دانستنی های علمی
بسم رب الشهدا و الصدیقین دیروز جنگ
امروز جنگ
دیروز اسلحه در برابر اسلحه
امروز فکر در برابر فکر
دیروز بمب در برابر بمب
امروز رسانه در برابر رسانه
دیروز نارنجک و تانک و منور
امروز فیلم و کلیپ و بولوتوث
دیروز خاکریز و خاک و اروند
امروز اعتقاد و ارزش و اخلاق
دیروز طلائیه شلمچه دوکوهه
امروز رسانه و مدرسه و دانشگاه و اینترنت و ...
دیروز شب عملیات
امروز هر لحظه عملیات
دیروز شناسایی منطقه
امروز بصیرت دینی و اسلامی
دیروز چفیه و سربند و پلاک
امروز اندیشه و قلم و هنر
دیروز جنگ آشکار
امروز فتنه ای نرم و خاموش
دیروز شکنجه جسم انقلاب
امروز شکنجه روح انقلاب
دیروز رزمنده ای با اعتقادی عمیق و لباس خاکی و اسلحه ای به دست را می طلبید
امروز رزمنده ای با تفکر روشن،اعتقادی راسخ ، بصیرتی عمیق را می طلبد
دیروز دشمن دیده می شد
امروز برای یافتن دشمن نیاز به ذره بین بصیرت و آگاهی است
دیروز فریاد لااله الا الله و تکلیف زنده کردن اسلام
امروز فریاد لااله الا الله و تکلیف نگه داشتن اسلام
چهارشنبه 5/12/1388 - 8:29
دانستنی های علمی
گرچه حال و روز زمین و زمان بد است
یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است
حتی اگر به آخر خطر هم رسیدهای
آنجا برای عشق شروعی مجدد است
سالروز شهادت حضرت علیبن موسیالرضا(ع) را به همه دوستان تبیانی تسلیت عرض مینماییم.
يکشنبه 25/11/1388 - 0:52
دانستنی های علمی
آن شب زمین و آسمان ماتمسرا بود
ماتمسرا در سوگ ختمالانبیا بود
آن شب مدینه شاهد مرگ سحر بود
ماه صفر آماده از بهر سفر بود
آن شب شقایق خون به جام لاله میریخت
از آبشار دیدهی خود ژاله میریخت
فرا رسیدن سالروز رحلت خاتمالانبیاء رحمةللعالمین محمد مصطفی(ص) و شهادت کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی (ع) را به شما تسلیت عرض می نماییم. يکشنبه 25/11/1388 - 0:47
شهدا و دفاع مقدس
زندگی خوش تهران برده است از یادش
سال شصت –خرمهشر- زخم چاك چاكش را
یكی بود یكی نبود…
از خاك بوی حادثه می آید…
شهر من با تو سخن میگویم
از بهاری كه به گلشن نرسید
از عروسی كه صدای كِل را
عاقبت در دل یك گور شنید
بابا آب داد دیگه شعار ما نیست
بابا خون داد، بابا جون داد
یاد از آن روز كه در خانهی ما
جشن زیبای عروسك ها بود
هیچكس فكر نمیكرد كه باز
خانهمان مقصد موشك ها بود
آه آن مادر دلسوخته گفت
كه پر از زهر شدهست این جامم
وای بر من، زكه پرسم كه كجاست
قلب این دخترك ناكامم؟
پیر ما گفت كه امشب شب عاشوراست
هر كسی تاب ندارد به سلامت باد
هر كه چون صاعقه بر خصم نیاشوبد
تا ابد دستخوش ننگ و ندامت باد
بار بندید غیوران دلیر
دفتر فتح پر از نام شماست
زایران حرم یار به پیش
كربلا منتظر گام شماست
آن روزها هنوز از فتوشاپ خبری نبود!
