اگردرکهکشانی دور
دلی یک لحظه درصدسال
یادمن کندبی شک
دل من درتمام لحظه های عمر
به یادش می تپدپرشور
صفای مهرتان راباسراپای وجودم
باتمام تاروپودم
میپذیرم میبرم باخویش.
مراتاجاودان سرمست خواهدکرد
بیش ازپیش
فریدون مشیری
همه می پرسند:
چیست درزمزمه مبهم آب؟
چیست درهمهمه دلکش برگ؟
چیست دربازی آن ابرسپید
روی این آبی آرام بلند
که تورامیبرداینگونه به ژرفای خیال؟
بی تومهتاب شبی بازازآن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال توگشتم
شوق دیدارتولبریزشد ازجام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
انسان آهنگی ست که خداسروده است
دکترعلی شریعتی
هرکجاهستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فکرهواعشق زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگرمیروید
قارچهای غربت؟
سهراب سپهری
گفتی:"به روزگاران مهری نشسته "گفتم:
"بیرون نمیتوان کردحتی به روزگاران"
دکترمحمدرضاشفیعی کدکنی
بیا که درغم عشقت مشوشم بی تو
بیاببین که دراین غم چه ناخوشم بی تو
شب ازفراق تومی نالم ای پری رخسار
چوروزگرددگویی درآتشم بی تو
سعدی
من امیدی رادرخود
بارورساخته ام
تاروپودش راباعشق توپرداخته ام
مثل تابیدن مهری دردل
مثل جوشیدن شعری ازجان
مثل بالیدن عطری درگل
جریان خواهم یافت
...
راه خواهم افتاد
بازازریشه به برگ
بازاز"بود"به "هست"
بازازخاموشی تافریاد!
چرخ امشب که به کام دل ماخواسته گشتن
دامن وصل تونتوان به رقیبان توهشتن
نتوان ازتوبرای دل همسایه گذشتن
"شمع رابایدازاین خانه برون بردن وکشتن
تاکه همسایه نداندکه تودرخانه مایی"
سعدی این گفت وشدازگفته خودبازپشیمان
که مریض تب عشق توهدرگویدوهذیان
به شب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
"کشتن شمع چه حاجت بودازبیم رقیبان
پرتوروی توگویدکه تودرخانه مایی"
شهریار
مهربان زیبا دوست
روح هستی بااوست!
درکلامش لبخند
ازنفس هایش گل میبارد
باقدم هایش گل میکارد.