محمد به مرز چهل سالگي رسيده بود. تبلور آن رنج مايه ها در جان او باعث شده بود كه اوقات بسياري را در بيرون مكه به تفكر و دعا بگذراند، تا شايد خداوند بشريت را از گرداب ابتلا برهاند او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حراء به عبادت مي گذرانيد.
ـ آن شب، شب بيست و هفتم رجب بود. محمد غرق درانديشه بود كه ناگهان صدايي گيرا و گرم درغار پيچيد:
بخوان!
ـ محمد درهراسي و هم آلود به اطراف نگريست! صدا دوباره گفت:بخوان!
ـ اين بار محمد بابيم و ترديد گفت: من خواندن نمي دانم.
صدا پاسخ داد:
ـ بخوان به نام پروردگارت كه بيافريد، آدمي را از لخته خوني آفريد، بخوان و پروردگار تو را ارجمندترين است، همو كه با قلم آموخت، و به آدمي آنچه را كه نمي دانست بياموخت.........
و او هر چه را كه فرشته وحي خوانده بود باز خواند.
ـ هنگامي كه از غار پايين مي آمد زير بار عظيم نبوت و خاتميت، به جذبه الوهي عشق بر خود مي لرزيد از اين رو وقتي به خانه رسيد به خديجه كه از دير آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:
ـ مرا بپوشان، احساس خستگي و سرما مي كنم!
و چون خديجه علت را جويا شد گفت:
ـ آنچه امشب بر من گذشت بيش از طاقت من بود،امشب من به پيامبري برگزيده شدم!
خديجه كه از شادماني سر از پا نمي شناخت، در حالي كه روپوشی پشمي و بلند بر قامت او مي پوشانيد گفت:
ـ من مدتها پيش در انتظار چنين روزي بودم مي دانستم كه تو با ديگران بسيار فرق داري، اينك به پيشگاه خدا شهادت مي دهم كه تو آخرين رسول خدايي و به تو ايمان مي آورم........
ـ پس از آن علي كه در خانه محمد بود با پيامبر بيعت كرد.