گفتگو با مهندس محسن مدرسی
درآمد
در میان نوادگان مدرس، خاطرات مهندس محسن مدرسی كه بسیاری از آنها برای
مدرس پژوهان تازگی خواهد داشت؛ به سبب انس و الفت دیرپای پدر با آن شهید
بزرگوار از اعتبار و ارزش ویژه ای برخوردار است. وی با بسیاری از برداشت ها
و تحلیل هائی كه در سال های اخیر از تفكر و سلوك مدرس توسط برخی از گروه
ها مبنی بر عمل فرادینی او عنوان شده اند، نقد جدی دارد كه در این گفت و
شنود اشارت هائی به آنها رفته است.
از اولین خاطراتی كه از شهید مدرس چه در قامت یك پدربزرگ و چه در قامت یك سیاستمدار شاخص دارید، برایمان تعریف كنید.
ابتدا دلم می خواهد مطالبم را با این شعر شروع كنم:
قسمت نگر كه كشته شمشیر عشق
یافت مرگی كه زندگان به دعا آرزو كنند
من نوه ی پسری شهید مدرس، متولد 1303 هستم. به طور كلی من آقا را درك
نكردم، چون در مقطعی به دنیا آمدم كه ایشان در تبعید بودند و امكان دیدار
هم نبود، ولی از روزی كه خود را شناختم و توانستم خوب و بد را تشخیص بدهم،
مرحوم پدرم با احترام و اكرام فوق العاده از آقا نام می بردند و عملا به ما
این طور تفهیم می كردند كه چون شما فرزندان و نوه های ایشان هستید باید
یاد بگیرید كه سلوكتان مثل ایشان باشد. هنوز به سنین تكلیف نرسیده بودیم،
ولی مرحوم پدر هر روز صبح ما را بیدار می كردند و به ما یاد می دادند كه
چگونه وضو بگیریم، چگونه نماز بخوانیم. ایشان هر روز صبح حتما چند آیه از
قرآن را برایمان تلاوت می كردند. ما بچه بودیم و معنی و مفهوم اینها را نمی
توانستیم درك كنیم و دوست داشتیم از زیر بار این قضیه فرار كنیم، ولی
ایشان با این جمله ما را قانع می كردند، «اگر با قرآن مأنوس باشید، زندگی
پربركتی خواهید داشت.» و به این طریق و به شیوه غیرمستقیم، ما را با زندگی
آقا آشنا می كردند.
در آن مقطع از ارتباط پدرتان با آقا چگونه با خبر می شدید؟
آقا كه تشریف نداشتند و در تبعید بودند. این نكته را فراموش كردم بگویم كه
من در همان خانه ای متولد شده ام كه قبلا آقای مدرس سكونت داشتند. من و
خواهرم هر دو در آنجا متولد شدیم، بقیه در جاهای دیگر به دنیا آمدند. مرحوم
پدر آن منزل را در سال 1321 به دلیل اشكالی كه در خانه پیدا شد، فروختند و
از آنجا نقل مكان كردیم. چندی پیش شنیدم كه می خواهند این خانه را تعمیر
كنند، ولی به نظر من این خانه، دیگر قابلیت تعمیر ندارد. در دوران تبعید
آقا كه از سال 1307 تا 1316 یعنی نزدیك به 9 سال طول كشید، پدرم با تمام
تلاش هائی كه كردند فقط یك بار توانستند بروند آقا را ببینند و آن یك بار
هم زیاد طولانی نبود. اغلب اوقات برای آقا نامه می نوشتند و در عین حال سعی
می كردند ما را از آثار این حرمان دور نگه دارند. بارها از پدرم سئوال می
كردم كه، «پدر! آقا جان بر نمی گردند؟ نمی آیند؟» ایشان می گفتند،
«انشاءالله می آیند.» بعدها كه عقل رس شدم، توانستم مفهوم مسائلی را كه
پدرم قبلا برایم تعریف كرده بودند، تجزیه و تحلیل كنم و بفهمم و به دیگران
هم منتقل كنم. ایشان از حرمان برایمان می گفتند و در سه چهارسالگی بود كه
من معنی كامل این حرمان را درك كردم. در آن زمان پدرم در كرمانشاه مأموریت
داشتند. یك روز عصر بود كه در منزل را زدند. در آن موقع برقی چیزی كه نبود.
من طبق روال همیشگی كه به محض اینكه در را میزدند، می دویدم به طرف در،
رفتم و دیدم دو تا مرد پشت در ایستاده اند و بقچه ای هم دستشان است.
پرسیدند، «منزل آسید عبدالباقی؟» بدون عنوان و تیتر ایشان را نامیدند. من
در را بستم و دویدم و موضوع را به پدرم گفتم. پدرم هیچ حرفی نزدند و رفتند
دم در حیاط. من هم به تبع بچگی و كنجكاوی دنبال ایشان آمدم. پدرم بقچه را
گرفتند و بدون اینكه با آنها خداحافظی كنند، در را محكم بستند.