میرسد لحظههای تلخ وداع
میرود نوبهار خانهی من
خون دل میچكد ز چشمانم
میتراود ز لب ترانه من
خداحافظ پدر
دست بر گردن پدر افكند
اشكهایش به گونه پرپر شد
آبی آسمان چشمانش
تیره شد، تار شد، مكدر شد
خداحافظ پسر
مرد در پیچ كوچه سرگرداند
چشم در چشم همسرش خندید
چشم زن دید جبهه در جبهه
مرد او مثل شیر می جنگید
خداحافظ بابا، خداحافظ آقا، خداحافظ برادر، خداحافظ پسر
مرد اندیشناك جبههی نبرد
دشنه و تیر و آتش افروزی
كی میآیی پدر؟ پدر خاموش
در دلش گفت: روز پیروزی
خداحافظ مادر، خداحافظ خواهر، خداحافظ همسر، خداحافظ دختر
بنوش به یاد لبان تشنه حسین و یاران حسین. بنوش به یاد لب تشنهی بابا!
پس پدر كی ز جبهه میآید
باز كودك ز مادرش پرسید
گفت مادر به كودكش كه بهار
غنچهها و شكوفهها كه رسید!
گفت: ای غنچههای خوب چرا
لبتان را ز خنده میبندید
زودتر بشكفید و باز شوید
آی گلها چرا نمیخندید؟!
سلام نوجوون
سلام پیرمرد
سلام مادر عزیزم، من خوبم، نگران من نباشید. امام را دعا كنید!
چند سالته پسر جان؟!
تو كه 12 سالته
بچهجون! صورتت خاكی شده، حواست هست؟!
خونی شده …
خداحافظ رفیق
جنگی بود نابرابر، جنگ حق و باطل
این خاك، این آب، این سرزمین شهادت میدهد شما مردانه جنگیدید و تا پای جان ایستادید
بعضیهایتان مظلومانه شهید شدید بعضیهایتان غریبانه
بعضیهایتان با لبان تشنه
بعضیهایتان در آغوش برادر
بعضیهایتان در خاك و خون غلطان
بعضیهایتان به خانه برگشتید
بعضیهایتان هرگز برنگشتید
بعضیهایتان اسیر شدید
بعضیهایتان در اسارت هم فریاد زدید: «مرگ بر صدام، ضد اسلام»
به غیر از او، كه در این ره دویده؟
به پایش خار درد و غم خلیده؟
عجب نبود اگر با نقد اخلاص
رضای حق تعالی را خریده
امام هم رفته بود
ولی راه و نام و یاد امام همچنان جاری بود
بعضیهایتان بعد از سالها برگشتید
بعضیهایتان هرگز…
چادرت خاكی شده، برگرد! اینجا نیستم
چند سالی میشود تنهای تنها نیستم
گفته بودی چشمهایت… خوب خواهد شد عزیز!
با همین شنها تیمم كن! مسیحا نیستم؟
چند سالی میشود خاكستر من گم شده
صبر كن مادر، ببین مانند زهرا نیستم
با حسرت ندیدن چشمان آبیات
در كنج انزوای خودم گریه میكنم
اما خوشا شما پرواز كردهاید
آه ای پرندهها اعجاز كردهاید
این روزها اگر در بند عادتیم
اما هنوز هم فكر شهادتیم
ماندهای ولی شكسته و غریب
كس به فكر درد غربت تو نیست
آه ای قناری شكسته بال
این همه سكوت قسمت تو نیست
راستشو بگو، این چندمین پای مصنوعیات هست كه شكوندی؟
سهمیه پات تموم نشده؟!
كه چی؟ كه پات رو از دست دادی؟ الان هم لابد از ما طلبكاری، نه؟
دختر سبزم! تو مقصر نیستی!
من و یارانم از طایفه مرگیم
به بیابان جنون، صحن و سرا داریم
چنگ بر دامن چنگی تپش آلود است
پای در عزمی بی چون و چرا داریم
تو مقصر نیستی!
سالها در سفر خویش نفرسودیم
پس از این نیز، در این جاده نفرساییم
كس شنیده است، دمی لغزش كارون را؟
جاده را پیشكش جاده نفرماییم!
