داستان و حکایت
گابریل
گارسیا مارکز هنگامی که به سرطان لنفاوی مبتلا بود و تصور میکرد عمر
زیادی برایش باقی نمانده، در بخشی از یک نامهی کوتاه جملاتی چنین زیبا
نگاشت :
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تو میگفتم
«دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی. همیشه فردایی نیست تا
زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد. کسانی را که دوست داری
همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر ...به
آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش. به خودت این فرصت را بده تا
بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات
زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر
افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن.
به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر
نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت. ...
شنبه 13/12/1390 - 10:16
سخنان ماندگار
نخست : آنکه به پستی تن میداد تا بلندی یابد
دوم : آنکه در برابر از پاافتادگان ، میپرید
سوم : آنکه میان آسانی و دشوار مختار شد و آسان را برگزید
چهارم : آنکه گناهی مرتکب شد و با یادآوری اینکه دیگران نیز همچون او دست به گناه میزنند ، خود را دلداری داد
پنجم : آنکه از ناچاری ، تحمیل شدهای را پذیرفت و شکیباییاش را ناشی از توانایی دانست
ششم : آنکه زشتی چهرهای را نکوهش کرد ، حال آن که یکی از نقابهای خودش بود
هفتم : آنکه آوای ثنا سرداد و آن را فضیلت پنداشت.
جبران خلیل جبران شنبه 15/11/1390 - 9:43
داستان و حکایت
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از
خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود
هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها
خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر
زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی
خواهد بود .
با خود می گفت : اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب
خانه حتما بسیار عالی خواهد بود .
بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم...
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه
بماند .
پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی
رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد .
بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های
طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید .
به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد .
پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده
است یا خیر ؟
پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد .
در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی
کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می
درخشید... چهارشنبه 12/11/1390 - 11:36
داستان و حکایت
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه... می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد
يکشنبه 9/11/1390 - 13:6
داستان و حکایت
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا
میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر
میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید
امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او
غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه
منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت
عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ
نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و
خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی
حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی
که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که
مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی
عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات
به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد
با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
سه شنبه 27/10/1390 - 9:30
داستان و حکایت
مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود
...
مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست
مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته
است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این
برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می
رود سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به
خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت
...
مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر
نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد
کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می
خواهی یا آرامش برگ را ؟!
مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر
افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل
سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما
محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم !
مرد سالخورده لبخندی زد و گفت : پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان
های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای
پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار
خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش...
مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده
پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ
را؟
پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق
رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای
هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب
نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ
توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و
خیزهای سرنوشت ...
دوشنبه 19/10/1390 - 13:38
داستان و حکایت
روزی شیوانا پیرمعرفت را به یک مجلس عروسی دعوت کردند. جوانان شادی می کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.عروس و داماد نیز از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند...
ناگهان پیرمردی سنگین احوال از میان جمع برخاست و خطاب به جوانان فریاد زد
که: مگر نمی بینید شیوانا اینجا نشسته است؟! کمی حرمت بصیرت و معرفت استاد
را نگه دارید و اینقدر بی پروا شوق وشادی خود را نشان ندهید!
ناگهان جمعیت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟
از سویی شیوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرین می
دانستند و از سوی دیگر نمی توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسی پنهان
کنند!
سکوتی آزار دهنده دقایقی بر مجلس حاکم شد. پیرمردان از این سکوت راضی شدند و
به سوی استاد برگشتند و از او خواستند تا با بیان جمله ای جوانان بازیگوش
مجلس را اندرز دهد!
شیوانا از جا برخاست. دستانش را به سوی زوج جوان دراز کرد و گفت: شیوانا
اگر به جای شما بود دهها بار بیشتر فریاد شوق می کشید و اگر همسن و سال شما
بود از این اتفاق میمون و مبارک هزاران برابر بیشتر از شما شادی می کرد.
به خاطر این شیوانایی که از جوانی فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و
بصیرتی که در او جستجو می کنید، هرگز اجازه ندهید احساس شادی و شادمانی و
شوریدگی درونی شما به خاطر حضور هیچ شیوانایی سرکوب شود! شادی کنید و
زیباترین اتفاق جوانی یعنی زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانید که امشب ما
اینجا به خاطر شیوانا جمع نشده ایم تا به خاطر او سکوت کنیم!
آن شب پیرمردان مجلس نیز همپای جوانان شادی کردند ...
سه شنبه 13/10/1390 - 10:35
داستان و حکایت
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو وکار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم
که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و د ر هوای گرم
از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم میآورد و استراحت را بر خود
حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت:
کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزمها را از مسافت دوری میآوری و ..... حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره
به همان حمام مراجعه کرد دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از
مشتریها پول میگیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحتتری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد...!
دو سال بعد هم خواب دید این بار زودتر به محل حمام
رفت ولی مرد حمامی را ندید وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در
بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی
ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای، حمامی گفت: این نیز
بگذرد...!
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی
بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر
پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را
جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است.
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی
بود جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند
پادشاهی میبینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد...!
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟!!
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد...!
هم موسم بهار طرب خیز بگــــــــــذ رد
هم فصل ناملایم پاییز بگــــــــــــــــذرد
گر نا ملایمی به تو کرد از قـضــــــــــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد...
يکشنبه 11/10/1390 - 12:24
داستان و حکایت
پدر و
پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان
پای پسر به سنگی گیر کرد.
به زمین افتاد
و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....
و بعد با صدای بلند فریاد زد:
تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم
میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در
حقیقت انعکاس زندگی است.
هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به
تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری
در قلب بوجود می آید واگر به دنبال موفقیت
باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.
هر چیزی را که بخواهی، زندگی
همان را به تو خواهد داد!
يکشنبه 11/10/1390 - 9:55
داستان و حکایت
مرد جوانی پدر پیرش مریض شد وچون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد!!!
پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.
رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری
می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می
رفتند...
شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند...
یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش
نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این
پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و
رفته است. تو برای چه به او کمک می کنی!؟
شیوانا به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم! من دارم به خودم کمک می کنم...
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم ؟!
من دارم به خودم کمک می کنم ...
سه شنبه 6/10/1390 - 14:6