ابوحازم میگوید: زمانی كه یكی از دختران شعیب به موسی گفت: پدرم از تو دعوت میكند
تا مزد آب دادن به گوسفندان را به تو بپردازد، موسی این دعوت را نپسندید و خواست آن
را رد كند. با این حال، چون آن سرزمین گذرگاه جانوران درنده بود، چارهای نیافت و پی آن
زن رفت. در این حال، باد لباس زن را به حركت در میآورد؛ به گونهای كه موسی دریافت او
نمیتواند لباس خود را جمع و جور نگاه دارد. از این رو، آن حضرت دورتر از وی گام برمیداشت
و گاهی چشمهایش را میبست. موسی پس از مدتی كه دید این گونه نمیتوان راه پیمود،
به دختر شعیب فرمود: ای كنیز خدا! از پشت سرم بیا و راه را با سخن گفتن به من نشان بده.
هنگامی كه موسی به خانه شعیب وارد شد، شعیب آماده خوردن شام بود.
پس به موسی فرمود: ای جوان! بنشین و غذا بخور. موسی گفت: به خدا پناه میبرم.
شعیب فرمود: چرا چنین میگویی؛مگر گرسنه نیستی؟ موسی گفت: آری؛ گرسنهام،
ولی میترسم این غذا خوردن من در مقابل كمك به آن دو زن باشد،
در حالی كه من از خانواده و دودمانی هستم كه كار خداپسندانه خود را با طلایی
كه تمام زمین را پر كرده باشد، معاوضه نمیكند.
شعیب فرمود: ای جوان! به خدا سوگند، این گونه نیست كه تو میپنداری، بلكه عادت من
و پدرانم این است كه از مهمان پذیرایی كنیم. موسی از این پاسخ قانع شد. پس نشست
و مشغول خوردن غذا شد.