• مشکی
  • سفید
  • سبز
  • آبی
  • قرمز
  • نارنجی
  • بنفش
  • طلایی
تعداد مطالب : 976
تعداد نظرات : 130
زمان آخرین مطلب : 5051روز قبل
دعا و زیارت
بعض از موثقین اهل علم در نجف اشرف نقل كردند از مرحوم عالم زاهد شیخ حسین بن شیخ مشكور كه فرمود در عالم رؤ یا دیدم در حرم مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مشرف هستم و یك نفر جوان عرب معیدى وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كرد و حضرت هم با لبخند جوابش دادند. فردا شب كه شب جمعه بود، به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه اى از حرم توقف كردم ناگاه همان عرب معیدى را كه در خواب دیده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضریح مقدس رسید با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولى حضرت سیدالشهداء علیه السّلام را ندیدم و مراقب آن عرب بودم تا ازحرم خارج شد، عقبش رفتم و سبب لبخندش را با امام علیه السّلام پرسیدم وتفصیل خواب خود را برایش نقل كردم و گفتم چه كرده اى كه امام علیه السّلام با لبخند به تو جواب مى دهد؟ گفت مرا پدر و مادر پیرى است و در چند فرسخى كربلا ساكنیم و شبهاى جمعه كه براى زیارت مى آیم یك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آوردم و هفته دیگر مادرم را مى آوردم تا اینكه شب جمعه اى كه نوبت پدرم بود چون او را سوار كردم ، مادرم گریه كرد و گفت مرا هم باید ببرى شاید هفته دیگر زنده نباشم . گفتم باران مى بارد هوا سرد است مشكل است ، نپذیرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادرم را به دوش كشیدم و با زحمت بسیار آنها را به حرم رسانیدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سیدالشهداء را دیدم و سلام كردم آن بزرگوار به رویم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هرشب جمعه كه مشرف مى شوم حضرت را مى بینم و با تبسم جوابم مى دهد. ازاین داستان دانسته مى شود چیزى كه شخص را مورد عنایت بزرگان دین قرار مى دهد ورضایت آنها را جلب مى كند صدق و اخلاص و محبت ورزى و خدمتگزارى به اهل ایمان خصوصا والدین و بالا خص زوار قبر حضرت ابى عبداللّه صلوات اللّه علیه است .
چهارشنبه 31/4/1388 - 16:42
دعا و زیارت
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كردند در قندهار شخصى از نیكان به نام ((محب على )) مشهور بود و محبت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام تمام دل او را احاطه كرده و به درجه عشق به آن بزرگوار رسیده بود به طورى كه هرگاه به او مى گفتند محب على ((بیدارعلى باش )) از حال طبیعى خارج مى شد و بى اختیار اشكش جارى مى گردید و چون از دنیا رفت ، در غسالخانه غسلش مى دادند رفقایش گریه مى كردند، رفیقى در آن حال او را صدا زد و گفت محب على ((بیدارعلى باش )) ناگاه دست راستش بلند شد و آرام ، آرام بر سینه خود گذاشت چون این موضوع فاش شد شیعیان قندهار دسته ، دسته براى تماشا آمدند و چون آن منظره را مى دیدند همه از روى شوق گریان مى شدند و تا آخر غسل دادن همینطور دستش روى سینه اش بود: شعر : گر نام تو بر سر بگویند فریاد برآید از روانم دوستى حضرت امیرالمؤ منین على بن ابى طالب و سایر اهلبیت علیهم السّلام فریضه مهم الهى بر تمام مسلمانان است و در قرآن مجید اجر رسالت بیان شده و در اخبار متواتره لازمه ایمان به خدا و رسول بلكه نفس ایمان شمرده شده و از براى آن آثار عظیمه در دنیا و آخرت وعده داده شده است و براى دانستن این حقایق به كتاب بحارالانوار، جلد 7 مراجعه ودر این مقام تنها حدیثى را كه محقق و مفسر بزرگ عامه در تفسیر كشاف ذیل آیه : (قُلْ لااَسْئَلُكُمْ عَلَیْهِ اَجْراً اِلا الْمَوَدّةَ فِى الْقُرْبى ) نقل كرده وامام فخر رازى در تفسیر كبیرش از او نقل نموده یادآورى مى شود: رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: هركس با دوستى آل محمد صلّى اللّه علیه و آله بمیرد شهید و آمرزیده شده و با توبه و با ایمان كامل مرده است و ملك الموت و نكیر و منكر او را بشارت به بهشت مى دهند و او را با اكرام و احترام به بهشت مى برند مانند بردن عروس به حجله زفاف و در قبرش دو در به سوى بهشت باز مى شود و خداوند قبرش را محل زیارت ملائكه رحمت قرار مى دهد و بر سنت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و جماعت مسلمین مرده است آگاه باشید هركس ‍ بادشمنى آل محمد صلّى اللّه علیه و آله بمیرد كافر مرده است و روز قیامت بر پیشانى اونوشته شده از رحمت خدا بى بهره است و بوى بهشت به مشام او نخواهد رسید(46). و بالجمله وجوب محبت خدا و رسول و آل محمد علیهم السّلام و بركات آن بدیهى است چیزى كه یادآورى آن لازم است دانستن مراتب محبت است و اینكه مرتبه اول آن واجب است لكن بهره مندى از آثار عظیمه آن به اعتبار قوت و شدت این محبت است تا برسد به مرتبه عشق . و به عبارت دیگر: اگر كسى یك ذرّه محبت حقیقى در دل داشته باشد و با آن بمیرد در هلاكت ابدى و دورى از رحمت الهى نخواهد ماند و عاقبت اهل نجات خواهد بود و با محبوبان خود یعنى آل محمد صلّى اللّه علیه و آله جمع مى شود هرچند پس از سیصد هزار سال در عذاب یا دورى از رحمت باشد چنانچه در حدیث به این مطلب تصریح شده و اگر كسى مرتبه كامله محبت نصیبش شود به اینكه دوستى خدا و هرچه راجع به او است (دوستى رسول و آل او و دوستى اهل ایمان و سراى آخرت ) تمام دل او را احاطه كند و ذرّه اى دوستى و علاقه قلبیه به غیر خدا در دلش نباشد و اگر باشد براى خدا و به جهت الهى باشد مثل اینكه زن و فرزند را از جهت اینكه امانت و نعمت و عطاى خداست دوست دارد مال را از حیث اینكه وسیله تقرب به خداست به سبب انفاق آن در راه خدا دوست دارد و البته چنین شخصى از ساعت مرگ با محبوب حقیقى خود متصل و برایش هیچ حجابى نیست و مى توان گفت روایاتى كه در آنها مقامات و درجات و سعادات دوستان و شیعیان اهل بیت علیهم السّلام ذكر شده راجع به كسانى است كه به این مرتبه از محبت رسیده باشند. مجلسى اول علیه الرحمه در شرح زیارت جامعه نزد جمله :((وبِمُوالاتِكُمْ تُقْبَلُ الطّاعَةُ الْمُفْتَرَضَةُ)) فرموده :((وَاْلاَخْبارُ بِوُجُوبِ الْمَوَدَّةِ مُتَواتِرَةٌ وَاَقَلُّ مَراتِبِها