حسن حداد از 8 سال حمل پیکر شهدا میگوید
خیلیها وقتی مرا با آمبولانس توی شهر، کوچهها و روستاها میدیدند
رنگ شان میپرید، میترسیدند و هر آن منتظر بودند تا خبر شهادت عزیزی
را اعلام کنم. به خصوص والدین رزمندگانی که به جبههها اعزام شده بودند.
در طول 8 سال دفاع مقدس کارم این بود که وقتی شهدا
را میآوردند باید اول با آمبولانس پیکرهای مطهر را از مبدأ که
معمولاً راهآهن بود به مقصد که سردخانههای شهر بود، انتقال داده و
فردایش دست به کار شوم و به سراغ خانوادهها بروم تا آنها را از شهادت
عزیزشان باخبر کنم.
کار سختی است، نه! البته نه به خاطر کارش و زحمت حمل و نقل و رفت و
آمدش، بلکه برای اینکه حالا مادر، پدری یک عمر فرزندشان را با هزاران مشکل
بزرگ و تربیت کردهاند تا یک روزی بنشینند و او را تماشا کنند و زندگیاش
را رقم بزنند، اما امروز فقط ظرف مدت چند دقیقه باید باخبر شوند که
جنازه پسرشان درون تابوت چوبی توی سردخانه انتظارشان را میکشد، آن هم
توسط من.
حسن حداد، کارمند بازنشسته بنیاد شهید قزوین، چندی است که به خاطر
ناراحتیهای درونیاش به پزشک مراجعه کرده، علت بیماریاش را ممارست با
پیکر مطهر شهدا، به ویژه شهدای
شیمیایی دوران جنگ اعلام کردهاند و او هنوز با افتخار سرفه میکند و
میگوید: باید خدا قبول کند و این کمترین کاری بوده است که من برای
اسلام و انقلاب انجام دادهام.
مگر غیر از شما کسی نبود که این کار را انجام دهد!
آن روزها نبود، یعنی در واقع هیچ کس قبول نمیکرد که طاقت دیدن پیکر مطهر شهدا را داشته باشد و اینکه خبر شهادت عزیزی را به پدر و مادر، همسر و بستگان شهید بدهد.
شاید هم قرعه به نام ما افتاده بود تاامتحان پس بدهیم، نمیدانم،اما
همین را میدانم که وقتی آقای درافشان، رئیس بنیاد شهید وقت، پیشنهاد
داد، انگار من نبودم که قبول کردم.
کار را چطور شروع کردید؟
پیکر مطهر شهدا را
معمولاً با قطار میآوردند، قطار مسافربری که انتهای آن یک واگن
سردخانهای داشت و معمولاً شبها، از راهآهن به نگهبانی بنیاد زنگ
میزدند که برایتان میهمان آمده است. نگهبان هم با من تماس میگرفت،
آمبولانس را برمیداشتم و با کمک یا بیکمک میرفتم راهآهن، پیکر مطهر
شهدا را تحویل گرفته و داخل آمبولانس میگذاشتم.
بیکمک، چطوری؟
آن روزها من شاید 50 کیلو بیشتر وزن نداشتم،اما خداوند به من قدرتی
داده بود که قادر بودم حتی تابوت یکصد کیلویی را هم به تنهایی جابهجا کنم
ولی بعضی وقتها هم دوستان و همکاران کمکم میشدند.
شده بود در طول مدتی که این کار میکردی تابوتی را نتوانی جابهجا کنی؟
فقط 2 بار، یک بار پیکر مطهر شهید بابایی راکه با هلیکوپتر توی لشکر 16
زرهی پیاده کردند و یک بار هم پیکر مطهر شهید حسنپور تابوت این دو
بزرگواران را حتی نتوانستم تکان بدهم، انگار میخ شده بودند به زمین، وقتی
روی تابوت هر کدام را کنار زدم، به قدری بدن آنها تنومند بود که احساس
کردم الان است که تابوت بشکند.
