جناب حجة الاسلام شاه آبادى نقل كرد:
روزى به همراه استاد محمد رضا حكیمى به محضر یكى از بزرگان موثق تهران ، رفته بودیم . آن عالم بزرگ به نقل از مرحوم استادشان ، عابد زاهد و عارف ربانى شیخ حسنعلى نخودكى و او نیز از استادش نقل كرد كه :
در ایام جوانى در نجف اشرف به درس و بحث مشغول بودم . روزى جوانى ساده اى به نزدم آمد و از من ، تدریس جامع المقدمات را خواست . من با این كه وقتى اندك داشتم ، بر اثر اصرارهاى مكرر او، تدریس براى وى را پذیرفتم ، ولى با گذشت چند روز متوجه شدم كه استعداد و توانایى فهم شاگرد بسیار اندك است و او علیرغم تلاش مخلصانه اش ، توانایى فهم مطلب را ندارد؟!
من در عین حال چون دیدم او براى نوكرى امام عصر عجل الله تعالى فرجه الشریف به سراغ طلبگى آمده است ، شرم كرده و چیزى به روى خود نمى آوردم ، تا مبادا شاگردى از شاگردان آن حضرت را آزرده خاطر كنم .
ایامى بدین منوال گذشت ، تا آن كه روزى او براى تحصیل نیامد و از آن روز به بعد نیز نیامد كه نیامد.
سالها از این ماجرا گذشت ، تا آن كه او را در بازار نجف در حالى دیدم كه معمم شده و لباس پوشیده است !؟
پس از سلام ، حالش را پرسیدم ، پاسخهایى كه بسیار پرمعنا بود. زود متوجه شدم كه این پاسخها و حالات رفتارى وى كاملا غیر عادى است . پس از او براى صرف نهار به حجره ام دعوت كرده و او نیز پذیرفت .
پس از آمدن شاگردم به حجره و پذیرایى اولیه ، از درس و بحثش پرسیدم . او ابتدا نمى خواست تاریخچه زندگى اش را بگوید، ولى پس از اصرارم و بخصوص توجه دادنش به این كه بر او حق استادى دارم ، او به ناچار لب به سخن گشود و گفت :
حتما یادتان هست كه شما هر چه درس مى دادید و توضیح مى فرمودید، كمتر مى فهمیدم . پس متوجه شدم كه استعداد درس خواندن ندارم . مانده بودم كه در كسوت روحانیت ، چه كنم ؟ پس از فكر زیاد پیرامون وظایف یك طلبه ، فهمیدم كه نه تنها نمى توانم مساءله بگویم - كه خود كارى سخت و دشوار است - بلكه توانایى گفتار احادیث براى عامیان مردم را نیز ندارم ؛ زیرا كه مفاهیم و قواعد عربى روائى را یاد ندارم ، تا بتوانم آن روایات را براى مردم عادى بیان و تفسیر نمایم . پس تصمیم گرفتم كه فقط قرآن بخوانم و با قرآن انس داشته باشم . پس روزها به بیابان رفته و از صبحگاهان تا غروب در آن بیابان برهوت مى نشستم و به قرائت قرآن مى پرداختم .
هوس باد بهارم به سوى صحرا برد
باد بوى تو بیاورد و قرار از ما برد
هر كجا بود دلى چشم تو برد از راهش
نه دل خسته بیمار مرا تنها برد
پس از چندى ، به گونه اى در تلاوت قرآن محو شدم ، كه حتى متوجه عبور گله هاى گوسفند نیز نمى شدم .
ماهها با خوشى فراوان بر من گذشت ! تا آن كه روزى متوجه شدم مردى در كنارم ایستاده و همراه با من به تلاوت مشغول است . آنچنان از دنیا و همه چیزش بریده بودم ، كه لحظه اى بر آن فرد توجه نكرده و همچنان به قرائت خویش ادامه دادم .