تو مقصر نیستی
جاده بر جاده روان شد، ز عبور ما
پای از جاده كشیدن، از قوت نیست
گر شود خالی این ره، ز حضور ما
بی گمان در رگ ما خون مروت نیست
تو مقصر نیستی
كركسان از دل سیمرغ چه میدانید؟
چه خبر دارید از عرصه پروازش؟
امشب از زمزمهی خون كه مینوشید؟
كه فضا پر شده از زمزم آوازش
تو مقصر نیستی
ای كه در بستر تردید فرو خفتید
خویش را همره این قافله مشمارید
نیشتان خشك شود، زخم زبان تا چند؟
عشقبازان را دیوانه مپندارید
تو مقصر نیستی
پشت پیشانی محراب كمین كردید
پینه چون زانوی اشتر به جبین دارید
كه علی سجدهی خونبار به جای آرد
تیغ بر تارك افلاك فرود آرید؟!
تو مقصر نیستی
آه افسوس كه گوش شنوایی نیست
سفرهی دل به كجا باید بگشایم؟
وعظ در گوش شما راه نخواهد برد
آب در هاون بیهوده چه میسایم…!
ای آب ندیده و آبی شدهها
بی جبهه و جنگ انقلابی شدهها
مدیون فداكاری جانبازانید
ای بر سر سفره آفتابی شدهها
حماسه زن و مرد و جوان و كودك و پیر
حماسهی همه از جان گذشتگان دلیر
حماسه های هزاران شهید راه خدا
هزار مادر فرزند پروریده چو شیر
به اشك چشم یتیمان بی پدر سوگند
به مادران سیه پوش و خون جگر سوگند
به دشت سرخ شقایق، به لاله زار وطن
به شام تار عروسان دربدر سوگند
قسم به پرچم در خون نشستهی اسلام
قسم به نایب مهدی، طلایه دار قیام
قسم به غنچه پرپر به دانههای سرشك
قسم به خون شهیدان كه میدهد پیغام
كه قطره قطره خونم فدای ایران باد
فدای خاك وطن، جلوهگاه ایمان باد
چهارشنبه 21/11/1388 - 9:56
شعر و قطعات ادبی
بسم الله النور
شبی ساکت و دلگیر
خودم بودم و قلبی که ز غم بسته به زنجیر
و نزدیک اذان بود که پیچید در آفاق همه نغمه ی تکبیر
نوشتند که هنگام اذان دست به دامان خدا باش و مشغول دعا باش
که آن لحظه بود لحظه ی شیرین اجابت و باز است به درگاه الهی در
رحمت شدم غرق عبادت
دو چشمم پر از اشک شد و روی لبانم همه سوگند
که یا رب تو رهایم کن ازین بند
و گفتم به خدا بین دعایم
که دلتنگ اذان حرم کرببلایم
همانجا که دل از سوز فراغش شده بیتاب
همانجا که زده دست به دامان زمین خوشه ی مهتاب
همان وادی سوز و عطش و درد
همان وادی شرمندگی آب
همان وادی پاک حرم حضرت ارباب
همانجا که زمینش همه نور است
حضور است ، حماسست ، غرور است
پر از شور و شعور است
شرفمند تر از وادی طور است
و فرش حرمش از پر حور است
و بر مهدی زهرا همه شب راه عبور است
همانجا که حرمخانه ی دلهاست
و عشقش همه در آب و گل ماست
عبادتگه موسی است
دخیل حرمش حضرت عیسی است
زیارتگه زهراست
چه زیباست ، چه غوغاست، خدا محو تماشاست
به یک سو حرم شاه و یک سو حرم حضرت سقاست
مکانی که قدم رنجه نمودست گل یاس
طوافش کند از عشق و از احساس
به لبهاش بود ذکر ابالفضل
و دریای دو چشمش پر الماس
همان کعبه ی کوچک که بود نام قشنگش کف العباس
مکانی که در آن عشق زند موج لبالب
همانجا که زند پر دل من هر دم و هر شب
همانجا که به خاکش همه جا هست نشان از قدم محترم حضرت زینب
همان خاک که هم بدر و احد ، خندق و احزاب و حنین است
همانجا که زمین معرکه ی عشق حسین است خیابان
بهشتی که معروف به بین الحرمین است
و گفتم به خدا بین دعایم که دلتنگ اذان حرم کرببلایم
أین الطالب بدم المقتول بکربلا
چهارشنبه 21/11/1388 - 9:35
خواستگاری و نامزدی
آهنگری بود که با وجود رنج های بسیار و بیماری سختی که از آن رنج می برد، عمیقاً به خدا عشق می ورزید.