بعد از اینکه پیکرهای مطهر را تحویل میگرفتی چه کار میکردی؟
چون معمولاً شبها قطار میآمد و تابوتها را تحویل میدادند،
بلافاصله به سردخانههای شهر انتقال میدادم، البته روزهای اول جای
مناسب و سردخانه به اندازه کافی نبود و فقط چند کشو در سردخانههای
بیمارستان بوعلی و شهید رجایی داشت و تعدادی هم در بیمارستان لشکر 16
زرهی. اما بعداً با همت مسئولین و مدیریت ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ،
سردخانهای در حوالیامامزاده حسین (ع) دایر شد که بعد از آن شهدا را به آن سردخانه منتقل میکردیم.
پس از انتقال در تابوت ها را باز میکردیم و جواز دفن و برگ شهادت شهید و بستهای که حاوی وسایل داخل جیب شهدا
که از قبل بررسی و از آن صورت تهیه شده و داخل پلاستیک گذاشته شده بود را
برداشته و تحویل مسئول مربوطهاش در بنیاد شهید میدادیم که نسبت به
تهیه تصاویر شهید، چاپ اعلامیه و طراحی عکس و سایر امور تبلیغاتی اقدام
شود. پس از این کار، وظیفه اصلی من شروع میشد و آن هم اطلاعرسانی به
بستگان شهید بود.
این کار را معمولاً چطوری انجام میدادی؟
اوایل برایم خیلی سخت بود،اما کمکم راه و روشهای زیادی را یاد گرفتم،
من ابتدا سعی میکردم از طریق آشنایان نزدیک شهید وارد ماجرا شده و از
طریق آنها موضوع را به دوستان و بستگان درجه یک شهید انتقال دهم، ولی خیلی
از شهدا بودند که من
بستگان و اطرافیان او را نمیشناختم یا فرصت کافی برای شناسایی آنها
نبود، بنابر این با همان آمبولانس به نشانی مربوطه میرفتم و پس از به
صدا درآوردن زنگ در، پدر شهید را صدا کرده و ابتدا با مجروح شدن فرزندش
موضوع را مطرح میکردم، اگر خانواده زمینه شنیدن اصل ماجرا را داشت،
موضوع را صریحاً مطرح میکردم و اگر نداشت از آنها میخواستم که جهت
اطلاع از وضعیت فرزند خود به بنیاد شهید مراجعه کنند.
خیلیها با طرح نام بنیاد شهید خودشان از موضوع مطلع میشدند و بعضیها هم به بنیاد مراجعه کرده و آنجا کار را تمام میکردیم.
وقتی خبر شهادت عزیزان رزمنده را به والدینشان میدادید چه حالتی داشتند؟
خدا به هیچ کس نشان ندهد، عکسالعملها متفاوت بود،امروز بچه ما دستش
خراش برمیدارد، داد پدر و مادر بلند میشود و یک لحظه تا بهبودش،
آرامش ندارند.
اما آن روزها، انگار پدر و مادرها وقتی فرزندشان را برای دفاع از اسلام
و انقلاب به جبههها میفرستادند پی همه چیز را به تنشان مالیده بودند
و آمادگی قبول هر خبر و اتفاقی را هم داشتند،اما بودند اندک والدینی هم
که نمیتوانستند اضطراب و نگرانیشان را پنهان کنند و باور این مهم
برایشان واقعاً سخت و طاقتفرسا بود.
از عکسالعمل خوب خانوادهها، وقتی که خبر شهادت فرزندشان را دادی چه خاطرهای به یاد داری؟
یک روز داخل بنیاد شهید بودم که پدر شهید صادق صالحی را دیدم، حال
پریشانی داشت، پسرش را تازه دفن کرده بودند، گفتم:پدر چه کار داری؟
پرسید این آقایی که خبر شهدا
را به خانوادهها میدهد کیست، به من نشانش بدهید؟ راستش اول ترسیده
بودم و فکر کردم حتماً میخواهد بلایی سرم بیاورد، گفتم: بروید از دفتر
بپرسید من اطلاعی ندارم.
بلافاصله رفت داخل اتاقها و بچهها گفته بودند همان آقایی است که اول داشتی با او حرف میزدی.