چه حرفهائی بین آنها رد و بدل شد؟
پدرم هیچ نگفتند. آنها فقط گفتند كه، «آقای مدرس فوت شده اند و این هم
وسایل ایشان است.» پدرم جوابی ندادند و در را بستند و آمدیم داخل. پدرم سعی
داشتند به هر طریقی من را رد كنند، ولی من نرفتم و پشت سر هم سئوال می
كردم كه آیا آقا بزرگ می آیند یا نه ؟
از قضیه بوئی برده بودید؟
بله. پدرم بقچه را كه باز كردند، دو قطره اشك از چشم هایشان چكید، آهی
كشیدند و زیر لب چیزی را زمزمه كردند. شاید هم فاتحه خواندند من دوبار در
زندگی، اشك پدرم را دیدم. پدرم بسیار مقاوم بودند. یك بار دیگر هم اشك
ایشان را دیدم و آن هم در مقطعی بود كه من حصبه گرفتم و رو به موت بودم.
وقتی خبر رحلت آقا در خانواده و اقوام منتشر شد، چه واكنش هائی را برانگیخت؟
چون ما در كردستان تنها بودیم و بقیه در اصفهان بودند، چیزی یادم نمی آید.
پدرم به اصفهان برای عمویم نامه نوشتند كه آقا به رحمت خدا رفته اند و تصور
من این است كه در اصفهان هم ختمی به آن صورت برگزار نشد، چون من هم بچه
بودم، در آن مقطع اطلاعات زیادی به من نرسید. در كردستان، دوستان و آشنایان
نزدیك برای سر سلامتی به منزل پدرم آمدند، چون پدرم در آن مقطع رئیس
بهداری كردستان بودند. خیلی آرام و بی سر و صدا هم آمدند. یادم هست كه دو
نفر واعظ هم آمدند و روضه ای خواندند و رفتند. همین. این هم یادم هست كه
حلوا پختند و به بیرون از خانه هم دادند، ولی مجلس خیلی آرام و بی سر و صدا
بود.
پدر شما در آن مقطع تا چه حد توانستند از كم و كیف آنچه كه برای آقا پیش آمده بود، مطلع شوند؟
هیچ. در آن مقطع نتوانستیم بفهمیم دقیقا چه اتفاقی روی داده است.
حتی در روزی كه وسایل آقا را آوردند، پدرتان حدس نزدند كه ایشان را شهید كرده باشند؟
چرا پدرم می گفتند آقا را كشته اند. امكان ندارد آقا به اجل عادی از دنیا
رفته باشند؛ چون اگر این طور بود دلیلی نداشت كه ایشان را به كاشمر ببرند.
اینكه چرا اصلا آقا را از خواف حركت دادند و بردند به مشهد و بعد به كاشمر،
بر می گردد به مسائلی كه در خواف اتفاق افتاد ه بودند. بعدها از گوشه و
كنار اطلاع پیدا كردیم آقا با مردم ارتباط پیدا كردند و بالاخص شیعیان
افغانستان وقتی متوجه شدند كه آقای مدرس را به آنجا تبعید كرده اند، مصمم
شدند كه آقا را ببرند و به همین دلیل رضاخان مطلع می شود و آقای مدرس را از
آنجا انتقال می دهند، مضافا بر اینكه امان الله جهانبانی، پدر این
جهانبانی كه در زمان انقلاب تیرباران شد، مردی بود تحصیلكرده روسیه و جزو
افسران تحصیلكرده آن زمان بود. رضاخان دوبار او را به دیدار آقای مدرس می
فرستد. این را من از خود ایشان شنیدم. حالا ارتباط من با آقای جهانبانی
چگونه پیش آمد؟ من در جوانی اهل ورزش اسكی بودم و او هم رئیس فدراسیون اسكی
و كوهنوردی بود. من در یكی از روزهای جمعه ای كه برای اسكی رفته بودم، با
ایشان آشنا شدم. سلام كردم و اسمم را گفتم. به چهره من نگاه كرد و پرسید،
«شما با مرحوم آقای مدرس چه نسبتی دارید؟» گفتم، «نوه اش هستم.» زد پشت
دستش و افسوس خورد و گفت، «من دوبار از جانب رضاشاه مأمور شدم كه پیغام
رضاشاه را به ایشان برسانم.» پرسیدم،«پیغام رضاشاه چه بود؟» گفت، «رضاشاه
بار اول پیغام داده بود كه شما بیائید نایب التولیه آستان قدس بشوید. دفعه
دوم هم پیغام داده بود كه از ایران خارج شوید و بروید عراق. آنجا برای شما
محل هست.» آقای مدرس گفتند، «من اگر از این زندان خلاصی پیدا كنم، من حسن
هستم و تو هم رضاخان.» حاضر نشدند از تبعیدگاه بیرون بیایند.