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید:
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می کند دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر آورد و گفت:« وقتی که می خواهم وسیله ای بسازم، یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید اگر ای چنین شد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود و اگر نه آن را کنار می گذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار.
دوشنبه 19/11/1388 - 16:18
طنز و سرگرمی
سلام بقیه ماجرای وقتی هر چیزی زبان در می آورد...یادتون هست تو مجلس عروسی بودیم؟
تا اونجا رسیدیم که من رفتم حیات و ماشین عروس رو دیدم...بعد برگشتم توی سالن! آقا داماد بالاخره وارد تالار آقایون می شوند و به ماچ و بوسه با حضار مشغول می شوند.
خب اینها که نمی دونن قراره داستانشون توی تبیان نوشته بشه.بنا کردند به پایکوبی و استغفرالله حرکت موزون و ناموزون! (جاهلند...شما نادیده بگیرید!) از طرفی، ما که نمی تونیم دروغ بنویسیم.
آقای داماد حالا بین جمعیتی که حرکات موزون از خود بروز میدن، محاصره شده و ناچاره شاباش بده. دست داماد داخل جیب رفته و هزاری و پونصدیه که روی هوا تاب میخوره.
تاب خوردن هزاری ها و پونصدی های بی زبون غرغرکنان از قول داماد زیر لب میگن «همین یک بار برای هفت پشتم کافیه! غلط کنم اگه شلوارم دوتا شه!» جمعیت بروزدهنده حرکات موزون با گرفتن شاباش کوتاه میآیند و میروند سراغ ادامۀ حملات به میوه و شیرینی جات!
آقای داماد می نشینه بین پدرش و پدر عروس و زیر زیرکی به پدر عروس نگاهی می اندازد. نگاه زیر زیرکی که چیزی نمیگه اما ته دلش منظوری داره.
منظور ته دلش میگه « خودمونیما...حالا که کار از کار گذشت ! اما مهریه رو خیلی بالا گرفتین.»
شام که آماده میشه، مرغهای بریونی که درسته وسط میزها گذاشته شده یک پیغام لذیذی در بر داره. پیغام لذیذ میگه «پدر داماد آرزو داشته گوسفند بریون روی میز شام عروسی بگذاره، اما به مرغش بسنده کرده!»
دوباره گوشی تلفن همراهم مزین به missed call عیالم میشه. هر چه فکر می کنم متوجه معنی تک زنگ اخیر نمیشم.
حس ششم به من میگه « میز شام را کندوکاو کن، شاید چیزی دستگیرت شد.»
ژله! خودشه...معنی تک زنگ اینه « خیلی بی کلاسی! به عقلت نرسید سر شام عروسیمون ژله بذاری جهت دسر؟»
بلافاصله سه چهار missed call حواله گوشی عیال می کنم. اون سه چهار تا می خواد بگه « اولاً که داری اون روی منو بالا میاری! دوماً بی انصافی نکن! ژله نگذاشتیم سر میز شام، عوضش شام عروسیه ما جوجه بود...هر چی باشه بهتر از مرغه! سوماً خودم می دونم اگه اون روم بالا بیاد کار خاصی نمی تونم بکنم.»
بالاخره مجلس تموم شد.میهمانها با چند کیلو اضافه وزن راهی منازلشون شدند.
کیلوهای اضافه خیلی حرف برای گفتن ندارن، اما اعتقاد دارن که «رنگ رخسار، خبر می دهد از سر درون!»
صبح که از خواب بیدار میشم ساعت نه و نیمه !
این یعنی خواب موندم. خبری از صبحانه نیست سماور خاموشه و قفل در ورودی هم بازه.
این ها همه دارن میگن که « عیال به علت بر ملا شدن سهل انگاری بنده در برگزاری یک عروسی کمرشکن چمدان هایش را به مقصد{خونه مامانش اینا!} بسته و صبح زود خودشو از شر وجودم خلاص کرده.» همین! دوشنبه 19/11/1388 - 16:6
طنز و سرگرمی
خیلی وقت هاست که همه چیز دارد با شما صحبت میکند و شما متوجه نمی شوید اما یک جاهایی ست که خیلی خوب متوجه می شوید و خوب درک می کنید؛ یکی از اونها و اون جاها ، مجلس عروسی است!