اَنْ یَكُونُوا اَحَبَّ اِلَیْنا مِنْ اَنْفُسِنا وَاَقْصاهَا اْلعِشْقُ)). یعنى :((روایات داله بر وجوب دوستى آل محمد صلّى اللّه علیه و آله متواتر است ؛ یعنى قطعى است و كمترین مراتب دوستى آن است كه آل محمد صلّى اللّه علیه و آله نزد ما محبوبتر از جان ما باشد(47) و آخرین مرتبه آن عشق است : شعر : سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى عشق محمد(ص )بس است و آل محمد(ص ) و محدث جزائرى در كتاب انوار نعمانیه در نور حب گوید محبت را مراتب بى شمار است ولى در پنج مرتبه مى توان آن را شمرد: اول :((استحسان )) است و آن حاصل مى شود از نظر كردن و شنیدن محاسن و كمالات و صفات جمیله محبوب . دوم :((مودت )) و آن میل دل است به سوى محبوب و الفت وانس روحانى با او. سوم :((خلت )) یعنى جاى گرفتن محبت در دل به طورى كه محبت محبوب همه دل را بگیرد. چهارم :((عشق )) كه زیادى در محبت است به طورى كه یك لحظه ازیاد محبوب غافل نشود و دائما محبوب در خاطرش باشد. پنجم :((وله )) است وآن یافت نشدن غیر محبوب در دل محب و راضى نشدن او به غیر محبوب است ، پس هریك ازاین مراتب را شرح داده وبا محبت حقیقى تطبیق نموده و عجایبى از اهل محبت نقل كرده است . و همچنین در كتاب گلزار اكبرى ، در گلشن 66 داستانهاى شگفت آورى ذكر شده از كسانى كه آثار حیاتیه پس از مرگشان از جسد و قبر آنها دیده شده و نقل آنها منافى با وضع این كتاب و موجب طول كلام است و غرض از اشاره به این مطالب دو چیز است یكى آنكه خواننده عزیز در هر حدى از محبت حقیقى است بدان قانع نشود و سعى كند محبتهاى مجازى یعنى دوستى دنیا و شهوات را از دل خارج كند وبر حب حقیقى یعنى دوستى خدا و هرچه به او برمى گردد در دل خود بیفزاید تا از بركات و درجات مقام محبت بهره بیشترى نصیبش بشود. شعر : اى یكدله صد دله دل یكدله كن مهر دگران را زدل خود یله كن یك لحظه به اخلاص بیا بر در ما گر كام تو برنیاید از ما گله كن غرض دیگر آنكه : خواننده عزیز از حركت دست محب على پس از مرگش تعجب نكند و آن را منكر نشود و بداند اگر محبت شدید شد روح محب با محبوب متصل مى شود و چون محبوب یعنى على علیه السّلام معدن حیات و قدرت است ، پس ‍ اگر چنین آثار حیاتى از محب ظهور كند، جاى شگفتى نیست .
چهارشنبه 31/4/1388 - 16:41
دعا و زیارت
جناب آقاى منوچهر موریسى سلمه اللّه تعالى داستانى طولانى نقل نمودند كه خلاصه اش آن است كه اوقاتى كه ایشان در حومه لارستان در قریه اسیر به آموزگارى مشغول بودند جوانى به نام ((احمد)) از اهل آن قریه مریض سخت و محتضر (آماده مرگ ) مى شود پس در حالت احتضارش آقاى منوچهر اورا تلقین مى گوید و كلمه طیبه ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) را به سختى پس از تلقین بسیار مى گوید و همچنین جمله ((محمد رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله )) را هم مى گوید ولى جمله ((على ولى اللّه )) را نمى گوید و پس از اصرار به سرش اشاره كرد كه نمى گویم و بعد هم به زبانش گفت نمى گویم پس از آن در یك حالت اغما و بى هوشى فرورفت و همه از اطرافش ‍ متفرق شدند و چند روز به همان حالت بود تا اینكه او را به شیراز بردند و در بیمارستان بسترى نمودند و پس از چند روز حالش خوب شد و از بیمارستان خارج گردید. پس به دیدن او رفتم و گفتم آن روزى كه به تو تلقین مى گفتم چرا از گفتن ((على ولى اللّه )) خوددارى مى كردى ؟ ((احمد)) از شنیدن این پرسش من حالت ترس و وحشتى عارضش شد و لب خود را گزید و گفت در آن موقع كه شما مرا تلقین شهادت مى كردید دیدم كه شهادت به صورت زنجیرى است داراى سه حلقه قطور كه روى حلقه اوّل ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) و روى حلقه دوم ((مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ)) و روى حلقه سوم ((عَلِىُّوَلِىُّاللّهِ)) نوشته بود وحلقه اول در دست من بود و حلقه دوم در وسط و حلقه سوم در دست دیوى كه هیكل او وحشت آور بود مى باشد و در دست دیگرش كیسه اى بود كه من احساس مى كردم تمام پول و نقدینه من در آن است . من با تلقین شما ((لااِلهَ اِلا اللّهُ)) و ((مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّهِ)) را گفتم و چون مى خواستم جمله ((على ولىّ اللّه )) را بگویم آن دیوصورت زنجیر را به سختى از دستم مى كشید و مى گفت اگر گفتى تمام پول و دفتر بانكى تو را كه در این كیسه است مى برم ، من هم از ترس اینكه تمام دارائى مرا نبرد نمى گفتم و در آن حالت ، محبت زیادى به پولهایم داشتم با آن حالت حلقه توحید را از دست نمى دادم و رها نمى كردم و در این كشمكش و ناراحتى شدید بودم كه ناگاه سیدى نورانى و جذاب ظاهر گردید و پاى مبارك را روى زنجیر گذارد مثل اینكه آن دیوصورت دستش زیر پاى آن بزرگوار بوده و فشرده شد فریادى زد وزنجیر را رها ساخت تمام زنجیر به دست من آمد دیگر نفهمیدم چه شد تا وقتى كه چشمم باز شد و خود را غرق عرق و در بستر بیمارى افتاده دیدم . نظیر داستان مزبور داستانهاى دیگرى نیز از موثقین شنیده ام راجع به اشخاصى كه در آخر عمر علاقه شدید آنها به دنیا آشكار و بر علاقه هاى دینى و ایمانى غالب بلكه با انكار و اظهار تنفر از آنها مردند و نقل آنها غیر لازم و موجب طول كلام است و همچنین داستانهایى در این باره در كتب معتبره نقل شده است ، تنها یك داستان از كتاب منتخب التواریخ ، باب 14، حكایت شش نقل مى شود كه خلاصه اش این است : شخصى از اهل علم هنگام احتضارش دعاى عدیله برایش مى خواندند چون رسیدند به جمله ((واشهدان الائمة الابرار)) محتضر گفت این اول حرف است یعنى قبول ندارم تا سه مرتبه او را تلقین مى كردند و او مى گفت این اول حرف است . پس از لحظه اى عرق تمام بدنش را گرفت و چشمهایش را باز كرد و با دست اشاره به صندوقى كه درگوشه حجره بودنمودو امركرد سر آنرابازكردند. و از میان آن یك ورقه بیرون آوردند پس به او دادند و پاره اش كرد و چون سبب آن را از او پرسیدند گفت من به كسى پنج تومان قرض داده بودم و از او سند گرفته بودم ، هروقت به من مى گفتید بگو:((واشهدان الائمة الابرار...)) مى دیدم ریش سفیدى سر صندوق ایستاده وهمین سند را به دست گرفته مى گوید اگر این كلمه شهادت را گفتى این سند را پاره مى كنم ، من از