آیا شما و خانواده، قبل از رفتن رضاشاه از كم و كیف شهادت آقا مطلع شدید یا بعد از شهریور 20 موضوع را فهمیدید؟
نخیر، قبل از شهریور 20 متوجه شدیم. دوستان آقای مدرس اطلاعاتی پیدا و عین
آنها را به ما منتقل كردند. آنها گفتند جهانسوزی با دو نفر از مأمورین
شهربانی، آقا را به شهادت رسانده اند. یك آقائی هم بود اهل كاشمر به نام
آقای احمدی كه بعدها در مورد زمین هائی كه برای مقبره لازم بودند،كمك های
شایانی كرد. ایشان هم اطلاعاتی را به ما داد و گفت كه همه در كاشمر این
موضوع را می دانند. اهالی كاشمر قبر آقا را علامتگذاری كرده بودند، یعنی
فردی كه درآن منزل بود، شبانه كه جنازه آقا را می برند كه دفن كنند، آنجا
را علامتگذاری می كند كه خدای نكرده گم نشود. مردم دهات اطراف می رفتند سر
قبر آقا و فاتحه می خواندند و نذر هم می بردند. نذر آقا همیشه نان و ماست
بود، چون تقریبا قوت غالب ایشان ماست بوده است. ایشان معمولا وقتی از مجلس
بر می گشتند منزل، از بقال سر كوچه شان ماستی می خریدند و ما وقع مجلس را
هم برای او شرح می دادند. یك روز یكی از وكلای مجلس كه همراه آقا بود، از
آقا می پرسد كه چرا این مطالب را برای یك بقال می
گویند؟ آقا می گویند، «اینها موكلین ما هستند و ما وكیل اینها هستیم. موكل
نباید از كارهائی كه برایش انجام می دهیم، اطلاع پیدا كند؟ من این حرف ها
را به ایشان می گویم، ایشان هم به بقیه می گوید و مردم مطلع می شوند كه
مدرس در مجلس برایشان چه كرده است».
بعد از شهریور 20 و فرار رضاخان، نوعی خودآگاهی در میان مردم
به وجود آمد و چهره های اصیل گذشته دوباره مطرح شدند. شهید مدرس از آن
جمله بودند و دادگاهی هم برگزار شد. قطعا از آن دوران خاطراتی دارید.
این دادگاه در سال 1322 برگزار شد. من شخصا حضور نداشتم. در آن موقع هشت نه
سال داشتم.ما تا سال 1320 و 21 در همان خانه قدیم كه آقا در آن سكونت
داشتند، بودیم. بعد از 21 تغییر منزل دادیم. قدر مسلم اینكه یك نوجوان نه
ساله را به این جور جاها راه نمی دادند، اما پدرم رفتند و ایراداتی را كه
وارد بودند، گفتند. البته این آگاهی قبل از شهریور 20 پدید آمده بود، ولی
مردم موقعیتی پیدا نكرده بودند كه این را بروز بدهند. شما اگر به بعد از
زمان شهریور 20 برگردید، می بینید كه در شهرهای مختلف ایران، مردم به شدت
با خارجی هائی كه ایران را اشغال كرده بودند، مبارزه می كنند. من دقیقا
یادم هست كه در شهریور 20، ما در همدان بودیم و آمریكائی ها وارد همدان
شدند. اهالی همدان نه تنها از آنها استقبال نكردند كه دوباره هم كمپ آنها
را آتش زدند. آمریكائی ها به سربازانشان تأكید كرده بودند كه در عصرها و شب
ها در خیابان های شهر نمانند. آنها بسیار با مردم، بد رفتار می كردند و
حركات ناشایستی را انجام می دادند.
پدرتان درباره برگزاری دادگاه و نتیجه آن چه می گفتند؟
می گفتند كه دادگاه فرمایشی بود و حق مطلب را ادا نكردند و تمام مسائل را
سر هم بندی كردند و واقعیتش هم همین بود. این كار در زمان رضاشاه انجام شده
بود و در زمان برگزاری دادگاه هم، پسر رضاخان، شاه بود. فقط در صدد این
بودند كه تا حدی جلب قلوب بكنند.در مقاطع دیگری هم سعی شد جلب قلوب بشود.
حتی در زمان صدارت قوام السلطنه از مرحوم پدر خواسته شد كه وزارت بهداری را
قبول كنند و رابط كار هم آقای سید جلال الدین تهرانی بود كه دوران پیش از
انقلاب، رئیس شورای سلطنت شد. ایشان در زمان قوام السلطنه، نائب التولیه
آستان قدس و در عین حال وزیر مشاور هم بود. چون ایشان با پدرم دوست بود و
از ایشان شناخت دقیق داشت، این پیشنهاد را عنوان كرد. جواب مرحوم پدر خیلی
جالب بود. من حضور داشتم و این پاسخ را شنیدم. پدر گفتند، «شما كه می دانید
ما عادت نداریم دستمان را روی هم بگذاریم و بایستیم. از لطف شما متشكرم،
ولی جواب من منفی است.» وزارت را نپذیرفتند و دكتر اقبال وزیر بهداری شد.
