى پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نكرد و گفت براى پسر خود تا خانه قبر گریه را ادامه مى دهم . تورات مى گوید: یوسف را به مصر بردند در آنجا فوطیفار خواجه فرعون كه سرپرست شرطه و مردى مصرى بود او را از دست اسماعیلیان خرید و چون خدا با یوسف بود از هر ورطه نجات مى یافت ، و او در منزل آقاى مصریش به زندگى پرداخت . و چون رب با او بود، هر كارى كه او مى كرد خداوند در مشیتش راست مى آورد و كارش را با ثمر مى كرد، بهمین جهت وجودش در چشم سیدش و همچنین خدمتگذاران او نعمتى آمد، در نتیجه او را سرپرست خانه خود كرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزى كه او را موكل به امور خانه خود ساخت دید كه پروردگار خانه اش را پربركت نمود، و این بركت پروردگار شامل همه مایملكش - چه در خانه و چه در صحراى او - شده ، از همین جهت هر چه داشت به دست یوسف سپرد و بهیچ كارى كار نداشت ، تنها غذا مى خورد و پى كار خود مى رفت . تورات بعد از ذكر این امور مى گوید: یوسف جوانى زیبا و نیكو منظر بود، همسر سیدش چشم طمع به او دوخت ، و در آخر گفت : باید با من بخوابى . یوسف امتناع ورزید و بدو گفت : آقاى من (آنقدر مرا امین خود دانسته كه ) با بودن من از هیچ چیز خود خبر ندارد و تمامى اموالش را به من سپرده ، و او الان در خانه نیست و چیزى را جز تو از من دریغ نداشته ، چون تو ناموس اوئى ، با این حال من با چنین شر بزرگى چه كنم آیا خدایرا گناه كنم ؟ این ماجرا همه روزه ادامه داشت ، او اصرار مى ورزید كه وى در كنارش بخوابد و با او بیامیزد، و این انكار مى ورزید. آنگاه مى گوید: در همین اوقات بود كه روزى یوسف وارد اتاق شد تا كار خود را انجام دهد، و اتفاقا كسى هم در خانه نبود، ناگهان همسر سیدش جامه او را گرفت در حالى كه مى گفت باید با من بخوابى ، یوسف جامه را از تن بیرون آورد و در دست او رها كرد و خود گریخت . همسر آقایش وقتى دید او گریخت : اهل خانه را صدا زد كه مى بینید شوهر مرا كه این مرد عبرانى را به خانه راه داده كه با من ملاعبه و بازى كند، آمده تا در كنار من بخوابد، و با صداى بلند مى گفت ، همینكه من صداى خود را بفریاد بلند كردم او جامه اش را در دست من گذاشت و گریخت ، آنگاه جامه یوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد و با او در میان نهاد، و گفت این غلام عبرانى به خانه ما آمده كه با من ملاعبه كند؟ همین حالا كه فریادم را بلند كردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت . همسر زن وقتى كلام او را شنید كه غلامت به من چنین و چنان كرده خشمگین گشته یوسف را گرفت و در زندانى كه اسیران ملك در آنجا بودند زندانى نمود و یوسف همچنان در زندان بماند. و لیكن رب كه همواره با یوسف بود لطف خود را شامل او كرد و او را در نظر زندانیان نعمتى قرار داد، بهمین جهت رئیس زندان امور تمامى زندانیان را به دست یوسف سپرد، هر چه مى كردند با نظر یوسف مى كردند، و در حقیقت خود یوسف مى كرد، و رئیس زندان هیچ مداخله اى نمى نمود، چون رب با او بود و هر چه او مى كرد رب به ثمرش مى رساند. تورات سپس داستان دو رفیق زندانى یوسف و خوابهایشان و خواب فرعون مصر را شرح مى دهد كه خلاصه اش این است كه . یكى از آندو، رئیس ساقیان فرعون ، و دیگرى رئیس نانواها بود، كه به جرم گناهى در زندان شهربانى ، نزد یوسف زندانى شده بودند، رئیس ساقیان در خواب دید كه دارد شراب مى گیرد، دیگرى در خواب دید مرغان از نانى كه بالاى سر دارد مى خورند. هر دو از یوسف تعبیر خواستند یوسف رویاى اولى را چنین تعبیر كرد كه دوباره به شغل سقایت خود مشغول مى شود، و درباره رویاى دومى گفت كه به دار آویخته گشته مرغان از گوشتش مى خورند، آنگاه به ساقى گفت : مرا نزد فرعون یادآورى و سفارش كن تا شاید بدین وسیله از زندان آزاد شوم ، اما شیطان این معنا را از یاد ساقى برد. سپس مى گوید: بعد از دو سال فرعون در خواب دید كه هفت گاو چاق خوش منظر