همسفر! خسته ام از این همه راه
خسته از نای و نی و این همه آه
راه ، تکرار زمان است چرا
همسفر فاش بگو راز چرا
آری از آیینه ها نیست نشان
آن نشان های نهان نیست عیان
اندر این نبض زمان، گیج منم
مات و مبهوت دل ریش، منم
هوشیارم ز دل خویش ،چرا
ان که مستم بکند ، نیست چرا
همسفر گرچه رهایم کردی
راست گو ، ره به کجا آوردی
نکند باز به من می خندی
زین که پروانه شدم می خندی
خنده کن تا که منم سوز شوم
بنواز تا که منم کوک شوم
ره به تنهایی من می گرید
همسفر ، باش ، دلم می گرید
خُنک آن روز که اندر پیش است
دل زهر خورده ی من در نیش است
باش تا سایه ای بر من باشی
وین دل زخم ، تو ، مرهم باشی