از بازیابی قبر شهید مدرس چه خاطراتی دارید؟
حكومت وقت دلش می خواست این كار انجام شود. در زمان وكالت دكتر مصدق و جبهه
ملی تلاش ها زیادتر شدند. در آن مقطع یك سالگرد در مدرسه عالی سپهسالار
(مطهری فعلی) گرفته شد. دقیقا یادم هست، چون به اتفاق پدرم در آن مجلس شركت
كردیم. از دربار هم آمده بودند. فكر می كنم شاهپور غلامرضا آمده بود و
وزیر دربار و چند نفر دیگر هم بودند. به هر حال در مورد قبر آقا، اهالی
علامتگذاری كرده بودند و شب های چهارشنبه سر قبر ایشان می رفتند.
چرا شب های چهارشنبه ؟
سنتی شده بود. همان طور كه گفتم، می رفتند و نان و ماست می بردند و فاتحه
ای می خواندند و نان و ماست را تقسیم می كردند و می رفتند تا اینكه به
تدریج برای قبر اولیه یك حائل ساختند كه در عكس های قدیمی مقبره هست. این
عكس ها حدود 200 تا هستندكه در مقاطع مختلف از مقبره عكس گرفته شده است. من
اخیراً آنها را به مركز اسناد واگذار كرده ام.
مردم كاشمر با ایشان به عنوان پسر شهید مدرس داشتند، چه خاطراتی را نقل می كردند؟
عرض می كردم كه در دوره شاه و دوره جبهه ملی، ختمی در مسجد سپهسالار گرفتند
كه من و پدرم هم شركت كردیم. سخنرانی كه برای این ختم تعیین شده بود، شمس
قنات آبادی بود. او هم معلم بود، هم سید بود، هم وكیل مسجد هم بود. جزو
طرفداران آقای مصدق هم بود، ولی از نظر شخصیتی صلاحیت نداشت در چنین مجلسی
سخنرانی كند، در نتیجه وقتی پدرم شمس قنات آبادی را دیدند، به من گفتند
برگردیم و در مجلس شركت نكردند و بعد هم از آقای حائری زاده گلایه كردند.
آقای حائری زاده هم گفتند كه قضیه از دست ما خارج بود، مضافا بر اینكه او
هم روحانی است و هم وكیل مجلس است و هم عضو جبهه ملی.
ظاهراً آیت الله كاشانی و جبهه ملی برای برگزاری این مراسم اعلامیه داده بودند.
بله ایشان هم برای انجام این مراسم اعلامیه داده بودند. حكومت به هر حال
درصدد جلب قلوب ما بود و كمك كرد كه مقبره ساخته شود. مردم محل هم بسیار
كمك كردند.
آیا از این كمكها خاطراتی دارید؟
بله، افراد آمدند و زمین هایشان را هدیه كردند و پولی نگرفتند و یا بسیار
نازل گرفتند. مرحوم عمویم به دلیل خوابی كه از آقا دیده بودند، زندگی شان
را در اصفهان رها كردند و رفتند و در كاشمر مستقر شدند و دوازده سال در
آنجا ماندند و برنگشتند تا این كار را انجام دادند و یك اتاق مسقف روی قبر
ساختند و برای قبر سنگی تهیه شد. سنگ بسیار مناسبی هم بود كه در روی آن
شجره نامه آقا حك شده بود. در اطراف مقبره هم اتاق هائی ساخته شدند و مردم
می آمدند و در آن اتاق ها می ماندند و نذر و نیازی می كردند و می رفتند.
همه مردم معتقد بودند و می گفتند ما هر چه از آقا خواستیم، گرفته ایم.
تا اینجا خاطرات شخصی شما را شنیدیم. اینك كمی هم بپردازیم
به خاطراتی كه با واسطه از پدرتان شنیده اید. مشهور است كه شهید مدرس به
فرزندانشان توصیه كرده بودند كه یا طبیب شوند یا معلم. این حرف تا چه حد
صحت دارد؟
خیر. آقای مدرس علاقه شان این بود و مخصوصا به پدرم تأكید داشتند كه ایشان
روحانی بشوند. چون پدرم دروس اولیه را نزد خود آقا خوانده و مخصوصا اسفار
ملاصدرا را نزد ایشان یاد گرفته و بسیار هم این درس را خوب آموخته بودند.
مرحوم پدر در این باب استعداد بسیار خوبی داشتند و آقا مُصِر بودند كه
ایشان روحانی بشوند تا اینكه پدرم برای خواندن طب خدمت ایشان می روند و كسب
اجازه می كنند. آقای مدرس به پدرم تأكید می كنند كه، «سید عبدالباقی!
طبابت درس نیست، علم نیست. علم، فقه و اصول و منطق است و شما بهتر است از
این طریق به مردم كمك كنید.» پدرم در جواب آقا می گویند، «آقا ! با طبابت
هم می شود به مردم كمك كرد.» آقای مدرس در جواب می گویند، «به شرطی كه مزد
نخواهید.» پدر به آقای مدرس قول می دهند كه از دست مردم مزدی نگیرند و من
هرگز به یاد ندارم كه ابوی از كسی بابت معالجه، چیزی گرفته باشند.