از نهر بیرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد تركیب ، كه بر لب آب ایستاده بودند آن گاوهاى چاق را خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق و خرم و هفت سنبله باریك و باد زده پشت سر آنها دید، و دید كه سنبله هاى باریك سنبله هاى چاق را خوردند، این بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر و حكماى آن دیار را جمع نموده داستان را برایشان شرح داد، اما هیچ یك از ایشان نتوانستند تعبیر كنند. در این موقع رئیس ساقیان به یاد یوسف افتاد، داستان آنچه را كه از تعبیر عجیب او دیده بود براى فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا یوسف را احضار كنند، وقتى او را آوردند هر دو خواب خود را برایش گفته تعبیر خواست ، یوسف گفت : هر دو خواب فرعون یكى است ، خدا آنچه را كه مى خواهد بكند به فرعون خبر داده هفت گاو زیبا در خواب اول و هفت سنبله زیبا در خواب دوم یك خواب است و تعبیرش هفت سال است ، و هفت گاو لاغر و زشت كه به دنبال آن دیدى نیز هفت سال است ، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطى است . این است تعبیر آنچه كه فرعون مى گوید: خداوند براى فرعون هویدا كرده كه چه باید بكند، هفت سال آینده سالهاى سیرى و فراوانى در تمامى سرزمینهاى مصر است ، آنگاه هفت سال مى آید كه سالهاى گرسنگى است ، سپس آن هفت سال فراوانى فراموش شده گرسنگى مردم را تلف مى كند، و این گرسنگى نیز هفت سال و از نظر شدت بى نظیر خواهد بود، و اما اینكه فرعون این مطلب را دو نوبت در خواب دید براى این بود كه بفهماند این پیشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سریعا آنرا پیش خواهد آورد. حالا فرعون باید نیك بنگرد، مردى بصیر و حكیم را پیدا كند و او را سرپرست این سرزمین سازد، آرى فرعون حتما باید این كار را بكند و مامورینى بر همه شهرستانها بگمارد تا خمس غله این سرزمین را در این هفت سال فراخى جمع نموده انبار كند، البته غله هر شهرى را در همان شهر زیر نظر خود فرعون انبار كنند و آنرا محافظت نمایند، تا ذخیره اى باشد براى مردم این سرزمین در سالهاى قحطى ، تا این سرزمین از گرسنگى منقرض نگردد. تورات سپس مطالبى مى گوید كه خلاصه اش این است : فرعون از گفتار یوسف خوشش آمد، و از تعبیرى كه كرد تعجب نموده او را احترام كرد، و امارت و حكومت مملكت را در جمیع شؤ ون به او سپرد، و مهر و نگین خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامه اى از كتان نازك در تنش كرده طوقى از طلا به گردنش آویخت و بر مركب اختصاصى خود سوارش نمود، و منادیان در پیشاپیش مركبش به حركت درآمده فریاد مى زدند: ركوع كنید (تعظیم ) پس از آن یوسف مشغول تدبیر امور در سالهاى فراخى و سالهاى قحطى شده مملكت را به بهترین وجهى اداره نمود. و نیز مطلب دیگرى عنوان مى كند كه خلاصه اش این است كه : وقتى دامنه قحطى به سرزمین كنعان كشید یعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوى سرزمین مصر سرازیر شده از آنجا طعامى خریدارى كنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف ایشان را شناخت ولى خود را معرفى نكرد، و با تندى و جفا با ایشان سخن گفت و پرسید: از كجا آمده اید؟ گفتند: از سرزمین كنعان آمده ایم تا طعامى بخریم ، یوسف گفت : نه ، شما جاسوسان اجنبى هستید، آمده اید تا در مصر فساد برانگیزید، گفتند: ما همه فرزندان یك مردیم كه در كنعان زندگى مى كند، و ما دوازده برادر بودیم كه یكى مفقود شده و یكى دیگر نزد پدر ما مانده ، و ما بقى الان در حضور توایم ، و ما همه مردمى امین هستیم كه نه شرى مى شناسیم و نه فسادى . یوسف گفت : نه به جان فرعون قسم ، ما شما را جاسوس تشخیص داده ایم ، و شما را رها نمى كنیم تا برادر كوچكترتان را بیاورید، آن وقت شما را در آنچه ادعا مى كنید تصدیق نمائیم ، فرزندان یعقوب سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان كرده از میان ایشان شمعون را گرفته در پیش روى ایشان كنده و زنجیر كرد و در زندان نگهداشت ، سپس به بقیه اجازه مراجعت داد تا برادر كوچكتر را بیاورند. یوسف دستور داد تا خرجینهایشان را پر از گندم نموده پول هر كدامشان را هم در خرجینش گذاشتند، فرزندان یعقوب به كنعان بازگشته جریان را به پدر گفتند پدر از دادن بنیامین خوددارى كرد و گفت : شما مى خواهید فرزندان مرا نابود كنید، یوسف را نابود كردید، شمعون را نابود كردید، حالا نوبت بنیامین است ؟ چنین چیزى ابدا نخواهد شد. چرا شما به آن مرد گفتید كه ما برادرى كوچكتر از خود نزد پدر داریم ؟ گفتند: آخر او از ما و از كسان ما پرسش نمود و گفت : آیا پدرتان زنده است ؟ آیا برادر دیگرى هم دارید؟ ما هم ناگزیر جواب دادیم ، ما چه مى دانستیم كه اگر بفهمد برادر كوچكترى داریم او را از ما مطالبه مى كند؟ این كشمكش میان یعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت تا آنكه یهودا به پدر میثاقى سپرد كه بنیامین را سالم برایش برگرداند، در این موقع یعقوب اجازه داد بنیامین را ببرند، و دستور داد تا از بهترین هدایاى سرزمین كنعان نیز براى عزیز مصر برده و همیانهاى پول را هم كه او برگردانیده دوباره ببرند، فرزندان نیز چنین كردند. وقتى وارد مصر شدند وكیل یوسف را دیدند و حاجت خود را با او در میان نهادند و گفتند: پولهایشان را كه در بار نخستین برگردانیده بودند باز پس آورده و هدیه اى هم كه براى او آورده بودند تقدیم داشتند، وكیل یوسف به ایشان خوش آمد گفت و احترام كرد و پول ایشان را دوباره به ایشان برگردانید، شمعون را هم آزاد نمود، آنگاه همگى ایشان را نزد یوسف برد، ایشان در برابر یوسف به سجده افتادند و هدایا را تقدیم داشتند، یوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار كرد، و از سلامتى پدرشان پرسید، فرزندان یعقوب بنیامین ، برادر كوچك خود را پیش بردند او بنیامین را احترام و دعا كرد، سپس دستور غذا داد، سفره اى براى خودش و سفره اى دیگر براى برادران و سفره اى هم براى كسانى كه از مصریان حاضر بودند انداختند. آنگاه به وكیل خود دستور داد تا خرجینهاى ایشان را پر از گندم كنند و هدیه ایشان را هم در خرجینهایشان بگذارند، و طاس عزیز مصر را در خرجین برادر كوچكترشان جاى دهند، وكیل یوسف نیز چنین كرد، وقتى صبح شد و هوا روشن گردید، بارها را بر الاغ ها بار كرده برگشتند. همینكه از شهر بیرون شدند، هنوز دور نشده بودند كه وكیل یوسف از عقب رسید و گفت : عجب مردم بدى هستید، این همه به شما احسان كردیم ، شما در عوض طاس مولایم را كه با آن آب مى آشامد و فال مى زند دزدیدید. فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اینگونه اعمال ، ما همانها هستیم كه وقتى بهاى گندم بار نخستین را در كنعان داخل خرجینهاى خود دیدیم دوباره برایتان آوردیم ، آن وقت چطور ممكن است از خانه مولاى تو طلا و یا نقره بدزدیم ؟ این ما و این بارهاى ما، از بار هر كه درآوردید او را بكشید، و خود ما همگى غلام و برده سید و مولاى تو خواهیم بود. وكیل یوسف بهمین معنا رضایت داد، به بازجوئى خرجینها پرداخت ، و بار یك یك ایشان را از الاغ پائین آورده باز نمود و مشغول تفتیش و بازجوئى شد، البته او خرجین برادر بزرگ و سپس سایر برادران را بازجوئى كرد و در آخر خرجین بنیامین را تفتیش كرد و طاس را از آن بیرون آورد. برادران وقتى دیدند كه طاس سلطنتى از خرجین بنیامین بیرون آمد، لباسهاى خود را در تن دریده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته هاى خود را تكرار و با قیافه هایى رقت آور عذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى كه خوارى و شرمسارى از سر و رویشان مى بارید، یوسف گفت : حاشا كه ما غیر آن كسى را كه متاع خود را در بارش یافته ایم بازداشت كنیم ، شما مى توانید به سلامت به نزد پدر بازگردید. یهودا نزدیك آمد گریه و تضرع را سرداد و گفت : به ما و پدر ما رحم كن ، آنگاه داستان پدر را در