از آن روز به بعد آن مرد نیز به كنارم مى آمد و سمت راست پشت سرم مى نشست و با من به تلاوت قرآن مى پرداخت . ولى باز به او توجه نمى كردم . چندى بعد متوجه شدم فرد دیگرى در سمت چپ من قرار گرفته و او نیز مانند فرد اول ، كه در سمت راست من قرآن مى خواند، به تلاوت و همخوانى با من مشغول شده است . به این یكى نیز توجه نكردم و همچنان به تلاوتم ادامه مى دادم !
چه خوش است یك شب بكشى هوا را
به خلوص خواهى ز خدا، خدا را
به حضور خوانى ، ورقى ز قرآن
فكنى ز آتش ، كتب ریا را
شود آنكه گاهى ، بدهند راهى
به حضور شاهى ، چو من گدا را
طلبم رفیقى ، كه دهد بشارت
به وصال یارى ، دل مبتلا را چند روزى گذشت ، تا آن كه روزى یكى از آن دو مرد مرا به اسم صدا زده و چنین به من خطاب كردند: چه آرزویى دارى ؟
بدون اعتنا گفتم : هیچ .
باز اصرار كردند كه آرزویى را برایشان بگویم ، با تندى تكرار كردم كه آرزویى ندارم .
یكى دیگر از آنان گفت : آیا آرزوى دیدن امام زمانت را دارى ؟
ناگهان بر خود لرزیده و گفتم : كیستم كه آرزوى دیدار او را داشته باشم ؟ علماى بزرگ و دانشمندان باید به خدمت او در آیند، نه من بى سواد!
آنان با لبخند گفتند: بیا تا تو را به خدمت امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف ببریم !
سراپاى وجودم را ترس و عشق فرا گرفته بود، ولى بالاخره توانستم بر خود مسلط شده و با ناباورى و به دنبال شان به راه افتادم .
دل سرا پرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
من كه باشم در آن حرم كه صبا
پرده دار حریم حرمت اوست پس از طى مسافتى ، كاملا متوجه شدم كه نحوه حركت ما به صورت طى الارض است و همین نیز مرا تسكین مى بخشید. پس از لحظاتى به تپه اى رسیدم كه در بلنداى آن ، خانه اى وجود داشت .آنان پاى تپه ایستادند و گفتند: شما به آن خانه بروید، امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشریف آنجاست .
اگر به شرط مروت وفا توانى كرد
گذر به صفه اهل توانى كرد
شهود جلوه جانان تو را نصیب شود
اگر زجاجه جان را جلا توانى كرد
به شاهباز حقیقت گهى تو ره ببرى
كه باز آز و هوا را رها توانى كرد
اگر به گلشن دیدار او رهى یابى
ز شور عشق چه داستان نوا توانى كرد خوشحالى و ترس تمام وجودم را فرا گرفته بودم ، ولى به هر حال به سوى آن خانه روان شدم ، ولى آنان همچنان ایستاده بودند و...
استاد مرحوم نخودكى گفت : سخن كه به اینجا رسید، آن شاگرد سكوت كرد و دیگر ادامه نداد. به او اصرار كردم كه چه شد؟
باز سكوت كرد.
به او گفتم : من بر تو حق استادى دارم ، به حق آن حق ، بقیه اش را بگو! او باز به سكوت خویش ادامه داد.
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند با ناراحتى و غضب از جا بلند شده در حجره را قفل كردم ، آنگاه گفتم : نمى گذارم از اینجا بروى ، باید بقیه اش را نیز بگویى .
حجره ام در طبقه دوم مدرسه علمیه بود، پنجره هایى از كف اتاق به بیرون داشت ، او پس از شنیدن سخنان تند من ، به آرامى از جاى برخاست ، اشاره اى به پنجره هاى بسته حجره كرد، ناگهان پنجره ها باز شده ، آنگاه پاى در هوا گذارد و چنان در وسط زمین و آسمان قدم مى زد، كه گویى بر روى آسمان راه مى رود، آنگاه سرعت گرفت و رفت بطورى كه لحظه اى بعد در آسمان ، اثرى از او نبود. آرى او آنچنان رفت كه دیگر از او خبرى نشد.