كثرت محبتى كه به آن سند داشتم راضى نمى شدم كه این شهادت را بگویم و چون خدا بر من منت نهاد و مرا شفا داد آن سند را خودم پاره كردم و دیگر مانعى از گفتن كلمه شهادت ندارم . خواننده عزیز! از شنیدن این داستان باید حالت خوف و رجاء هردو در او پیدا شود، اما حالت خوف پس باید بترسد از اینكه در دلش حب دنیا وعلاقه مندى به امور فانیه باشد كه بدان وسیله شیاطین بر او راه یابند و مسلط گردند چون شیاطین را بر بشر راهى نیست مگر به وسیله آنچه مورد علاقه قلبیه اوست پس باید دل از حب دنیا خالى باشد یا اقلاً حب خدا و رسول و امام و حب سراى آخرت بیشتر باشد به طورى كه بتواند از علاقه هاى دنیویه صرفنظر كند ولى از علاقه هاى الهیه دست بردار نباشد و دین خود را از مال و اولاد و سایر علاقه هاى دنیویه عزیزتر داند به طورى كه حاضر باشد همه را فداى دین خود كند و در دلش اهم از دینش ‍ نباشد. در آخر خطبه اى كه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در فضیلت ماه مبارك رمضان انشاء فرمود و شیخ صدوق در كتاب عیون الاخبار نقل نموده چنین ذكر شده كه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله گریست ، امیرالمؤ منین علیه السّلام سبب گریه آن حضرت را پرسید فرمود گریه ام براى مصیبتهایى است كه در این ماه به تو مى رسد مى بینم تو را در حالى كه مشغول نماز مى باشى ، شقى ترین خلق ضربتى بر فرق سرت مى زند و ریش تو را از خون آن ضربت رنگین مى سازد:((فَقالَ اَمیرُالْمُؤْمنینَ علیه السّلام یا رَسُولَ اللّهِ صلّى اللّه علیه و آله وَذلِكَ فى سَلامَةٍ مِنْ دینى فَقالَ صلّى اللّه علیه و آله فى سَلامَةِ مِنْ دینِكَ)). یعنى :((امیرالمؤ منین علیه السّلام پرسیدند از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله وقتى كه ضربت بر سرم مى زنند و شهید مى شوم ، آیا دین من به سلامت است ؟ پس ‍ رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله او را بشارت داد و فرمود بلى دین تو سالم است (یعنى اگر دین شخص به سلامت باشد هرچه بر سر شخص آید یا از او گرفته شود حتى جانش سهل است )). حضرت اباالفضل العباس علیه السّلام در روز عاشورا پس از اینكه دست راستش را بریدند این شعر را فرمود: شعر : وَاللّهِ اِنْ قَطَعْتُمُوا یَمینى اِنّى اُحامى اَبَداً عَنْ دینى وَعَنْ اِمامٍ صادِقِ الْیَقینِ نَجْلِ النَّبِىِّ الطّاهِرِ اْلاَمینِ یعنى :((به خدا قسم ! اگر دست راستم را بریدند من از دین خود دست بردار نیستم و حمایت مى كنم ازدینم و از امامم كه راستگو و فرزند پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله است )). و چون دست چپ آن بزرگوار را جدا كردند فرمود: شعر : یا نَفْسِ لا تَخْشَىْ مِنَ الْكُفّارِ وَاَبْشِرى بِالرَّحْمَةِ الْجَبّارِ مَعَ النَّبِىِّ السَّیِّدِ الْمُخْتارِ قَدْ قَطَعوُا بِبَغْیِهِمْ یَسارى فَاَصْلِهِمْ یا رَبِّ حَرَّالنّار یعنى :((خطاب به نفس خود نمود و فرمود: اى نفس ! از آزار و اذیت كفار مترس و بر حجت حضرت آفریدگار كه تلافى كننده است و بودن با رسول بزرگوارش دلشاد باش ، كفار دست چپم را به ظلم بریدند خدایا! بچشان به ایشان حرارت آتش دوزخ را)). و خلاصه مطلب اینكه : باید هرنوع محرومیتى و ضرر و آزارى در برابر دین شخص ‍ ناچیز باشد و علاقه قلبیه اش به خدا و رسول و امامش و سراى آخرت بیش از همه چیز حتى جانش بوده باشد و اگر چنین نباشد ایمانش درست نیست . ((وَعَن الصّادِقِ علیه السّلام لا یُمَحِّضُ رَجُلٌ اَلایمانَ بِاللّهِ حَتّى یَكُونَاللّهُ اَحَبَّ اِلَیْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَاَبیهِ وَاُمِّهِ وَوَلَدِهِ وَاَهْلِهِ وَمالِهِ وَمِنَ النّاسِ كُلّهُمْ)). ((وَعنِ النَّبِىِّ صلّى اللّه علیه و آله وَالَّذى نَفْسى بِیَدِهِ لا یُؤْمِنَنَّ عَبْدٌ حَتّى اَكُونَ اَحَبُّ اِلَیْهِ مِنْ نَفْسِهِ وَاَبَوَیْهِ وَاَهْلِهِ وَوَلَدِهِ وَالنّاسِ اَجْمَعینَ))(42) ((امام صادق علیه السّلام فرمود خالص نكرده شخص ، ایمان به خدا را تا اینكه خداوند در نزد او از خودش و پدر و مادرش و فرزند واهل و مالش و از همه مردمان محبوبتر باشد)). ((و رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود به خدایى كه جانم در دست اوست حتما ایمان نیاورده بنده اى تا اینكه من در نزدش از خودش و پدر و مادرش و اهلش و فرزندش و از همه مردمان ، محبوبتر باشم )). و این دو حدیث مطابق است با آیه 25 از سوره توبه :(قُلْ اِنْ كانَ آبائكُمْ وَاَبْنائُكُمْ وَاِخْوانُكُمْ وَاَزْواجُكُمْ وَعَشیِرتُكُمْ وَاَمْوالٌ اْقَتَرفْتُمُوها وَتِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَمَساكِنُ تَرْضَوْنَها اَحَبَّ اِلَیْكُمْ مِنَ اللّهِ وَرَسُولِهِ وَجَهادٍ فى سَبیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتىّ یَاءْتِىَاللّهُ بِاَمْرِهِ واللّهُ لا یَهْدِى اْلقَوْمَ الْفاسِقینَ). یعنى :((بگو اگر پدران و فرزندان وبرادران و همسران و قوم و خویش شما و اموالى كه به دست آورده اید وتجارتى كه از كساد آن مى ترسید و مسكنهایى كه بدانها علاقه مندید در نظر شما محبوبتر باشد از خدا و رسول او و جهاد در راه او پس ‍ منتظر باشید تا خدا فرمان خود را بیاورد (امر به عقوبت شما نماید) خداوند مردم تبهكار را هدایت نمى كند)). و بالجمله باید دانست كسى كه علاقه قلبیه اش به شهوات نفسانى و امور فانى دنیوى بیشتر از علاقه به خدا و رسول وامام و امور باقى اخروى باشد در خطر شدید است ؛ یعنى امتحاناتى برایش پیش خواهد آمد و غالبا دین خود را به دنیا مى فروشد و اگر در مدت حیات دنیویه اش به سلامت بگذرد ساعت آخر عمرش در خطر دستبرد شیاطین است چنانچه در داستان مزبور نقل گردید مگر اینكه فضل و لطف الهى یارى فرماید و در مواقع خطر دستگیرى نماید و چاره اى نیست جز تضرع و التجاى به درگاه حضرت آفریدگار و اینكه خودش ایمان را حفظ فرماید چنانچه امام صادق علیه السّلام فرمود:((فَاِذا دَعا وَاَلَحَّ ماتَ عَلَى اْلا یمانِ))(43). یعنى :((چون بنده دعا كند و خدا را بخواند و اصرار كند در دعا، بر ایمان مى میمرد)). شعر : كنون هر ساعتى غم بیش دارم كه روز واپسین در پیش دارم در آن ساعت خدایا یارئى ده ز غفلت بنده را بیدارئى ده در آن