من هنوز از بنیاد خارج نشده بودم که دوباره به سراغم آمد. دیگر فرصت دروغ گفتن و فرار نبود. گفت: خبر شهدا را تو میدهی؟ گفتم: پدرم چه کار داری، مگر چه شده؟ و در حالی که فکر میکردم میخواهد مرا بزند، او در آغوشم کشید و اشک ریخت.
کمی که آرام شد، گفت: دیشب پسرم در عالم خواب به سراغم آمد و گفت: چرا
به کسی که خبر شهادت مرا داد انعام ندادی؟ و بلافاصله شروع کرد جیبهایش
را گشتن که سرانجام دو عدد اسکناس 10 تومانی کهنه درآورد و گفت: پسرم از
همه دنیا من فقط این پول را داشتم، از من قبول کن.
حالا این من بودم که اشکهایم امانم را بریده بود و تمام بدنم
میلرزید. گفتم: پدر من وظیفه انجام دادم و نیازی نیست که انعام شما را
بگیرم. پدر با زور پول را داخل جیبم گذاشت و گفت: تر را به خدا بگیر، اگر
نگیری میترسم فرزندم دوباره به خوابم بیاید و از من راضی نباشد!
آن روزها، روزانه چند ساعت کار میکردی، خسته نمیشدی؟
فکر میکنم از 24 ساعت شبانه روز فقط پنج ساعت استراحت داشتم، آن هم
گاهی کمتر،اما انگار نیرو و توان من مال خودم نبود و اصلاً باورم نمیشد
که خستگیناپذیر باشم. آن روزها گاهی مجبور بودیم به خانواده 30، 40 نفر
در روز اطلاع دهیم که فرزندتان شهید شده است تا به موقع برنامههای تشییع
انجام شود، ولی هیچ وقت هم احساس خستگی نمیکردم و این در حالی بود که آن
روزها نه بحث مأموریت اداری بود و نه اضافهکاری و آنچه باعث میشد
شبانهروز را کار کنیم فقط عشق بود عشق.
در طول دوران دفاع مقدس فکر میکنی کار انتقال و اطلاعرسانی چند شهید را انجام دادهای؟
فکر میکنم بیش از دو هزار شهید را جابهجا کرده و به انحای مختلف به
خانوادههایشان اطلاعرسانی کردهام، البته فقط در سطح قزوین نه، بلکه
بسیاری از شهدا مربوط به
روستاها و شهرهای آبیک، تاکستان و بویین زهرا و روستاهای اطراف آنها یا
روستاهای دورافتاده الموت بود که بعضاً مجبور بودیم پیکر شهید را با قاطر و
ساعتها و بعضاً روزها حمل کنیم تا به مقصد برسیم.
گفتی بیماری و هنوز سینهات درد آن روزها را دارد، چرا؟
آن روزها امکانات مناسبی برای کار ما نبود و اصول بهداشتی هم رعایت
نمیشد، یعنی امکاناتش نبود. فقط یک دستگاه آمبولانس در اختیار من بود
که آن هم قبلاً ماشین نیسان بود که پشتش اتاق نصب کرده و تبدیل به
آمبولانس شده بود، در اینامبولانس کابین راننده و فضای داخل اتاقک که شهدا را قرار میدادیم یکی بود، بنابر این بسیاری از پیکر مطهر شهدا
بود که زخمهای عمیق داشت یا روزها روی خاک مانده بود یا بر اثر بمبهای
شیمیایی بدن متلاشی شده بود، ما این پیکرها را در داخل آمبولانس
میگذاشتیم و بعضاً ساعتها در کنار آنها بودیم تا به مقصد برسیم و
طبیعی بود که در این فضا ممکن بود بسیاری از بیماریها در اثر عدم رعایت
مسائل بهداشتی به ما منتقل شود، یعنی در طول این مدت من هزاران ساعت،
هوایی را داخل آمبولانس تنفس کردهام که در کنار همین پیکرها بودهام،
البته خیلی هم تلاش کردیم که آمبولانس مجهزتری در اختیار ما قرار
دهند،اما تا آخرین روزهای جنگ و مأموریتهای من، همه کارها با همان
آامبولانس انجام میشد.
