شهدا و دفاع مقدس
پسرك تازه آمده بود چادر. اول كمی به قد و قوارهاش خندیدیم. كمی ناراحت شد. گفت: «شما كم سن و سالها را از خودتون حساب نمیكنید؟» شب كه دور هم جمع شدیم، گفتیم: «ما برای تازه واردها جشن میگیریم تا از خودمون بشن.» خیلی خوشحال شد. همین كه قبول كرد، پتو را انداختیم سرش و بعد مشت و لگد. تمام كه شد گفتیم: «اسم این جشن، جشن پتوست.» گفت: «عیبی نداره، حالا از شما شدم یا نه؟»
- توی بحبوحه عملیات یك دفعه تیربار ژ-3 از كار افتاد. گفتیم: «چی شد؟» پسر گفت: «شلیك نمیكنه نمیدونم چرا؟» وارسی كردیم دیدیم تیربار سالم است. یك دفعه دیدیم انگشت سبابه پسر قطع شده. تیر خورده بود و نفهمیده بود. با انگشت دیگرش شروع كرد.
بعد از عملیات ناراحت بود. با انگشت باندپیچی شده. خواستیم دلداری بدهیم. گفتیم: «بابا بچهها شهید میشن. یك بند انگشت كه این حرفها رو نداره!» گفت: «ناراحت انگشتم نیستم. آخه دیگه نمیشه راحت تیراندازی كرد. ناراحت اونم.»
- توی عملیات بعد از اینكه قلهها را تصرف كردیم، داخل سنگری شدیم كه كمی استراحت كنیم. متوجه زنبوری شدیم كه توی سنگر پرواز میكرد. آنقدر كه از زنبور میترسیدیم از خمپاره و توپ نمیترسیدیم. چفیههامان را درآوردیم و شروع كردیم تكان دادن توی هوا تا زنبور بیرون رفت. كمی هم دنبالش رفتیم كه برنگردد. یك دفعه سوت خمپاره و… سنگر رفت هوا. از آن به بعد ارادت خاصی به زنبورها پیدا كردیم.
- چپ میرفت میگفت سید، راست میرفت میگفت سید. اعصابم را خراب كرده بود. یقهاش را چسبیدم و گفتم: «پسرجون چرا اینقدر به من میگی سید؟ من كه سید نیستم.» گفت: «مگه رمز عملیات یا زهرا نیست.» دستم شل شد و افتاد.
بعد از عملیات فهمیدم آن پسر شهید شده. در حالی كه سید بود شهید شد.
-عملیات نصر 2، سنگر كمین، شب، صدای پا. داشتم به فرمانده گردان میگفتم كه صاحب صدای پا آمد داخل سنگر. غولی بود. كلتش را گرفت سمت من. از ترس بلند داد زدم «الله اكبر» كه كلتش را انداخت. زود برش داشتم و اسیرش كردم. كنار هم كه میایستادیم تا سینهاش هم نبودم.
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:31
شهدا و دفاع مقدس
داشت صبح میشد. از دیشب كه عملیات شده بود و خاكریز را گرفته بودیم، با دوستم سنگر درست میكردیم. بسیجی نوجوانی آمد و گفت: «اخوی من تا حالا نگهبانی میدادم، میشه توی سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببین، از این آدمهای فرصتطلبه. میخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلویم و به نوجوان گفت: «خواهش میكنم بفرمایید.» از سنگر آمدیم بیرون و رفتیم وضو بگیریم. صدای سوت… خمپاره… سنگر… بسیجی نوجوان…
دوستم میگفت: «هم خیلی فرصتطلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»
- درست وسط میدان مین رگبار بستند رویم. توی آن جهنم نه میشد رفت، نه میشد دراز كشید. چند نفر شهید هم افتاده بودند توی میدان مین. یك دفعه کسی پایم را گرفت بلند كرد و روی سینهاش گذاشت. مجروح بود. گفت :«برو برادر! برو!» شناختمش همانی بود كه به خاطر كم سن و سالی نمیگذاشتم جلو بیاید.
مخمان تاب برداشت، از بس كه این بچه التماس و گریه كرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بیسیمچی بشود. وقتی برگشت بیسیمچی خودم شد. دیگر حرف نمیزد. یك شب توی عملیات كه آتش دشمن زیاد شد، همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین. یك لحظه او را دیدم كه بیسیم روی كولش نیست. فكر كردم از ترس آنرا انداخته زمین. زدم توی سرش و گفتم: «بچه بیسیم كو؟» با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت: «اگه من تركش بخورم یكی دیگه بیسیم رو برمیداره، ولی اگر بیسیم تركش بخوره عملیات خراب میشه.» مخم باز داشت تاب برمیداشت.
- فرمانده گردان تخریب، فرمانده گردان مخابرات، فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و صحبت میكردند. پسر بچهای 13 – 14 ساله داخل شد و گفت:«به خدا من بچه نیستم. من اهل كوه هستم. كم نمیآرم.» همه خندیدند و قبول كردند چند وقتی آنجا بماند.