ساعت ز شیطانم نگهدار به لطفت نور ایمانم نگهدار چو جان من رسد در نزع بر لب فرو مگذار دستم گیر یارب چو در جانم نماند زان لقاهوش تو در جانم مكن نامت فراموش و اما جهت رجاء پس باید دانست كسى كه از روى صدق و اخلاص به پروردگار خود ایمان آورد و محمد و آل محمد علیهم السّلام را اولیاى خدا و حجج او و واسطه رساندن وحى او دانست و آنها را از جان و دل دوستدار شد و نیز سراى آخرت را باور داشت و آن را مهم بلكه اهم از دنیا دانست و رسیدن به بهشت و جوار آل محمد علیهم السّلام ولقاءاللّه را دوستدار و آرزومند گردید، به طورى كه این ایمان و محبت در دل او جاى گیرد كه لازمه آن خضوع و عبودیت براى پروردگار و حاضر شدن براى اطاعت از اوست ، چنین ایمانى اگر تا آخر عمر بماند و از دست ندهد مورد حمله و دستبرد شیاطین نخواهد شد و پروردگار چنانچه در قرآن مجید وعده داده بنده مؤ من را یارى خواهد فرمود:(وَما كانَ اللّهُ لِیُضیعَ ایمانَكُمْ اِنَّ اللّهَ بِالنّاسِ لَرَؤُفٌ رَحیمٌ)(44) یعنى :((خداوند ضایع نمى كند ایمان شما را، خداوند به مردمان حتما مهربان و رحیم است )). (وَیُثَبِّتُ اللّهُ الَّذینَ آمَنُوا بِالْقَولِ الثّابِتِ فِى الْحَیوةِ الدُّنْیا وَاْلاخِرَةِ)(45) یعنى :((ثابت و استوار مى دارد خداوند آنان را كه ایمان آوردند به سبب سخن راست و محكم كه همان ایمان باشد در حیات دنیویه و در سراى آخرت )). در تفسیر عیاشى از حضرت صادق علیه السّلام روایت نموده كه فرمود: شیطان در ساعت مرگ شخصى از دوستان ما حاضر مى شود و ازسمت راست و چپ او مى آید تا ایمان او را بگیرد ولى خدا نخواهد گذاشت چنانچه فرموده :(وَیُثّبِتُ اللّهُ) تا آخر آیه را تلاوت فرمود و روایات بسیارى در این مطلب وارد شده است و در دو داستانى كه نقل شد یارى كردن و نجات دادن از شر شیطان را ملاحظه كردید و نظیر آن بسیار است
چهارشنبه 31/4/1388 - 16:41
دعا و زیارت
ونیز نقل فرمود، مادرم به تلاوت قرآن مجید علاقه زیادى داشت و غالبا در شبانه روز هفت جزو تلاوت مى نمود وشبهاى ماه رمضان را نمى خوابید و مشغول تلاوت قرآن و دعا و نماز بود. شبى در شمعدان به مقدار یك بند انگشت شمع باقیمانده بود و ما مى توانستیم در خارج از منزل شمع تدارك كنیم ، لكن چون از طرف حكومت قدغن شده بود كه كسى نباید از خانه اش خارج شود و اگر كسى را در كوچه و بازار مى دیدند او را به زندان مى بردند و جریمه مى كردند، مادرم به روشنائى همان مقدار از شمع مشغول تلاوت قرآن مجید شد. به خدا سوگند! كه تا آخر شب كه مادرم قرآن و دعا مى خواند شمع تمام نشد و از نماز ش كه فارغ شد مشغول سحرى خوردن شدیم باز تمام نشد، همینكه صداى اذان صبح بلند گردید رو به خاموشى رفت و تمام شد و خلاصه یك بند انگشت شمع به مقدار نه ساعت براى ما به بركت مادرم روشنایى داد.
چهارشنبه 31/4/1388 - 16:40
دعا و زیارت
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كرد كه برادرم محمد اسحاق در بچگى مسلول شد و از درمان ناامید گردیدیم . پدرم او را به كربلا برد و در حرم حضرت اباالفضل علیه السّلام او را به ضریح مقدس بست و از آن بزرگوار خواست كه از خداوند شفاء یا مرگ او را بخواهد. بچه را بست و خود در رواق مشغول نماز شد، هنگامى كه برگشت نزد بچه ، گفت بابا گرسنه ام . به صورتش نگاه كرد دید رخسارش تغییر كرده و شفا یافته است ، او را بیرون آورد و فرداى آن روز انار خواست و هشت دانه انار ویك قرص نان بزرگ خورد و اصلاً از آن مرض خبرى نشد و اكنون ساكن نجف و در حضرت حمزه مشغول خبازى است . بنده در سفرى كه براى زیارت حضرت حمزه مشرف شدم به اتفاق جناب مولوى ، محمد اسحاق مزبور را ملاقات كردم و آثار ورع و صلاح و سداد از او آشكار بود
چهارشنبه 31/4/1388 - 16:40
دعا و زیارت
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كردند كه روزى نظام (48) حیدرآباد دكن در عمارى مى نشیند و عده اى هنود بت پرست آن عمارى را به دوش حمل مى كنند (طبق مرسوم تشریفات سلطنتى آن زمان ) پس در آن حالت چرت و بى خودى عارضش ‍ مى شود و حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را مى بیند به او مى فرماید: نظام ! حیا نمى كنى كه به دوش سادات عمارى خود را قرار دادى ؟ چشم باز مى كند و منقلب مى شود مى گوید عمارى را بر زمین گذارید. مى پرسند مگر از ما تقصیرى واقع شده ؟ مى گوید نه لكن باید عده دیگرى بیایند و عمارى را بلند كنند، پس جمعى دیگر را مى آورند و عمارى را به دوش مى كشند تا نظام به مقصد خود رفته و برمى گردد به منزلش . پس آن عده را كه در مرتبه اول ، عمارى بر دوش آنهابود، در خلوت مى طلبد و دست به گردن آنها كرده و با ایشان معانقه نموده و رویشان را مى بوسد و مى گوید شما از كجایید؟ جواب مى دهند اهل فلان قریه . مى پرسد آیا از سابق اینجا بودید؟ مى گویند همینقدر مى دانیم اجداد ما از عربستان اینجا آمده اند و توطن نموده اند. مى گوید باید فحص كنید، نوشته جاتى كه از اجدادتان دارید جمع كنید و نزد من آورید پس اطاعت كردند و هرچه داشتند آوردند. سلطان در بین آن نوشته شجرنامه و نسب نامه اجدادشان را مى بیند كه نسب آنها به حضرت على بن موسى الرضا علیه السّلام مى رسد و از سادات رضوى هستند، نظام به گریه مى افتد و مى گوید شما چطور هنود شده اید در حالى كه مسلمان زاده بلكه آقاى مسلمانانید؟! همه آنها منقلب شده و مسلمان و شیعه اثنى عشرى مى شوند، نظام هم املاك زیادى به آنها عطا مى كند. لزوم اكرام و احترام از سلسله جلیله سادات و ذریّه هاى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از مسلمیات مذهب ماست و در جلد اول گناهان كبیره در بحث صله رحم به آن اشاره شده است و تفصیل مطلب با ذكر ادله آن در كتاب فضائل السادات است و در كتاب ((كلمه طیبه )) مرحوم نورى چهل روایت و داستان اشخاصى كه به بركت اكرام به ذرّیه طاهره آثار عظیمه مشاهده نمودند نقل كرده است و از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله روایت كرده اند كه فرمود:((اَكْرمُوا اَوْلادِىَ الصّالِحُونَ للّهِ وَالطّالِحُونَ لى ))(49) یعنى :((ساداتى كه اهل صلاح و تقوا هستند براى خدا آنها را گرامى دارید و ساداتى كه چنین نیستند براى خاطر من و انتسابشان به من گرامى دارید)).