با این حساب آمبولانس شما دیگر تابلو شده بود؟
بله، همه شهر و روستاها ماشین مرا میشناختند و به خاطر همین هم همیشه
تلاش میکردم زمانهایی که کار مرتبط ندارم از آمبولانس استفاده نکنم،
چون به محض اینکه وارد خیابان، کوچه و روستایی میشدم، همه میترسیدند
و با انگشت نشانم میدادند و شاید هم میگفتند: باز هم آمد!
خاطرهای هم در این مورد دارید؟
یادم نمیرود ایام دهه فجر بود و بنیاد شهید قصد برگزاری جشنی را داشت،
کارت دعوت خانوادهها حاضر شده بود و بین رانندهها تقسیم کردند که بروند
و پخش کنند، از آنجایی که نیرو و وسیله کم بود و فرصت اندک، بخشی از
دعوتنامههای مربوط به روستاها را به من دادند که تحویل خانواده شهدا بدهم.
وارد روستای کمالآباد شدم. جمعی ایستاده بودند، رفتم که نشانی منزل
شهید را بپرسم، اهالی روستا به زبان ترکی با هم میگفتند: آنکه خبر سیاه
میآورد آمد، خدا به خیر کند!
من چون زبان ترکی بلد بودم خندیدم و گفتم: نه، این دفعه آمدهام دعوتنامه جشن پیروزی انقلاب را بدهم.
موردی را هم به یاد داری که خانوادهها از شنیدن خبر فرزندشان عصبانی شوند و با شما برخورد کنند؟
در بین خانوادهها بودند افرادی که واقعاً تحمل شنیدن خبر شهادت فرزندی
که یک عمر در آغوش کشیدهاند را نداشتند و از خود عکسالعملهای مختلفی
نشان میدادند و این برای من طبیعی بود، البته خیلی از اینها بعدها که
متوجه کار خود میشدند به سراغم میآمدند و معذرتخواهی میکردند.
در طول خدمتت چه چیزی تو را بیشتر ناراحت و نگران میکرد؟
بعد از مدتها که کار اطلاعرسانی شهدا را انجام میدادم، یک بار یک نفر به مادرم گفته بود که پسرت به خانه مردم میرود و خبر شهادت بچههایشان را میدهد.
آن شب به خانه که رفتم، دیر وقت بود. کلید را انداختم در باز نمیشد.
انگار چیزی پشت در بود. دستم را از لای در داخل بردم، دیدم مادرم در
انتظار آمدنم پشت در خوابیده است. یواشکی کنارش زدم و وارد که شدم از خواب
بیدار شد. نگرانم بود. به داخل اتاق رفتیم، گفت: پسرم این کار را نکن.
گفتم: چه کاری؟
گفت: این خبری که تو به پدر و مادر شهدا میدهی خیلی دردناک است. من که خودم مادر شهیدم میفهمم آنها چه میکشند.
گفتم: آخر مادر کس دیگری نیست که در بنیاد این کار را انجام دهد ضمن
اینکه مگر من با دیگران چه فرق دارم؟ خلاصه باید این کار انجام شود، حالا
توسط من یا هرکس دیگری.
گفت: تو با دادن این خبرها به خانوادهها شوک وارد میکنی، با
قلبهایشان بازی میکنی. من این شک و درد را لمس کردهام و اصلاً دلم
نمیخواهد این اتفاق برای کسی بیفتد.
آن شب من اشکهای مادر را دیدم،اما خیلی برایش حرف زدم و او هم ظاهراً مجاب شد که باید این کار انجام شود.
اخوی کی و چطوری شهید شد؟
محمد ما، آن روزها که به دلایلی از سپاه و شهر قزوین اخراج و تبعید شد،
رفت سپاه پاسداران ایرانشهر و در آنجا مشغول خدمت بود که بعد از چندی در
قالب یک گروه تخریب به منطقه اعزام شدند که سرانجام هم به شهادت رسید و
وقتی پیکرش را آوردند، دو دست و یک پایش قطع شده و خمپاره دشمن، بدنش را
متلاشی کرده بود.
