کاش مي شد عشق را ابراز کرد
يا که عشق را با سحر اغاز کرد
عاشقي را شرط اول ناله وفرياد نيست
تا کسي از جان شيرين نگذرد فرهاد نيست
عاشقي مقدورهر عياش نيست
غم کشيدن صنعت نقاش نيست
با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند
گلهاي ياس تو باغچه غروبا بونه ميگيرن
همشون يه عهدي بستن سر خاك تو بميرن
مراقب گرمای دلت باش تا کاری که زمستان با زمین کرد زندگی با دلت نکند
به غم كسي اسيرم كه ز من خبر ندارد عجب از محبت من كه در او اثر ندارد غلط است هر كه گويد دل به دل راه دارد دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد
عشق شايد زود تو را عاشق و دلتنگ كند اما هرگز تو را سير نمي كند
گفتمش بي تو چه ميبايد کرد ؟
عکس رخساره ي ماهش را داد ..
گفتمش همدم شبهايم کو ؟
تاري اززلف سياهش راداد ..
وقت رفتن همه روميبوسيد
به من ازدور نگاهش راداد ..
يادگاري به همه داد و به من... انتظار سرراهش را داد ..!!
در همه عالم گشتم و عاشق نشدم تو چه بودي كه تو را ديدم و ديوانه شدم
روزي از عشق خودم را حلق آويز مي كنم و آخرين آرزوي من اين است در روي طناب اسم تو را حك كنم تا حداقل در مرگم فكر كنم هميشه در كنارت خواهم بود