ساحل افتاده گفت گر چه بسی زیستم هیچ نه معلوم شد آه كه من كیستم موج زخود رسته ای پیش خرامید و گفت هستم اگر میروم گر نروم نیستم
باتشكر
دنیا همه هیچ كار دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ با هیچ مپیچ دانی كه زآدمی پس مرگ چه ماند عشق است ومحبت است باقی همه هیچ
اتنا
وصال آن لب شیرین به خسروان دادند تو را نصیب همین بس كه كوهكن باشی
فضای خسته ای با غم هم آغوش غریب مانده ای با درد هم دوش سکوتی مرده از احساس اندوه مجالی مانده از آفاق مدهوش ... نایب
تو رویایی و من احساس باغـم تو دریایی و من رودی پر آبـــــــم چه خوش باشد که روزی بازگویم تو من هستی و من نقشی خرابم
ای کاش که دستان نجیب تو کلید قفسم بود در لحظه بی هم نفسی هم نفسم بود زنگار به این آیینه شب زده که آرام آرام تکرار غریبانه نموده است همه فاصله ها را دل سرما زده بی تاب تر از هق هق دریا همسایه خورشید شد از دهشت گرما مانند تپش های شبان در شب وحشت اندوه فراموشی من وقت عبورت کاش اسرار مرا پیش تو اقرار نمی کرد ... نایب
وقتی برات غزل می گم قلم بهم پا نمی ده وقتی می خوام صدات کنم هنجره یاری نمی ده وقتی می خوام هدیه بدم یه سینه ریز از گل رز گلا بهونه می گیرن باغچه ها پژمرده می شن وقتی می گم دوست دارم قلبم یه هویی می گیره نفس تو سینم می میره... نایب
شراره زد آتشی به قلب خسته از درون تنم نهفته برآشفتم از سکوت زخمه های قلم به مهر ایزدی از وجود چشمه های الم نیافتاده منم ز چشم سرسرای حرم ... نایب
زمانی که تب اینگونه می سوزاندم معنی اش سرانجام عشق آدمی است به معبود خود پس بی وقفه به راهم ادامه خواهم داد ... نایب
چه کسی در انتظار است و چه کسی منصور وار پرده می درد از راز اسرار ... سراسر وجودم را آتشی مهیب فرا گرفته است