4-چشم معرفت |
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی | بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را |
اگر زین خاکدان پست روزی بر بینی | که گردونها و گیتی هاست ملک آن جهان را |
چراغ روشن جانرا مکن در حصن تن پنهان | مپیچ اندر میان خرقه،این یاقوت کانی را |
مخسب آسوده ای برنا ،که اندر نبوت پیری | بحسرت یاد کرد خواهی ایام جوانی را |
بچشم معرفت در راه بین،آنگاه سالک شو | که خواب آلوده نتوان یافت عمر جاودانی را |
زبس مدهوش افتادی تو در ویرانه گیتی | بحیلت دیو برد این گنجهای رایگانی را |
دلت هرگز نمیگشت این چنین آلوده و تیره | اگر چشم تو میدانست شرط پاسبانی را |
متاع راستی پیش آر و کالای نکوکاری | من از هر کاری بهتر دیدم این بازارگانی را |
بهل صباغ گیتی را که در یک خم زند آخر | سپید و زرد و مشکین و کبود و ارغوانی را |
حقیقت را نخواهی دید جز با دیده معنی | نخواهی یافتن در دفتر دیو این معانی را |
بزرگانی که بر شالوده جان ساختند ایوان | خریداری نکردند این سرای استخوانی را |
اگر صد قرن شاگردی کنی در مکتب گیتی | نیاموزی ازین بی مهر درس مهربانی را |
به مهمانخانه آز و هوی جز لاشه چیزی نیست | برای لاشخوران واگذار این مهمانی را |
بسی پوسیده و ارزان بفروخت اهریمن | دلیل بهتری نتوان شمردن هر گرانی را |
ز شیطان بد گمان بودن نوید نیک فرجامیست | چو خون در هر رگی باید دواند این بد گمانی را |
نهفته نفس سوی مخزن هستی زهی دارد | نهانی شحنهای میباید این دزد نهانی را |
چو دیوان هر نشان و نام می پرسند و می جویند | همان بهتر که بگزینیم بی نام و نشانی را |
تمام کارهای ما نمی بودند بیهوده | اگر در کار می بستیم روزی کاردانی را |
هزاران دانه افشاندیم و یک گل زانمیان نشکفت | بشورستان تبه کردیم رنج باغبانی را |
بگردانیم روی از نور و بنشستیم با ظلمت | رها کردیم باقی را وبگرفتیم فانی را |
شبان آز را با گله پرهیز انسی نیست | بگرگی ناگهان خواهد بدل کردن شبانی را |
همه باد بروت است اندرین طبع نکوهید | بسیلی سرخ کردستیم روی زعفرانی را |
بجای پرده تقوی که عیب جان بپوشاد | زجسم آویختیم این پرده پرنیانی را |
چراغ آسمانی بود عقل اندر سر خاکی | زباد عجب کشتیم این چراغ آسمانی را |
بیفشاندیم جان،اما به قربانگاه خودبینی | چه حاصل بود جز ننگ و فساد این جانفشانی را |
چرا بایست در هر پرتگه مرکب دوانیدن | چه فرجامی است غیر از اوفتادن بد عنانی را |
شراب گمرهی را میشکستیم ار خم و ساغر | بپایان می رساندیم این خمار و سرگردانی را |
نشان پای روباه است اندر قلعه امکان | بپر چون طائر دولت، رها کن ماکیانی را |
تو گه سر گشته جهلی و گه گم گشته غفلت | سرو سامان که خواهد داد این بیخانمانی را |
ز تیغ حرص،جان هر لحظهای صد بار میمیرد | تو علت گشتهای این مرگ های ناگهانی را |
رحیل کاروان وقت میبینند بیداران | برای خفتگان میزن درای کاروانی را |
در آن دیوانکه حق حاکم شد و دست وزبان شاهد | نخواهد بودبازاروبها چیره زبانی را |
نبایدتاخت بربیچارگان روز توانائی | بخاطر داشت بایدروزگار ناتوانی را |
تونیز از قصه های روزگار باستان گردی | بخوان از بهر عبرت قصه های باستانی را |
پرند عمر یک ابریشم و صدریسمان دارد | زانده تاربایدکرد پود شادمانی را |
یکی زین سفره نان خشک برد آندیگری حلوا | قضاگوئی نمی دانست رسم میزبانی را |
معایب را نمی شوئی،مکارم رانمیجوئی | فضیلت می شماری سرخوشی وکامرانی را |
مکن روشن روان راخیره انباز سیه رائی | که نسبت نیست با تیره دلی روشن روانی را |
در افتادی چو با شمشیر نفس ودر نیفتادی | بمیدان ها توانی کار بست این پهلوانی را |
بباید کاشتن در باغ جان از هر گلی،پروین | بر این گلزار راهی نیست باد مهرگانی را |