جریان آوردن بنیامین بازگو كرد كه پدر از دادن او خوددارى مى كرد و بهیچ وجه حاضر نمى شد، تا آنكه من میثاقى محكم سپردم كه بنیامین را به سلامت برگردانم ، و اضافه كرد كه ما بدون بنیامین اصلا نمى توانیم پدر را دیدار كنیم ، پدر ما هم پیرى سالخورده است ، اگر بشنود كه بنیامین را نیاورده ایم در جا سكته مى كند، آنگاه پیشنهاد كرد كه یكى از ما را بجاى او نگهدار و او را آزاد كن ، تا بدین وسیله چشم پیر مردى را كه با فرزندش انس گرفته ، پیرمردى كه چندى قبل فرزند دیگرش را كه از مادر همین فرزند بود از دست داده روشن كنى . تورات مى گوید: یوسف در اینجا دیگر نتوانست خود را در برابر حاضرین نگهدارد، فریاد زد كه تمامى افراد را بیرون كنید و كسى نزد من نماند، وقتى جز برادران كسى نماند، گریه خود را كه در سینه حبس كرده بود سرداده گفت : من یوسفم آیا پدرم هنوز زنده است ؟ برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند. یوسف به برادران گفت : نزدیك من بیایید، مجددا گفت : من برادر شما یوسفم و همانم كه به مصریان فروختید، و حالا شما براى آنچه كردید تاسف مخورید و رنجیده خاطر نگردید، چون این شما بودید كه وسیله شدید تا من بدینجا بیایم ، آرى خدا مى خواست مرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدینجا فرستاد، آرى دو سال تمام است كه گرسنگى شروع شده و تا پنج سال دیگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت ، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمین نگهدارد و از مردنتان جلوگیرى كند و شما را از نجاتى بزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند، پس شما مرا بدینجا نفرستاده اید بلكه خداوند فرستاده ، او مرا پدر فرعون كرد و اختیاردار تمامى زندگى او و سرپرست تمام كشور مصر نمود. اینك به سرعت بشتابید و به طرف پدرم بروید و به او بگویید پسرت یوسف چنین مى گوید كه : به نزد من سرازیر شو و درنگ مكن و در سرزمین (جاسان ) منزل گزین تا به من نزدیك باشى ، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهایت و همه اموالت را همراه بیاور، و من مخارج زندگیت را در آنجا مى پردازم ، چون پنج سال دیگر قحطى و گرسنگى در پیش داریم ، پس حركت كن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشوید، و شما و برادرم اینك با چشمهاى خود مى بینید كه این دهان من است كه با شما صحبت مى كند، پس باین همه عظمت كه در مصر دارم و همه آنچه را كه دیدید به پدرم خبر مى دهید، و باید كه عجله كنید، و پدرم را بدین سامان منتقل سازید، آنگاه خیره به چشمان بنیامین نگریست و گریه را سر داد، بنیامین هم در حالى كه دست به گردن یوسف انداخته بود به گریه درآمد، یوسف همه برادران را بوسید و به حال همه گریه كرد. تورات مطلبى دیگر مى گوید كه خلاصه اش این است كه : یوسف براى برادران به بهترین وجهى تدارك سفر دید و ایشان را روانه كنعان نموده ، فرزندان یعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن یوسف بشارت دادند و داستان را برایش تعریف كردند، یعقوب خوشحال شد و با اهل و عیال به مصر آمد، كه مجموعا هفتاد تن بودند، وقتى به سرزمین جاسان - از آبادى هاى مصر - رسیدند یوسف از مقر حكومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتى رسید كه ایشان هم داشتند مى آمدند، با یكدیگر معانقه نموده گریه اى طولانى كردند، آنگاه یوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد، فرعون هم بى نهایت ایشان را احترام نموده و امنیت داد، و از بهترین و حاصل خیزترین نقاط، ملكى در اختیار ایشان گذاشت ، و مادامى كه قحطى بود یوسف مخارجشان را مى پرداخت ، و یعقوب بعد از دیدار یوسف هفده سال در مصر زندگى كرد. این بود آن مقدار از داستانى كه تورات از یوسف نقل كرده ، و در مقابلش قرآن كریم نیز آورده ، و ما بیشتر فقرات تورات را خلاصه كردیم ، مگر پاره اى از آنرا كه مورد حاجت بود به عین عبارت تورات آوردیم