چهارشنبه 31/4/1388 - 16:40
دعا و زیارت
 
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كردند كه در كویته بلوچستان (اكنون جزء پاكستان است ) تقریبا در سى سال قبل زلزله اى واقع شد و تمام شهر خراب و در حدود 75000 نفر هلاك شدند، دختر شش ماهه میرزا محمد شریف پسر میرزا محمد تقى به نام ((حمیرا)) هنگام زلزله در گهواره بوده است پس از گذشتن هفت روز، حكومت انگلیس حكم كرد تمام اجساد از مسلمانان و هندو و سایر فرقه ها هرچه هست با هم بسوزانند، مادر بچه به نام ((زمرد)) دختر رجبعلى ، به شوهرش التماس مى كند كه به محل خانه رود و از روى نشانه جنازه بچه اش را بیاورد تا با هنود یكجا سوخته نشود، وقتى كه محل راحفر مى كنند مى بینند دو تیر آهن به شكل چلیپا بالاى گهواره قرار گرفته و مانع ازریختن سقف بر روى بچه شده و كلوخى میان دهان بچه مى باشد وآن را مى مكد و تنها مقدارى از پیشانى بچه در اثر اصابت كلوخى به آن زخم شده و تا كنون كه زنده است آثار آن زخم در پیشانیش نمودار مى باشد و خانواده مزبور از بستگان ماست .
چهارشنبه 31/4/1388 - 16:40
دعا و زیارت

 

و نیز نقل كردنداز عالم بزرگوار جناب حاج سید محمد رضوى كشمیرى فرزند مرحوم آقا سید مرتضى كشمیرى كه فرمود در كشمیر به دامنه كوهى حسینیه اى است و اطراف آن طورى است كه مى توان از بیرون داخل آن را دید و پشت بام آن جهت روشنایى و هوا، مقدارى باز است و هر ساله ایام عاشورا در آن اقامه عزاى حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مى شود و جمعى از شیعیان جمع مى شوند و عزادارى مى كنند و ازشب اول محرم از بیشه نزدیك شیرى مى آید مى رود پشت بام حسینیه و سرش را از همان روزنه داخل مى كند و عزاداران را مى نگرد و قطرات اشك پشت سر هم مى ریزد تا شب عاشورا هر شب به همین كیفیت ادامه مى دهد و پس از پایان مجلس مى رود. و فرمود در این قریه ، اول محرم هیچ وقت مشتبه و مورد اختلاف نمى شود و با آمدن شیر معلوم مى شود شب اول عاشوارى حسینى علیه الصلوة والسلام است . ظهور آثار حزن از بعضى حیوانات در عاشوارى حسینى علیه السّلام مكرر واقع شده و از موثقین نقل گردیده و در اینجا براى زیادتى بصیرت خواننده عزیز تنها یك داستان عجیب از كتاب كلمه طیبه نورى نقل مى شود: عالم جلیل و كامل نبیل صاحب كرامات باهره و مقامات ظاهره ((آخوند ملا زین العابدین سلماسى اعلى اللّه مقامه )) فرمود: چون از سفر زیارت حضرت رضا علیه السّلام مراجعت كردیم ، عبور ما به كوه الوند افتاد كه در نزدیكى همدان واقع شده است ، پس در آنجا فرود آمدیم و موسم بهار بود پس همراهان مشغول خیمه زدن شدند و من نظر مى كردم به دامنه كوه ناگاه چشمم افتاد به چیز سفیدى چون تاءمل كردم پیرمرد محاسن سفیدى را دیدم كه عمامه كوچكى بر سر داشت و بر سكویى نشسته كه قریب به چهار ذرع ارتفاع داشت و بر دور آن سنگهاى بزرگى چیده كه بجز سر چیزى از او نمایان نبود، پس نزدیك او رفتم و سلام كردم و مهربانى نمودم پس به من انس گرفت و از جاى خود فرود آمد و مرا از حال خود خبر داد كه از گروه ضاله نیست كه به جهت بیرون رفتن از عمده تكالیف اسمهاى مختلفه بر خود گذاشته اند و به اشكال عجیبه بیرون مى آیند بلكه براى او اهل و اولاد بوده وپس از تمشیت امور ایشان براى فراغت در عبادت از آنها عزلت اختیار كرده و در نزد او بود رساله هاى عملیه از علماى آن عصر و هیجده سال است كه در آنجا بود. و از جمله عجایبى كه دیده بود پس از استفسار از آنها گفت اول آمدن من به اینجا ماه رجب بود، چون پنج ماه و چیزى گذشت شبى مشغول نماز مغرب بودم ناگاه صداى ولوله عظیمى آمد و آوازهاى غریبى شنیدم ، پس ترسیدم و نماز را تخفیف دادم و نظر نمودم در این دشت دیدم بیابان پر شده از حیوانات و روى به من مى آیند، اضطراب و خوفم زیاد شد واز آن اجتماع تعجب كردم چون دیدم در ایشان حیوانات مختلفه و متضاده اند چون شیر و آهو و گاو كوهى و پلنگ و گرگ با هم مختلطند و به صداهاى غریبى صیحه مى زنند پس در این محل دور من جمع شدند و سرهاى خود را به سوى من بلند نموده فریاد مى كردند، با خود گفتم دور است كه سبب اجتماع این وحوش و درندگان كه با هم دشمنند براى دریدن من باشد در حالى كه خود را نمى درند این نیست مگر براى امرى بزرگ و حادثه اى عجیب . چون تاءمل كردم به خاطرم آمد كه امشب شب عاشوراست و این فریاد و فغان و اجتماع و نوحه گرى براى مصیبت حضرت سیدالشهداء است چون مطمئن شدم عمامه از سر برداشتم و بر سر خود زدم خود را از این مكان انداختم و مى گفتم حسین حسین ، شهید حسین وامثال این كلمات . پس حیوانات در وسط خود جایى برایم خالى كردند و دور مرا حلقه گرفتند پس ‍ بعضى سر بر زمین مى زدند و بعضى خود را در خاك مى انداختند و به همین نحو بودیم تا فجر طالع شد، پس آنها كه وحشى تر از همه بودند رفتند و به همین ترتیب مى رفتند تا همه متفرق شدند واز آن سال تا به حال كه مدت هیجده سال است این عادت ایشان است حتى اینكه گاهى عاشورا بر من مشتبه مى شود پس از اجتماع آنها در این محل بر من ظاهر مى گردد آنگاه عابد برخاست و خمیرى كرد و آتش ‍ افروخت كه دو قرص نان براى افطارى و سحرى خود تدارك كند، از او خواهش ‍ كردم فردا میهمان من باشد كه طبخى كنم و برایش بیاورم گفت روزى فردا را دارم اگر فردا را چیزى نرسید روز بعد مهمان تو مى باشم چون شب شد به همراهان خود گفتم طعامى نیكو بسازید به جهت مهمان عزیزى كه سالهاست مطبوخى نخورده . پس شب مهیا شدند و صبح از برنج طبخى نمودند و من روى سجاده ام نشسته مشغول تعقیب بودم ، نزدیك طلوع آفتاب مردى را دیدم كه به شتاب بر كوه بالا مى رود، ترسیدم و به خادم خود كه ((جعفر)) نام داشت گفتم او را نزد من آور پس او را آواز داد كه بیاید، گفت تشنه ام آبى به من رسان . چون به نزد عابد رفتم آنگاه مى آیم به نزد شما. چون نزد عابد رفت و چیزى به او داد و عابد از او بگرفت ، برگشت به سوى ما و سلام كرد و نشست . پرسیدم سبب این شتاب چه بود و چه كار داشتى و به عابد چه دادى و تو كیستى و از كجا آمدى گفت اصل من از شهر خوى آذربایجان است در كوچكى مرا دزدیدند فلان