زندگی شان چگونه اداره می شد؟
ایشان كارمند وزارت بهداری بودند و با همان حقوق امرار معاش می كردند. من
بچه بودم و در كردستان بودیم كه فردی آمد خدمت مرحوم پدر نسخه و دارو
دادند. بیمار موقعی كه می خواست برود، یادم هست كه پنج تومان گذاشت روی میز
و رفت. من این پول را برداشتم و رفتم با بخشی از آن برای خودم چیزی خریدم.
بعد پدرم مرا تنبیه كردند و گفتند، «حق نداری به پولی كه می بینی دست
بزنی.» بقیه پول را هم از من گرفتند و بعد هم پنج تومان دادند به مستخدم
منزل و گفتند ببر بده در خانه ی فلانی. بارها از خانه ثروتمندان كه بیمار
پدرم بودند، برای ایشان هدیه می آوردند و ایشان آن را عینا بر می گرداندند و
ما هم فلسفه این كارشان را نمی دانستیم. هر موقع هم كه می پرسیدیم، «چرا
این كار را می كنید؟ این طور كه برای شما چیزی نمی ماند.» می گفتند،
«خودتان بزرگ شوید، كار كنید و پول در بیاورید.» یك ساعت قبل از فوتشان به
ما گفتند، «من وقتی می خواستم طب بخوانم، به آقا قول دادم از بابت معالجه
مردم چیزی نگیرم.» تا آن زمان به ما چیزی نگفته بودند. ایشان در حال نزع
بودند. من ایشان را بوسیدم و این حرف را از زبانشان شنیدم.
از سیاسیون و پزشكان وقت چه كسانی به پدرتان نزدیك بودند و از آنها چه خاطراتی دارید؟
رابطه آقاجان با همكارانشان، هم دوستانه بود، هم جدی. یكی از همكاران بسیار
نزدیك ایشان كه بعد از پدرم فوت شدند، آقای دكتر احمد بهادران بودند.
ایشان اصالتاً اهل اصفهان و دكتر جراح بودند و با پدرم همكار و دوست بودند و
معاشرت خانوادگی داشتیم. بارها و بارها به ما تأكید می كردند كه قدر
پدرتان را بدانید. ایشان در قالب خودش، یك مدرس است. مرحوم پدر بسیار مردم
شریف و والائی بودند و من جز حسن خلق و نصایح پند آموز در تمام سال های
عمرم چیزی را از ایشان ندیدم. بعدها، ولی دیر فهمیدم كه چه گوهری را در
اختیار داشتم و چقدر می توانستم از وجود ایشان، بیشتر استفاده كنم. از
ایشان یادگاری هائی دارم. یكی اینكه به من یاد دادند كه چگونه زندگی كنم و
دستورالعملی را به خط خودشان برایم نوشتند. ایشان از هیچ كس، حتی از ما
هدیه نمی پذیرفتند. مثلا یادم هست یك بار از سفر خارج برگشتم و برایشان
سوغات آوردم، ولی نپذیرفتند. قبلا هم این شعر را برایم خوانده بودند كه:
كهن جامه ی خویش پیراستن
به از جامه ی عاریت خواستن
ایشان به عناوین مختلف مثل، «این را ببر بده به فلانی، به او بیشتر می
آید.» از زیر بار قبول هدیه سرباز می زدند. هرگز یاد ندارم كه ایشان هدیه
ای را پذیرفته باشند، مگر اینكه كسی از دهی، روستائی می آمد و مثلا مقداری
میوه می آورد كه فی المجلس خورده می شد، و گرنه اینكه هدیه ای ماندنی را
پذیرفته باشند، من یاد ندارم. مرحوم پدر سعی می كردند اگر كسی گرفتاری
دارد، حتما گرفتاری او را رفع كنند. از دوستان شهید مدرس كسانی كه با ما در
ارتباط بودند، آقای حائری زاده بودند، آقای شیخ الاسلام ملایری بودند،
آقای زعیم بودند كه با پدر حشر و نشر داشتند. بقیه آقایان بعد از تبعید آقا
به تدریج از اطراف ما پراكنده شدند و فاصله گرفتند، چون همه كه مثل آقای
مدرس حاضر نبودند همه چیزشان را در این وادی از دست بدهند.
محمدتقی بهار چطور؟ ارتباطتان محفوظ ماند؟
منزل آقای بهار به منزل ما نزدیك بود و ایشان به منزل ما می آمدند. آقای
بهار آدم بسیار خوبی بودند. شاعر مسلك و معتدل بودند. بعدها هم در زمان
محمدرضا شاه شغل گرفتند. گاهی می آمدند خانه ما. آدم بدی نبودند. اصولا آدم
بی آزاری بودند، ولی از نظر سیاسی توانائی زیادی نداشتند.
شاید تذبذبی هم كه پیدا كرد به همین دلیل بود.
بعید نیست.
پدرتان از تقی زاده چیزی نمی گفتند؟
تقی زاده را همه فراموسون و ساخته و پرداخته دولت انگلیس می دانستند. البته
خیلی سیاس بود، یعنی می توانست در هر لباسی در بیاید ؛ كما اینكه ابتدا در
كسوت روحانیت بود و بعدها پاپیون زد و اسموكینگ پوشید. اندیشه و عمل او هم
سیری شبیه به لباسش داشت.
