تا بریزد غیرت هر رود و هر دریا در او
تا برقصد ایل دست افشان ماهی ها در او
برکه از جای خودش برخاست، در پای تو ریخت
موج زد تصویرِ هر امروز و هر فردا در او
ابرو بزن ای ماه که شهرست دوباره
محو شب چشم تو و تقسیم ستاره
پلکی بزن آهسته که آشفته بیایند
با پیرهن چاک و غزل خوان به نظاره
چگونه وصف کنم قطره های باران را
رسیده ام به تو امّا هنوز هجران را...
بهشت پنجره ی دیگری به قم وا کرد
که مست کرده هوایش دل خراسان را
این دشت خسته وارث گل های پرپرست
یعنی که کربلای تو دیگر معطّرست
یعنی که کربلای تو با خون وضو گرفت
آنجا که اقتدا به نمازی رهاترست
نیمه شب بود و در حریم حرم
آیه آیه نسیم نازل شد
صحن عبدالعظیم و باران و...
شور و حالی عجیب حاصل شد
باران غریبی می کند در پشت پلکم
باید ببارد تا دلم آرام گیرد
شاعر قلم در دست می گیرد که شاید
از طبعِ باران قطره ای الهام گیرد
انگار برای نفسم همنفسی نیست
در دشت وجودم اثر خار و خسی نیست
رفتند رقیبان و به این نکته رسیدیم
در شهر شما هیچ کسی یار کسی نیست
من آن خلوت نشین را دوست دارم
امید آخرین را دوست دارم
خدای عاشقان را می پرستم
رسولان امین را دوست دارم
حیثیت سرخ آب را آوردند
با آینه ها گلاب را آوردند
یك باره زمین و آسمان روشن شد
تا پیكر آفتاب را آوردند
با عشق تو سر ز خواب بر می داریم
با درد تو پیچ و تاب بر می داریم
با نام تو از عطش رها می گردیم
از چشمه همیشه آب بر می داریم