حاجى دباغ همدانى مرا خرید و نزد معلم گذاشت خط نوشتن و مسائل دینى را به من آموخت پس مرا عیال و سرمایه داد و مستقل نمود، شب گذشته در خواب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را دیدم به من فرمود پیش از طلوع آفتاب یك من آرد حلال پاكیزه برسان به عابدى كه در كوه الوند است ، گفتم فدایت شوم ! از كجا بشناسم حلیت و پاكیزه بودن آن را فرموده در نزد فلان حاجى دباغ . از خواب بیدار شدم و وقت شب بر من مشتبه شد از خانه بیرون آمدم از بیم آنكه مبادا پیش از طلوع آفتاب به عابد نرسم و خانه دباغ را درست نمى شناختم چون قدرى رفتم شب گردها مراگرفتند ونزد داروغه بردند گفت اى پسر! این چه وقت بیرون آمدن است گفتم مرا شغلى با فلان حاجى دباغ است با هم معاهده كردیم كه در آخر شب او را ملاقات كنم از خواب بیدار شدم وقت را نشناختم از خانه بیرون آمدم از ترس ‍ خلف وعده ، شبگردان مرا گرفتند و نزد تو آوردند و آن مرد دباغ معروف بود. داروغه گفت در سیماى این جوان آثار صدق و صلاح مشاهده مى كنم او را به خانه حاجى دباغ برید، اگر او را شناخت و به خانه اش برد او را رها كنید وگرنه او را بر گردانید نزد من ، پس مرا آوردند تا درب خانه حاجى دباغ ، گفتند این خانه اوست و به كنارى رفتند، پس درب خانه را كوبیدم خود حاجى بیرون آمد، بر او سلام كردم ، جواب گفت و مرا در بغل گرفت و پیشانیم را بوسید و داخل خانه كرد، آن جماعت برگشتند. گفتم یك من آرد حلال مى خواهم . گفت به چشم و رفت و انبانى آورد سربسته و گفت این همان مقدار است . گفتم قیمت آن چند است ؟ گفت آنكه تو را امر كرد به این ، مرا نیز امر كرد كه از تو بها نگیرم ، پس انبان را به دوش كشیده و نماز صبح را هنگام بالا رفتن از كوه به تعجیل انجام دادم از ترس فوت وقت . و این فضل خداست كه به هركس خواست مى دهد. جناب آخوند اعلى اللّه مقامه فرمود در نزدیكى دامنه آن كوه كه ما منزل كرده بودیم ، جماعتى از صحرانشینان گوسفند داشتند نزد ایشان فرستادیم كه قدرى دوغ و پنیر بگیرد آنها از فروختن امتناع كردند و او را از میان خود بیرون نمودند واو با دست خالى و حالتى پریشان برگشت . ساعتى نگذشت كه جماعتى از ایشان با حالت اضطراب رو به ما كرده و گفتند چون ما از فروختن دوغ و ماست ابا كردیم و فرستاده شما را بیرون نمودیم در گوسفندان ما مرضى پیدا شده كه ایستاده به خود مى لرزند تا اینكه افتاده و مى میرند و گمان داریم این جزاى كردار ماست . پس به شما پناه آورده ایم كه این بلا را از ما بگردانید پس دعایى برایشان نوشتم و گفتم این را در میان گوسفندان بر بالاى چوبى نصب كنید، چون آن را بردند بعد ازساعتى تمام مردان ایشان برگشتند و با خود مقدار زیادى دوغ و پنیر آوردند كه ما نتوانستیم برداریم آنگاه نزد عابد رفتم ، عابد گفت میان شما و این جماعت حادثه عجیبى روى داده یك نفر از طایفه جن ساكن این مكان مرا خبر داد به رفتن بعضى ازشما نزد این جماعت و امتناع ایشان از فروختن و اذیت كردن و بیرون نمودن او را و تعصب كردن جنیان این مكان براى شما و غضب آنها برایشان وتلف كردن آنها گوسفندان ایشان را و پناه آوردن ایشان به شما و گرفتن دعایى از شما كه مشتمل بود بر تهدید و وعید بر جنیان و آنها چون نوشته شما را دیدند به یكدیگر گفتند حال كه خودشان از ایشان راضى شدند و ما را تهدید مى كنند دست از گوسفندان ایشان بدارید. پس عابد دست در زیر فرش خود كرد و آن دعا را به من داد و نام آن عابد ((حسین زاهد)) بود!
چهارشنبه 31/4/1388 - 16:39
دعا و زیارت
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كردند بنده 23 سال قبل در كربلا بودم و به مرض تب مزمن و اختلال حواس مبتلا بودم . رفقا مرا براى تفریح و تغییر هوا به سمت قبر جناب ((حر شهید)) بردند. در حرم حرّ بودم و قدرت ایستادن نداشتم ، نشسته زیارت مختصرى خواندم ، در این اثناء دیدم زن عربى بیابانى وارد شد و نزدیك ضریح نشست و انگست خود را در حلقه ضریح گذارد و این دعا را خواند: ((یا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَیْنِ علیه السّلام اكْشِفْ لَنَا الْكُرَبَ الْعِظامَ بِحَقِّ مَوْلانَا اَلْحُسَیْنِ)). پس انگشت خود را برمى داشت و در حلقه متصل به آن گذاشته و آن ذكر را مى خواند و همینطور مى خواند و دور مى زد، دور پنجم یا ششم او بود كه من هم آن جمله را حفظ كردم ، چون توانائى ایستادن نداشتم كه از بالا شروع كنم خود را كشان كشان به ضریح رسانده و انگشتم را به حلقه پایین ضریح گذاشتم و همان جمله را خواندم و بعد در حلقه دیگر و چون در حلقه سوم مشغول خواندن شدم ، گرمى مختصرى از داخل ضریح به انگشتانم رسید به طورى كه به داخل بدن و تمام رگهاى بدنم سرایت كرد مانند دواى آمپولى كه تزریق مى كنند، حس كردم مى توانم برخیزم ، پس برخاستم و بقیه حلقه ها را ایستاده خواندم و بكلى آن مرض برطرف گردید و دیگر اثرى از آن پیدا نشد. چون بعضى در مقام جناب حر بن یزید ریاحى در شك هستند و گویند چون آن جناب كسى بود كه راه را بر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام بست و مانع شد از برگشتن آقا به مدینه ، براى دفع این شبهه و دانستن مقام آن جناب تذكر داده مى شود كه جناب حرّ، مردى شریف و بزرگوار و صاحب ریاست در كوفه بود و آمدنش جلو حضرت سیدالشهداء براى حفظ ریاستش و به امید اینكه كار به مسالمت مى گذرد. و اما جنگ با آن حضرت و كشتن امام علیه السّلام چیزى بود كه حر تصور آن را نمى كرد و آن را باور نمى داشت وچنانچه خودش فرمود اگر واقعه عاشورا و اقدام به كشتن امام علیه السّلام را مى دانست هیچگاه اقدام به چنین خطائى نمى كرد و چون روز عاشورا پیشنهادهاى امام علیه السّلام را شنید كه از آن جمله این بود بگذارند تا آقا با باقیمانده اهل بیت از عراق خارج شود و ابن سعد هیچیك را نپذیرفت ، جناب حر آمد نزد عمر بن سعد و گفت آیا مى خواهى با حسین جنگ كنى ؟ گفت : آرى جنگى كه آسانتر آن بریدن سرها از بدن و جدا شدن دستهاست ! حرّ فرمود: آیا این خواسته هاى حسین را هیچیك نمى پذیرى تا اینكه كار به مسالمت و صلح تمام شود. عمر سعد گفت : ابن زیاد راضى نمى شود. حرّ با خشم و دل شكسته برگشت پس به بهانه آب دادن به اسب خود از لشكر كناره گرفت و اندك اندك به لشكرگاه حسین علیه السّلام نزدیك مى شد. مهاجر بن اوس با وى گفت چه اراده دارى ، مگر مى خواهى حمله كنى ؟ حر او را پاسخ نداد و لرزش او را گرفت . مهاجر گفت : اى حر! كار تو ما را به شك انداخته به خدا قسم ! در هیچ جنگى ما این حال را از تو ندیدیم و اگر از من مى پرسیدند شجاعترین اهل كوفه كیست ، غیر تو را نام نمى بردم ، این لرزیدن تو از چیست ؟ حر گفت : به خدا خود را میان بهشت و دوزخ مى بینم ! به خدا قسم جز بهشت را اختیار نخواهم كرد اگر چه پاره پاره شوم و به آتش سوخته گردم ، پس اسب خود را به جانب حسین علیه السّلام دوانید و سپر را واژگون كرد و دو دست بر سر گذاشت و سر به آسمان گفت : خدایا! به سوى تو توبه مى كنم از كردار ناروایم كه دل اولیاى تو و اولاد دختر پیغمبر تو را آزردم و چون با این حالت عجز به امام علیه السّلام رسید سلام كرد و خود را بر خاك اندخت و سر بر قدم نهاد امام علیه السّلام فرمود سر بردار تو كیستى (معلوم مى شود از شدت شرمسارى صورت خود را پوشیده بود) عرض كرد پدر و مادرم فدایت باد! منم ((حربن یزید)) من آن كس هستم كه تو را مانع شدم از برگشتن به مدینه و بر تو سخت گرفتم تا در این مكان هم بر تو تنگ گرفتم ، به خدا قسم ! گمان نمى بردم كه خواسته هاى تو را رد مى كنندو آماده كشتن تو مى شوند. آیا توبه من پذیرفته نیست ؟ امام علیه السّلام فرمود: آرى خدا توبه پذیر است ، توبه ات را مى پذیرد و مى آمرزدت ، سپس عرض كرد گاهى كه از كوفه خارج شدم ، ناگاه ندایى به گوشم رسید كه گفت اى حر! بشارت باد تو را به بهشت (البته این بشارت به اعتبار آخر كار او بوده است ) من با خود گفتم این هرگز بشارت نخواهد بود من به جنگ پسر پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله مى روم بشارت معنا ندارد، اكنون فهمیدم كه آن بشارت صحیح است . امام علیه السّلام فرمود آن بشارت دهنده برادرم خضر علیه السّلام بود كه تو را بشارت داد، به تحقیق كه اجر و خیر رانایل شدى . و بالجمله از امام علیه السّلام اجازه گرفت و به میدان رفت و هشتاد نفر از آن كفار را به جهنم فرستاد تا كشته گردید. اصحاب بدن او را آورده نزد امام علیه السّلام گذاردند حضرت چهره خون آلود او را مسح مى نمود و مى فرمود: ((بَخٍّ بَخٍّ ما اَخْطَاءَتْ اُمُّكَ حَیْنَ سَمَّتْكَ حُرّاً اَنْتَ وَاللّهِ حُرُّ فِى الدُّنْیا وَاْلاخِرَةِ ثُمَّ اسْتَغْفَرَ لَهُ)). یعنى :((به به ! مادرت به غلط نام تو را حرّ ننهاد، به خدا قسم ! تو در دنیا وآخرت حرى پس برایش استغفار كرد)). و در بعض مقاتل اشعارى از امام علیه السّلام نقل شده كه در مرثیه حرّ، انشاء فرمود. غرض از آنچه نقل شد دانستن این است كه جناب حر از خطاى خودتوبه كرده و امام علیه السّلام توبه اش را پذیرفت و در برابر آن حضرت جهادكرد و امام علیه السّلام را یارى نمود تا كشته شد، پس با سایر شهداى كربلا درفضیلت شهادت یكى است ، بلى سایر شهدا را جز فضیلت شهادت ازجهت علم وعمل هریك داراى فضیلتى بودند، گوییم جناب حرّ هم فضیلتى داشت كه به قول مرحوم شیخ جعفر شوشترى نمى توان كمتر ازفضیلت سایر شهدابوده و آن ((حالت توبه )) است . كسى كه سرهنگ و چهارهزار تابع دارد وتمام وسایل عیش و نوش ، برایش فراهم و امید رسیدن به هدفهاى بالاترى پس از وقعه كربلا دارد، ناگاه به یاد خدا افتد و از خوف الهى چنان بلرزد و ترسان شود كه مورد حیرت قرار گیرد، آنگاه با یك عالم شرمسارى از گناهش صورت را پوشیده خود را بر خاك اندازد، این حالت توبه كه عبادت قلبیه است نزد پروردگار خیلى پر ارج است تا جایى كه محبوب حضرت آفریدگار مى شود و بدون شك حالت توبه او،امام علیه السّلام را دلشاد كرد و در آن لحظه ، همّ و غمهاى امام علیه السّلام را برطرف ساخت و ازاین بیان دانسته مى شود صحت جمله :((یا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ مَوْلانَا الْحُسَیْنِ)). یعنى :((اى كسى كه به واسطه توبه ات ، غم را ازدل امام علیه السّلام زدودى و آن بزرگوار را شاد ساختى (ضمنا ما هم باید بدانیم اگر از گناهانمان توبه كنیم و همان حالت توبه نصیبمان شود، امام زمان علیه السّلام از ما راضى و دلشاد خواهد گردید)). پس دانسته شد كه جناب حرّ با سایر شهدا در ثواب زیارت قبر شریف و توسل به او در حوایج دنیوى و اخروى مساوى است و جمله :((یا كاشِفَ الْكَرْبِ)) در خطاب به جناب حرّ یا حضرت اباالفضل علیه السّلام یا دیگرى از شهدا هرچند معناى صحیحى دارد چنانچه ذكر شد لكن چون از معصوم نرسیده قصد ورود از شرع نباید نمود. براى مزید اطمینان به مقام جناب حر داستانى را كه مرحوم سید نعمت اللّه جزائرى در كتاب انوار نعمانیه بیان كرده نقل مى شود: چون شاه اسماعیل صفوى بغداد را تصرف نمود وبه كربلا مشرف شد، به زیارت قبر حضرت سیدالشهداء علیه السّلام از بعض مردم شنید كه به جناب حرّ، طعن مى زند پس خودش نزد قبر حر رفت و امر كرد قبر را نبش كردند، چون به جسد حر رسیدند، دیدند بدن تازه و مانند همان روزى است كه شهید شده و دیدند كه بر سرش پارچه اى بسته شده و به شاه خبر دادند كه چون روز عاشورا در اثر ضربتى كه بر سر مبارك حر رسیده بود، خون جارى مى شد، امام علیه السّلام این پارچه را بر سر او بستند و به همان حالت دفن شده ، پس شاه امر كرد كه آن پارچه را باز كنند تا به قصد تبرك آن را براى خود بردارد، چون آن پارچه را باز كردند خون از همان موضع زخم جارى شد با پارچه دیگرى سر مبارك را بستند فایده نكرد و همینطور خون جارى مى شد، به ناچار به همان پارچه امام علیه السّلام آن زخم را بستند و خون قطع شد، پس شاه دانست حسن حال و مقام حر را پس قبه و بارگاه بر آن قبر بنا كرد و خادمى بر آن گماشت . باید دانست اینكه قبر شریف حر در یك فرسخى واقع شده دو وجه گفته شده : یكى آنكه عشیره حرّ آن جسد مطهر را در نزدیكى اقامتگاه خود برده و دفن كردند. وجه دیگر آنكه در هنگام نبرد با لشگریان این محل كه رسیده افتاده و شهید شده است و وجه اوّل اقرب است .