با توجه به اینكه پدر شما همواره همراه شهید مدرس بودند، چه خاطراتی از رفتارهای سیاسی ایشان نقل می كردند؟
بله، مرحوم پدر همیشه و همه جا همراه آقای مدرس بودند و همیشه هم افرادی كه
می آمدند مرحوم مدرس را ببینند، مرحوم پدر عمدتاً حضور داشتند. اتاقشان هم
رو به روی اتاق آقای مدرس بود. یك وقت هم از آقای مدرس گلایه كرده بودند
كه اینهائی كه پیش شما می آیند، خیلی بلند صحبت می كنند و من نمی توانم درس
بخوانم.آقا می گویند، «طلبه باید جوری درس بخواند كه صدای كسی را نشنود.»
آقای مدرس بسیار سیاستمدار جالبی بودند. به عكس های آقای مدرس نگاه كنید.در
میان آنها یك عكس ویژه می بینید. ایشان وسط اتاق نشسته اند و كنار دستشان
قوری و سماور هست. هیچ كس توجه نكرده كه آقا چرا وسط اتاق نشسته اند. دلیلش
این است كه افرادی كه می آمدند، در اطراف اتاق می نشستند و طبیعتا نمی
توانستند نزدیك ایشان بنشینند كه بعد كه می روند بیرون، بگویند من پهلوی
دست آقا نشستم و نتواند از این موضوع سوء استفاده كند. این روش آقا مطایبه
آمیز هم هست.از جمله اینكه یكی از تجار بازار، با اصرار، آقا را به منزلش
دعوت میكند. آقای مدرس ابتدا قبول نمی كنند. آن تاجر به قدری اصرار می كند
كه آقا به ناچار قبول می كنند. موقعی كه آقا حركت می كنند، می بینند كه او
پسرش را به استقبال فرستاده كه همراه آقا به منزلشان برود. آقا می گویند،
«برو من خودم می آیم.» پسر می گوید، «نه ! به من گفته اند كه باید همراه
شما بیایم.» آقا می گویند، «به تو گفتم برو منزلتان.» پسرك اصرار می كند.
بالاخره آقا می گویند، «پدر تو می خواهد یك ناهار به ما بدهد.تصمیم گرفته
همه جا جار بزند که به مدرس ناهار دادیم. برو. نایست.» پسرك بر می گردد و
به پدرش می گوید كه آقای مدرس اجازه نداده كه او همراهش بیاید.آن تاجر می
گوید، «عجب آدم سیاستمداری است. دست انسان را پیشاپیش می خواند.» از این
نكات در زندگی آقای مدرس فراوان است.
در مورد سلوك فردی و سیاسی شهید مدرس از پدرتان چه خاطراتی را شنیده اید؟
شبی نشسته بودیم، پدرمان نقل كردند كه در دوره دبیرستان بودم و رفتم یك تخت
چوبی و چند تا چوب رختی خریدم. آقا دیدند و گفتند.«تختی كه خریدی، خوب
است، چون روی زمین نمی خوابی كه مرطوب است و مریض می شوی. چوب رختی ها را
برای چه خریده ای ؟» گفتم، «می خواهم لباس هایم را به آنها آویزان كنم كه
چروك نشوند.» آقا می گویند، «لباست را بگذار زیر تشك، صاف می ماند و چوب
رختی و میخ هم لازم نیست.» من هم دیگر چیزی نگفتم و چوب رخت ها را هم
گذاشتم كنار.»
گمانم دوره چهاردهم مجلس بود كه آقای حائری زاده و آقای مكی آمدند و به
مرحوم پدر پیشنهاد كردند كه جائی را به نام «كلوپ مدرس» باز كنیم. قرار بود
بخش های ادبی و شعر خوانی و امثال اینها را راه بیندازند. سر خیابان شاه
آباد یك ساختمان دو طبقه بود كه گرفتند و میز و صندلی چیدند و شد كلوپ
مدرس. بعد هم كلاس درس شد. آقای دكتر علی مدرسی هم آنجا بودند. دیگران هم
بودند. برای مردم جلسات نطق و سخنرانی می گذاشتند تا یك روز جمع شدند كه خط
مشی آتی كلوپ را مشخص كنند. وقتی قرار شد وارد جریانات انتخاب وكیل و این
جور كارها بشوند، مرحوم پدر بلند شدند و گفتند، «شما اینجا هر كاری دلتان
می خواهد می توانید بكنید، ولی باید اسم مدرس را بردارید.» در نتیجه، این
كلوپ بسته شد تا سوءاستفاده سیاسی از نام مدرس نشود.
