صدا
من کتابی دیدم، واژههایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم، از جنس بهار.
موزهای دیدم دور از سبزه،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید، کوزهای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش «انشاء»
اشتری دیدم بارش سبد خالی «پند و امثال»
عارفی دیدم بارش «تننا ها یا هو».
من قطاری دیدم ، روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم، که سیاست میبرد (و چه خالی میرفت).
من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد.
و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه آن پیدا بود:
کاکل پوپک،
خالهای پر پروانه،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی.
خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی چناری به زمین
میآید.
و بلوغ خورشید.
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.
پلههایی که به گلخانه شهوت میرفت.
پلههایی که به سردابه الکل میرفت.
پلههایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات،
پلههایی که به بام اشراق،
پلههایی که به سکوی تجلی میرفت.
مادرم آن پایین
استکانها را در خاطره ی شط می شست.
صدا
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم، خورده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبلهام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مُهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجرهها میگیرم.
در نمازم جریان دارد ماه.
جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی میخوانم.
که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را، پی «تکبیرة الاحرام» علف میخوانم،
پی «قد قامت» موج.
کعبهام بر لب آب،
کعبهام زیر اقاقیهاست.
کعبهام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر.
«حجرالاسود» من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشهام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهاییتان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، ... میدانم
پردهام بی جان است.
خوب میدانم، حوض نقاشی من بی ماهی است.