چهارشنبه 31/4/1388 - 16:39
دعا و زیارت
و نیز جناب مولوى مزبور نقل كردند از آقا سید رضا موسوى قندهارى كه سیدى فاضل و متقى بود، فرمود سلطان محمد دائى ایشان شغلش خیاطى و تهیدست و پریشان حال بود. روزى او را بشاش و خندان یافتم و پرسیدم چطور است امروز شما را شاد مى بینم ؟ فرمود آرام باش كه مى خواهم از شادى بمیرم . دیشب از جهت برهنگى بچه هایم و نزدیكى ایام عید و پریشانى و فلاكت خودم گریه زیادى كردم و به مولا امیرالمؤ منین علیه السّلام خطاب كردم آقا! تو شاه مردانى و سخى روزگارى ، گرفتاریهاى مرا مى بینى ، چون خوابیدم دیدم كه از دروازه عیدگاه قندهار بیرون رفتم ، باغى بزرگ دیدم كه قلعه اش از طلا و نقره بود، درى داشت كه چندین نفر نزد آن ایستاده بودند نزدیك آنها رفتم پرسیدم این باغ كیست ؟ گفتند از حضرت امیرالمؤ منین است . التماس كردم كه بگذارند داخل شده و به حضور آن حضرت رسم . گفتند فعلاً رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله تشریف دارند بعد اجازه دادند. به خود گفتم اول خدمت رسول خدا مى رسم و از ایشان سفارشى مى گیرم . چون به خدمتش رسیدم از پریشانى خود شكایت كردم . فرمود: پیش آقاى خود اباالحسن علیه السّلام برو، عرض كردم حواله اى مرحمت فرمایید. حضرت خطى به من دادند، دو نفر را هم همراهم فرستادند، چون خدمت حضرت اباالحسن علیه السّلام رسیدم فرمود سلطان محمد كجا بودى ؟ گفتم از پریشانى روزگار به شما پناه آورده ام و حواله از رسول خدا دارم پس آن حضرت حواله را گرفت و خواند و به من نظر تندى فرمود و بازویم را به فشار گرفت و نزد دیوار باغ آورد. اشاره فرمود شكافته شد، دالانى تاریك و طولانى نمایان شد و مرا همراه برد و سخت ترسناك شدم . اشاره دیگرى كرد روشنایى ظاهر شد، پس درى نمایان شد و بوى گندى به مشامم رسید به شدت به من فرمود داخل شو و هر چه مى خواهى بردار، داخل شدم دیدم خرابه اى است پر از لاشه مردار. حضرت به تندى فرمود زود بردار (لاشه خورهاى زیادى آنجا بود) از ترس مولا دست دراز كردم پاى قورباغه مرده اى به دستم آمد، برداشتم . فرمود برداشتى ؟ عرض كردم بلى . فرمود بیا، در برگشتن دالان روشن بود در وسط دالان دو دیگ پر آب روى اجاق خاموش مانده بود، فرمود سلطان محمد! چیزى كه به دست دارى در آب بزن و بیرون آور، چون آن را در آب زدم دیدم طلا شده است . حضرت به من نگریست لكن خشمش اندك بود، فرمود سلطان محمد! براى تو صلاح نیست محبت مرا مى خواهى یا این طلا را؟ عرض كردم محبت شما را، فرمود: پس آن را در خرابه انداز، به مجرد انداختن از خواب بیدار شدم ، بوى خوشى به مشامم رسید تا صبح از خوشحالى گریه مى كردم و شكر خداى را نمودم كه محبت آقا را پذیرفتم . آقا سید رضا فرمود پس از این واقعه ، اضطرار دنیوى سلطان محمد برطرف شد و وضع فرزندانش مرتب گردید. از این داستان حقایقى دانسته مى شود كه در اینجا به پاره اى از آنها به طور اختصار اشاره مى شود و تفصیل آنها براى محل دیگر. بر صاحب بصیرت آشكار است كه ثروتمندى و فراوانى نعمتهاى دنیوى و كامیابى به تنهایى نزد عقل صحیح براى انسان متصف به خوبى یا بدى نیست هرچند تمام نعمتهاى دنیویه بالذات خوب است لكن بالنسبه به انسان دو جور است : اگر شخص ثروتمند علاقه قلبیش عالم آخرت و ایستگاه ابدى و جوار محمد و آل محمد علیهم السّلام باشد وهرچه در دنیا دارد در دلش نباشد یعنى آنها را بالذات دوست ندارد بلكه آنها را وسیله تاءمین حیات ابدى خود شناسد البته چنین ثروتى براى او نعمت حقیقى و مقدمه سعادت ابدى است ونشانه چنین شخصى آن است كه سعى در ازدیاد ثروت مى كند ولى نه با حرص و علاقه قلبى به آن و سعى در نگاهدارى آن مى كند ولى نه با بخل در راه حق ، یعنى در راه باطل ازصرف یك درهم خوددارى مى كند ولى در راه خدا از بذل تمام دارائى هم مضایقه ندارد و نیز چنین شخصى هیچگاه به ثروت خود نمى نازد و تكبر نمى نماید و خود را با تهیدست یكسان مى بیند ونیز هرگاه تمام ثروت وسایر علاقه هاى مادى او از بین رود، اضطراب درونى و حزن قلبى ندارد. و اگر شخص علاقه قلبى او تنها حیات مادى و شهوات دنیوى باشد و ثروتمندى را با لذات دوستدار و آن را وسیله رسیدن به آرزوهاى نفسانى شناخت و حیات پس از مرگ و قرب به پروردگار و جوار آل محمد صلّى اللّه علیه و آله حكایتى پنداشت و آنها را تنها بر زبان داشت گاهى كه مى گفت قیامت حق است ، میزان و صراط و بهشت و جهنم همه حق است ، امورى بود كه بر زبان مى گفت ولى علاقه قلبى او تنها دنیا بود. البته زیادتى ثروت و كامیابیهاى دنیوى براى چنین شخصى بلاى حقیقى و موجب شقاوت ابدى است و مثل او در عالم حقیقت مثل كسى است كه برایش سلطنت پیش بینى شده و باید حركت كند و به قصر سلطنتى وارد شود و بر تخت سلطنتى نشیند و از انواع نعمتها بهره برد، پس در اثناء راه به خرابه اى كه پر از لاشه مردار و لاش خورهاست برسد پس در آن خرابه منزل كند و در برابر قصر سلطنتى و به مردارخورى قناعت نماید؛ چنانچه در داستان مزبور به این حقیقت اشاره شده است و از آنجایى كه ثروتمندى و كامیابى غالبا براى بشر دام مى شود و او را صید مى كند، یعنى محبت آنها در دلش جاى گرفته و از عالم اعلا غافل مى گردد و علاقه قلبیه اش از جهان پس از مرگ بریده مى گردد، پروردگار حكیم بعضى از بندگان خود را از خوشیهاى این عالم محروم مى كند و به وسیله تیرهاى بلاى فقر و مرض و مصیبت و ظلم اشرار آنها را از دنیا دل آزرده مى نماید تا دل به آن نبندند و از حیات جاودانى غافل نشوند. و به عبارت دیگر: انسان یك دل بیشتر ندارد اگر در آن محبت به دنیا و شهوات نفسانى جاى گرفت به همان اندازه از جاى گرفتن محبت خدا و اولیاى او و سراى آخرت كم مى شود و گاه مى شود كه حب دنیا و شهوات تمام دل را احاطه مى كند تا جایى كه براى خدا و اولیاى او جایى باقى نمى ماند. و از آنچه گفته شد دانسته گردید سرّ فرمایش امیرالمؤ منین علیه السّلام كه فرمود:((مال دنیا مى خواهى یا محبت مرا)). و شرح و تفصیل آنچه گفته شد در كتاب ((قلب سلیم )) كه ان شاء اللّه بزودى انتشار مى یابد(50)، ذكر گردیده است .
چهارشنبه 31/4/1388 - 16:38
مورد توجه ترین های هفته اخیر
فعالترین ها در ماه گذشته
(0)فعالان 24 ساعت گذشته