اگر باور ندارید این متن رو بخونید:
مجلس عروسی با گرمی خاصی در حال پی گیری ست و پدر داماد با ژست خاصی اصرار دارد که همه مهمانان تا می تونن از خودشون پذیرایی کنند.
ژست خاص میگه «آمار همتونو دارم که کی چی خورده! جرأت دارید زیاده روی کنید تا توی مجالس خودتون با بچه ها تلافی کنیم!»
داخل دیس میوه ی هر میز، یه آناناسه که هنوز مارکش روی اونه و خود نمایی میکنه.
مارک روی آناناس داره جیغ می زنه « این آناناس کرایه ایه... دست طمعتونو کوتاه کنید.»
از سمت سالن بانوان صدای دست زدن بلند میشه.
این صدا می خواد بگه « بالاخره عروس و داماد از آرایشگاه تشریف آوردند.» هر چقدر صدای دست زدن بیشتر می شه یعنی « آرایشگرش کی بوده؟! آدرس شو داری به منم بدی؟! »
در این لحظه گوشی تلفن همراهم از جانب عیال بنده مورد اصابت یک عدد missed call ...ببخشید تک زنگ قرار می گیرد.
این تک زنگ می خواد بگه« می مردی منم می بردی پیش یه همچین آرایشگری؟!»
در همین اوضاع و احوال گوشی تلفن همراهم توسط یه تک زنگه دیگه مورد هدف قرار گرفت.
که یعنی « بعد از مراسم نشونت میدم دنیا دست کیه!» گوشی را خیلی محترمانه داخل جیبم میگذارم.
پدر عروس کنارم نشسته و خیلی ملتمسانه نگاهم میکنه.
یعنی « حالا یه بار پدر داماد توی عمرش دست به خرج شده، شماها چرا دلتون میسوزه؟! بخورید بابا...نذارید چیزی بمونه...اینی که من میشناسم دیگه از این کارها نمیکنه!»
چند میز اون طرفتر چند تا از مهمون ها دو لپی خودشونو با شیرینی خفه می کنن.
شیرینی هایی که توی گلوشون مونده میگه «حق با پدر عروسه!»
برای هواخوری تا بیرونه تالار میرم.
ماشین عروس جلوی در تالار پارک شده و بسیار شکیله و با ظرافت مثال زدنی تزئین شده.
تزئین ماشین عروس میگه « بهتره عیالت این یکی رو دیگه نبینه که ...»این مطلب ادامه داره .نظرات شما دوستان به این مطلب میگه که « بقیه شو بنویس که دوستان منتظرند.»
يکشنبه 18/11/1388 - 9:17
خواستگاری و نامزدی
به شیطان گفتم :«لعنت بر تو!»
لبخند زد. پرسیدم:« چرا می خندی؟»
پاسخ داد:« از حماقت تو خنده ام گرفت.»
پرسیدم:« مگر چه کرده ام؟»
گفت:« مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام.»
با تعجب پرسیدم:« پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد:« نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم:« پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد:« هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد. فعلاً برو سواری بیاموز.»
يکشنبه 18/11/1388 - 9:9
دانستنی های علمی
زنی در مرغزار قدم می زد و به طبیعت می اندیشید.
او سپس به یک مزرعه کدوتنبل رسید.
در گوشه ای از مزرعه یک درخت با شکوه بلوط قد برافراشته بود.
زن زیر درخت نشست و در این اندیشه فرو رفت که چرا طبیعت ، بلوط های کوچک را بر روی شاخه های بزرگ قرار داده و کدوتنبل های بزرگ را بر روی بوته های کوچک.
با خود گفت:«خدا هم با این خلقتش دسته گل به آب داده است! او باید بلوط های کوچک را بر روی بوته های کوچک قرار می داد و کدوتنبل های بزرگ را بر شاخه های بزرگ».
سپس زیر درخت بلوط دراز کشید تا چرتی بزند، دقایقی بعد یک بلوط بر روی دماغ او افتاد و از خواب بیدارش کرد.
او همان طور که دماغش را می مالید ، خندید و فکر کرد:« شاید حق با خدا باشد.»
يکشنبه 18/11/1388 - 9:5