از قول پدر شما، در مورد سلامتی بالای شهید مدرس حتی در دوره تبعید، نكاتی را ذكر می كنند. درا ین مورد چه خاطراتی دارید؟
آقا در نامه هائی كه برای مرحوم پدر می نوشتند، چیزی نمی گفتند كه دیگران
نگران شوند، ولی چون مرحوم پدر رفتند و از نزدیك ایشان را دیدند، این مطالب
قاعدتاً باید صحیح باشند. یكی از نامه هائی كه به مركز اسناد داده شد،
نامه ای است كه مرحوم پدر به آقا و ایشان هم در كنار نامه جواب نوشته
بودند. این نكته دقیقی است كه آقا در دوران تبعید جواب نامه ها را در حاشیه
نامه ها می نوشتند. دلیلش این بود كه نمی خواستند خط نزدیكانشان نزد ایشان
بماند كه احیاناً در عزم و تصمیمات ایشان فتوری به وجود نیاید. در نامه هم
هرگز از وضع خودشان شكایت نمی كردند و بسیار قرص و محكم بودند. در آن نامه
هم هست كه، «ناراحتی های سینه من الحمدالله برطرف شده.» آقا یك مقداری
ناراحتی سینه داشتند، چون قبلا گاهی قلیان می كشیدند.سپس ادامه می دهند،
»طبیبم خدا و دوایم آفتاب است و الحمدالله كاملا خوب و سرحال هستم.» در
بقیه نامه ها هم كمترین شكایت و گلایه ای نیست. این مسئله هم چندین دلیل
دارد.اول اینكه قدر مسلم تمام نامه ها خوانده می شدند. آقا با این استحكام
نامه می نویسند تا نشان بدهند كه تزلزلی در ایشان نیست؛ مضافاً بر اینكه
آقا نمی خواستند نزدیكان و آشنایان ایشان نگران شوند. ببینید چه بی انصافی
از این بیشتر كه فردی را نه سال در اتاقی نگه دارند و به نزدیكانشان فقط یك
بار با اجازه ملاقات بدهند. یكبار مرحوم پدر به ملاقات ایشان رفتند و یك
بار هم آقای دكتر حسین مدرسی.
شهید مدرس به زیركی و مطایبه بسیار معروف هستند. از این ویژگی خاطراتی را از قول مرحوم پدرتان نقل كنید.
یك روز رضاخان در مجلس آقا را می بیند و با شوخی دست به جیب آقا می زند و
می گوید، «جیب شما خیلی بزرگ است.» آقا می گوید، «بله، جیب من خیلی بزرگ
است، اما ته دارد. این جیب شماست كه ته ندارد.» ؛ یعنی هر چه در آن بریزند،
پر نمی شود. از این نوع مطایبات فراوان دارند. یك بار از اصفهان با عده ای
به شهرضا می رفتند. آن روزها با استر و قاطر و اسب به سفر می رفتند. در
بین اصفهان و شهرضا گردنه ای است به نام لاشتر. در زبان محلی، «لا» یعنی پس
زدن. این گردنه به قدری بد بود كه شتر كه آنقدر راحت راه می رود و بسیار
صبور است، در آن جا پس می زد. در بین راه دزدها می آیند و قافله را لخت می
كنند و به آقای مدرس كه روحانی هستند، كاری ندارند و به ایشان احترام می
گذارند. آقای مدرس رو می كنند و به اینها و می گویند، «شغلتان دزدی است،
اشكالی ندارد، ولی چرا نمازتان را نمی خوانید؟ آفتاب دارد غروب می كند.»
دزدها در می مانند كه به این آقای روحانی چه بگویند. مجبور می شوند بروند
نمازشان را بخوانند.بارها را هم بار الاغ ها كرده و آماده نگه داشته بودند.
آنها كه می روند نماز بخوانند؛ اینها الاغ ها را بر می دارند و می روند.
دزدها وقتی بر می گردند، می بینند كه نه از كالاها خبری هست و نه از اسب
های خودشان و نمی توانند پای پیاده خودشان را به اینها برسانند. خلاصه
مرحوم مدرس به این ترتیب، مال التجاره را نجات می دهند. از این موارد در
زندگی ایشان زیاد است. این را كه می خواهم بگویم، شخصاً از آقای حائری زاده
یزدی شنیده ام. آقای مدرس ضمن اینكه در مدرسه سپهسالار تدریس هم می كردند؛
متولی آنجا هم بودند. ایشان سعی می كنند مدرسه تعمیر و مغازه ها و
موقوفاتش را احیا كنند و از اصفهان چند كاشیكار درجه یك می آورند. استاد
كاشیكار به آقای مدرس می گوید، «اجازه بدهید وقتی كاشیكاری تمام شد، ما در
كنارش بنویسیم این كار در زمان تولیت آقای مدرس انجام شد.» آقای مدرس به
استاد تشر می زنند و می گویند، «من كاری نكرده ام. اینجا با پول سپهسالار
ساخته شده و موقوفاتش مال اوست و باید به اسم او باشد.» و این شعر را هم می
خوانند:
«نام نیك رفتگان ضایع مكن تا بماند نام نیكت برقرار» و اجازه نمیدهند كه او این كار را بكند.