یادم هست که یک روز مادر به او گفت: پسرم اینجا که امکان خدمت کردن به
انقلاب بیشتر از آنجاست، چرا میروی جبهه؟ و او گفت: مادر شما چهار پسر
داری که باید حداقل یکی از آنها را خمس بدهی، برادرانم که هر سه ازدواج
کردهاند، پس این من هستم که باید بروم و از اسلام دفاع کنم و هر چه هم که
پیش آید باید رضا بود به رضای خدا.
خبر شهادت اخوی را خودت به خانواده دادی؟
محمد که شهید شد، خبر از طریق حاج عباس الموتی که در سر پل ذهاب مسئولیت
داشت به مسئول ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ قزوین، حاج آقا همافر داده شده
بود و ایشان هم به من و اخوی زنگ زد و موضوع را اطلاع داد که ما هم به
سراغ مادر رفتیم و بهرغم اینکه قلبش ناراحت بود ولی کمکم موضوع را به او
فهماندیم.
مادر ابتدا قدری ناراحتی کرد،اما گفت: خدا را شکر، محمد بارها در گوش
من زمزمه کرده بود که یک روزی شهید میشود و من انتظار این روز را
میکشیدم، شهادت چیزی بود که او خودش میخواست و من رضایم به رضای
خدا.
گفتی چهار برادر بودید و غیر از محمد همه متأهل بودند، کی ازدواج کردی؟
ازدواج ما سال 56 و در روزهای انقلاب بود، شب عروسی ما خیلی از نیروهایی
که توی انقلاب فعال بودند حضور داشتند، آن شب شهید قدرتالله چگینی برای
حاضران پیرامون اهمیت ازدواج در اسلام سخنرانی کرد.
خب جنگ که تمام شد، کار شما هم تمام شد؟
(میخندد)، نه، تازه شروع شد ولی دیگر به آن شدت و حدت قبلی نبود، من
پس از پایان جنگ در قالب گروهی در بنیاد شهید به منزل خانواده شهدا رفته و کار مددکاری و دلجویی از آنان را انجام میدادم.
در همین ایام هم مسئولیت پیگیری احداث موزه شهدا که هم اکنون در جوار گلزار شهدا
دایر است را به عهده من گذاشتند که با همت بنیاد شهید، شهردار و فرماندار
وقت قزوین این بنای ماندگار احداث شد تا با ارائه آثار و یادگاریهای شهدا بتوان جوانان و نسلامروز و آینده را در جریان رخدادهای روزهای جنگ و مقاومت قرار داد.
البته الآن هم که بازنشسته شدهام، هر کجا که نیاز باشد، خود و خانوادهام در صحنه هستیم تا از دستآوردهای انقلاب پاسداری کنیم.
امروز را در مقایسه با آن روزها چگونه میبینی؟
آن روزها، هر شهیدی که تشییع میشد، عطر ایمان و حماسه و گذشت و
معنویت در سطح جامعه پراکنده میشد و مدتها دوستی و وحدت و گذشت و
خداجویی در مردم تقویت شده و گسترش پیدا میکرد، همین که مردم تشییع شهدا
را میدیدند، با خانوادههای صبور آنها در ارتباط بودند، در مجالس شرکت
میکردند، عکس آنها را در دیوارهای شهر میدیدند، همه اینها
تأثیرگذار بود تا مردم به یاد خدا و قیامت باشند، آن روزها حتی آدمهایی
که نظام را قبول نداشتند، به نوعی همراه بودند و همراه میشدند، اما
امروز وضعیت فرق کرده، آدمها اکثراً آدمهای آن روزها نیستند، دروغ،
تهمت، فحشا، اعتیاد، بیکاری و خیلی از مشکلات مردم را عوض کرده است. خدا
آخر عاقبت ما را ختم به خیر کند.
برگرفته از پایگاه خبری جوان