اوج افتخار
مسجد كوفه غرق در همهمه بود. گوشه و كنار از جمعیت موج مىزد.
ابن زیاد وارد مسجد شد. مردم جلو پایش بلند شدند. آرام آرامبه طرف منبر رفت. نگاهش را به اطراف چرخاند و از منبر بالارفت. سكوت سنگینى بر مسجد حاكم شد. صداى ابن زیاد همه نگاههارا به بالاى منبر كشاند:
سپاس خدایى را كه حق را آشكار و امیر المؤمنین یزید و شیعیاناو را یارى كرد و دروغگو پسر دروغگو، حسین بن على را كشت.
عبد الله عفیف ازدى تاب نیاورد. از جایش بلند شد و با صداىبلند گفت: «اى پسر مرجانه! دروغگو تویى و پدرت. دروغگو كسىاست كه تو را والى كوفه كرده و پدر او دروغگو است. اى دشمنخدا! آیا فرزندان انبیاء را مىكشید و بر منبر مسلمانان سخنمىگویید؟» ابن زیاد در حالى كه چهرهاش برافروخته بوددندانهایش را روى هم فشار داد.
چه كسى این حرف را زد؟
عبد الله با این كه یك چشمش را در جنگ صفین و یكى را در جنگجمل از دست داده بود و نمىتوانستببیند، اما به خوبى تصورمىكرد كه ابن زیاد، چه حالى دارد و چه قدر از این حرف مىسوزد؟
صدایش را بلندتر كرد:
من بودم اى دشمن خدا! چطور جرات كردهاى این حرفها را بزنى؟
ذریه پاك رسول خدا(ص) را مىكشى و فرزندانش را به اسارتمىگیرى. فرزندانى كه خدا آنها را از آلودگى پاك كرده و هنوزهم فكر مىكنى مسلمان هستى.
عبد الله رویش را به اطراف چرخاند. دستهایش را رو به آسمانگرفت و فریاد زد:
كجا هستند فرزندان مهاجرین و انصار كه از این ناپاك انتقامحسین(ع) و خاندانش را بگیرند. دستش را به سمت منبر درازمىكند: انتقام از این ناپاك، كه رسول خدا(ص) او را ملعونپسر ملعون خوانده است. رگهاى گردن ابن زیاد متورم شد. با غضبفریاد زد:
عبد الله را نزد من بیاورید.
ماموران ابن زیاد از هر طرف به سمت عبد الله دویدند. بزرگانقبیله ازد كه از پسر عموهاى عبد الله بودند، از جا بلند شدند وبا چالاكى تمام او را از مسجد بیرون برده و به خانهاش رساندند.
ابن زیاد نمىتوانست این توهین عبد الله را نادیده بگیرد. چراكه عده زیادى شاهد ماجرا بودند و شخصیت او خرد شده بود. بدونمعطلى دستور داد تا نگهبانها به خانه عبد الله بروند و او رادستگیر كنند. عدهاى از مردم همراه ماموران به طرف خانهعبد الله رفتند.
یكى از اقوام عبد الله كه شاهد ماجرا بود به قبیله ازد خبر دادتا براى دفاع از عبد الله حاضر شوند. چند قبیله یمنى هم به كمكآنها آمدند. سربازان ابن زیاد دست و پایشان را گم كردند.
ابن زیاد وقتى متوجه موضوع شد دستور داد تا قبیلههاى مضر بهفرماندهى محمد بن اشعث آماده جنگ با آنها شوند.
شمشیرها در هوا مىچرخید و بر سر دو طرف پایین مىآمد. عدهزیادى به خاك افتادند. اطراف خانه عبد الله از جمعیت موج مىزد.
سربازان ابن زیاد در چوبى خانه را شكستند و وارد شدند. فاطمهدختر عبد الله چشمهایش گرد شده بود. در حالى كه رنگ به صورتنداشتسراسیمه به طرف پدر دوید: پدر جان! ماموران دشمنوارد خانه شدند. پدر سعى مىكرد فاطمه را آرام كند. دستى بهسرش كشید و گفت: «دخترم نترس، فقط شمشیر را به من بده.»
فاطمه شمشیر را از غلاف بیرون كشید و به دست پدر داد. عبد اللهآماده دفاع شد. فاطمه رویش را به طرف عبد الله برگرداند:
پدرجان! اى كاش من هم مردى بودم و همراه تو با این مرداناز خدا بىخبر، كه قاتلان خاندان پیامبر(ص) هستند مىجنگیدم.
سپاه ابن زیاد از هر طرف به سوى عبد الله هجوم آوردند.
ماموران ابن زیاد از هر طرف كه به عبد الله نزدیك مىشدندفاطمه به پدرش خبر مىداد. فشار آن چنان زیاد شده بود كهعبد الله شمشیر را دور سر خود مىچرخانید. مرتب شمشیر مىزد وماموران را سرزنش مىكرد:
اگر چشمهایم دوباره مىدید روزگارتان را سیاه مىكردم.
ماموران به طرف عبد الله هجوم آوردند و او را دستگیر كردند.
دستهایش را بستند و طنابى را به گردنش انداخته تا دار الامارهكشاندند. وقتى ابن زیاد چشمش به عبد الله افتاد قهقههاى زد:
سپاس خدایى را، كه تو را خوار كرد.
عبد الله سرش را بالا گرفت:
اى دشمن خدا! خدا به خاطر چه چیزى مرا خوار كرد؟ آیا بهخاطر طرفدارى از خاندان رسولش؟
به خدا قسم اگر چشمهایم مىدید، دنیا را پیش چشمتسیاه مىكردم.
ابن زیاد از این حرف برافروخته شد و خشمگین به طرف عبد اللهآمد:
تو را به سزاى عملت مىرسانم.
عبد الله با متانت گفت: «اى دشمن خدا! مرا مىترسانى. پیش ازآنكه تو متولد شوى من از خدا خواستم كه مرا به دست ملعونترینآدمها به شهادت برساند. وقتى از دو چشمم نابینا شدم از فیضشهادت ناامید گشتم. اما حالا خدا را شكر مىكنم كه پس ازناامیدى مرا به خواستهام مىرساند.»
ابن زیاد بیشتر از آنتحمل نیاورد و دستور داد تا او را از دار الاماره بیرون بردند.
خورشید كم كم داشتخود را پشت كوه پنهان مىكرد كه در یكى ازكوچههاى كوفه پیكر عبد الله به روى طناب دار تاب مىخورد