مردم ما قبل از امام، مرحوم مدرس را به عنوان نماد تلفیق دین
و سیاست می شناختند ؛ اما در سال های اخیر عده ای سعی می كنند این شبهه را
به وجود بیاورند كه او دین را از سیاست جدا می دانست.در این مورد از مرحوم
پدرتان چه چیزهائی شنیده اید و اساساً تحلیل خودتان از این موضوع چیست؟
اگر مردم سرگذشت كابینه مهاجرت را دقیقاً مطالعه كنند، مشاهده خواهند كرد
كه در رفتار مدرس دین از سیاست جدا نشده است، و گرنه ایشان اساساً عضو
كابینه مهاجرت نمی شدند ؛ در حالی كه عضو كابینه مهاجرت و وزیر عدلیه و
فوائد عامه آن می شوند و از آنجا به تركیه مهاجرت می كنند. صحبت هائی كه
ایشان با نخست وزیر، با وزیر جنگ و با خلیفه آنها می كنند؛ همه نشان می دهد
كه دین و سیاست در نگاه ایشان قرین هستند. هنگامی كه خلیفه می گوید، «بهتر
است لباس ارتش ما و شما یكی شوند.» آقای مدرس می گویند، «لباس مسئله ای
نیست. ما همه مسلمانیم و باید قلب و اعتمادمان یكی شود.» و یا وقتی كه آقای
مدرس می گویند، «هر كس به سر حدات ما حمله كند، او را می زنیم، اگر مسلمان
بود، دفننش می كنیم، نبود، نمی كنیم.» همین نشان می دهد كه در نظر ایشان
دین از سیاست جدا نیست. مگر ایشان روحانی نبودند؟ به چه دلیل پذیرفتند به
مجلس بیایند و اینگونه درباه مسائل كلان كشور اظهار نظر كنند؟ نفس حضور
ایشان به عنوان طراز اول برای این بوده كه قوانین مصوبه مجلس با قوانین
اسلام تطبیق كند. مرحوم آقا سیاست را منطبق بر دیانت می دانستند نه دیانت
را منطبق بر سیاست. ایشان تابع موازنه عدمی بودند، یعنی اعتقاد داشتند كه
باید همه به حفظ موجودیت و رشد هم كمك كنند.
شما به عنوان نوه مدرس از معاریفی كه از مرحوم مدرس نزد شما مطالبی را عنوان كرده اند، از جمله امام، چه خاطراتی دارید؟
اولین باری كه در قم خدمت امام رسیدم، داخل اتاق بودم كه امام وارد شدند.
سال 58 بود. من با ایشان دست دادم.ایشان مرا بوسیدند. من نتوانستم دست
ایشان را رها كنم و این كارم، كار جالبی نبود. امام بسیارآرام دستشان را
كشیدند و گذاشتند روی شانه من. از مرحوم پدر سئوال كردند و گفتند، «خدا
مدرس را بیامرزد كه آمرزیده است و به ما هم توفیق بدهد كه بتوانیم راه
ایشان را ادامه بدهیم.بسیار نكته ها در سلوك ایشان هست كه باید موشكافی
شوند.»
ظاهراً پدرتان هم با امام روابطی داشتند.
پدر آقای رسولی محلاتی با امام بسیار نزدیك و دوست بودند. ایشان امام جماعت
مسجد امامزاده قاسم بودند. گمانم در سال 42 آمدند و در آنجا اقامت كردند.
آقای رسولی بزرگ، نویسنده بسیار قابلی بودند. منزل ایشان در كنار منزل ما
بود. در آن كوچه پنج تا خانه بود. یكی متعلق به آقای بهادر بود كه ما هم
زمین منزل را از ایشان خریده بودیم. در كنار منزل آقای بهادر، منزل آقای
رسولی بود. رو به روی منزل ما، منزل آقای رسولی و در كنار آن، منزل
دامادشان بود. در كنار منزل ما هم خانه كوچكی بود كه به برادر تختی تعلق
داشت. آقایان هر كدام كه كسالتی داشتند، در منزل ما باز بود و می آمدند.
مرحوم پدر با ابوی آقای رسولی بسیار نزدیك بودند. ایشان مرد بسیار شریفی
بودند. امام موقعی كه به امامزاده قاسم تشریف آوردند، آقاجان به دیدارشان
رفتند. یك بار هم آقای رسولی كسی را فرستادند كه آقا كسالت دارند و آقا جان
رفتند به دیدنشان.
نوه مدرس بودن و زندگی كردن با این عنوان چه حال و هوائی دارد؟
تكلیف آدمی را سنگین تر می كند. ما سعی می كنیم وارد احساسات مردم نشویم.
این دستور پدرمان است. تمام مدت در كوران ها بودیم. اوایل انقلاب آقایان
علاقه داشتند كه ما در بعضی از كارها مثل وكالت شركت كنیم. می گفتیم راه ما
مشخص است. یك راه داریم و آن هم راه مستقیم است و خط سیاسی مشخصی نداریم و
كنار باشیم بهتر است. از میان مردم، كسانی كه آقا را می شناسند، اظهار
محبت و با ما روبوسی می كنند و می پرسند كه چرا شما در فلان جا نیستید ؟ می
گوئیم هر جا باشیم در خدمت شما هستیم. چیزی كه بیش از همه برای ما لذت بخش
بوده و هست، محبت مردم به مدرس است و گاهی اوقات شامل حال ما هم می شود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 25