فرمانده گردان تخریب، فرمانده گردان مخابرات و فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و دعوا میكردند. سر نیرویی فرز و تیز و شجاع كه اهل كوه بود.
- بیسیمچی ِ خمپاره 120 بود. تازه كنكورش را داده و آمده بود. دو شب نخوابیده بود. مأمور بودند تا صبح آتش بریزند. نگهبانش هم از فوت و فن بیسیم چیزی نمیدانست كه او را جای خودش بگذارد و بخوابد.
صبح كه از خواب بلند شد، نگهبانش گفت اگر توی خواب حرف نمیزدی، نمیدانستم تا صبح چه خاكی سرم بریزم.
- فرمانده جلوی پسر را گرفته بود و نمیگذاشت سوار قایق بشود. پسر هم گریه و زاری میكرد.
یك نفر به فرمانده گفت گناه دارد بگذار بیاید. فرمانده گفت بچه است. اگر بترسد، داد و فریاد كند، همه چیز لو میرود. پسر گریهاش قطع شد. نارنجكی از جیبش درآورد و ضامن را كشید: «به خدا اگر منو نبرید این نارنجك رو میندازنم كه شما هم نتونید برید.» فرمانده دستپاچه شد. گفت: «باشه باشه! نارنجك رو سفت بگیر، ضامنشو جا بزن، سوار شو.» بعد زیر لب گفت: «این دیگه كیه!»
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:30
شهدا و دفاع مقدس
مهمات میبردم. چند نفر توی جاده دست تكان دادند سوارشان كردم. گفتم: «شما كه هنوز دهنتان بوی شیر میدهد. نمیترسید از جنگ؟» خندیدند و به جای كرایه، صلوات فرستادند و آمدند بالا كنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقیها روی جاده دید دارند،بد جوری میزنند.
چراغ خاموش یعنی ته دره. یعنی خط بدون مهمات. یكی گفت:«حاجی ناراحت نباش.» چفیه سفید رنگش را انداخت روی دوشش. جلوی ماشین میدوید كه من ببینمش تا بدون چراغ برویم. خمپارهای آمد و او رفت. یكی دیگرشان آمد جلوی ماشین دوید. خمپارهای آمد. او هم رفت. وقتی رسیدیم خط همهشان پشت ماشین كنار مهمات خوابیده بودند. با لبخند و چشمهای باز.
- فرمانده سرشان داد میزد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفری رفته بودند یك كیلومتر جلوتر درگیر شده بودند، ناامن كرده بودند ولی موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحههاشان را بیاورند. فرمانده سرشان داد میزد. میگفت: «شما كه لیاقت نداشتید، نباید میرفتید.» بقیه ولی تحسینشان میكردند. مخصوصاً جرأتشان را.
شب كه شد غیبشان زد نزدیك سحر دیدیم دو نفر میآیند سمت خاكریز. از سر و كولشان هم انواع و اقسام اسلحه آویزان است. شانزده، هفده ساله به نظر میرسیدند.
- بلند قد و هیكلی. همیشه وقتی به او میرسیدم، میگفتم: «تو با این هیكلت خیلی تابلویی، آخرش هم سیبل میشی!» گذشت تا عملیات فاو. از رودخانه كه گذشتیم خوردیم به سیم خاردارهای حلقوی. دشمن آتش میریخت. نزدیك بود قتل عام بشویم كه دیدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتیم دیدم یك نفر خودش را انداخته روی سیم خاردار. بلند قد و هیكلی. از عملیات كه برگشتیم روی همان سیم خاردارها تابلو شده بود. مثل یك سیبل سوراخ سوراخ.
- رفتیم برای آموزش. لباس كه میدادند، گفتم كوچك باشد. كوچكترین سایز را دادند. آستینهایش آویزان بود. گفتم: «اشكال نداره تا میزنم بالا.» پوتین هم همینطور، كوچكترین سایز، گشاد بود. گفتم: «جلوش پنبه میگذارم.» مسؤول تداركات خندید و گفت: «مترسك! نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها! تو زیاد باشی ١٣ سالته نه ١٨ سال!»
گفتند بچه است. عملیات نرود. گریه كرد، زیاد. یك كوله پشتی دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عملیات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر یكی دو ساعت همه وسایلش تمام شد. خواست برود جلو كه یك مجروح دیگر آوردند. با كمربند دستش را بست. مجروح بعدی را آوردند آستینهای لباسش را پاره كرد و پایش را بست...
مجروح آخر را كول كرد و برگرداند عقب. توی راه همه یك جوری نگاهش میكردند. وقتی رسید عقب دید از لباسهایش، جز یك شُرت و نصف زیرپوش چیزی نمانده.
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:29
شهدا و دفاع مقدس
عراقیها گشته بودند، پیدایش كرده بودند. آورده بودند جلوی دوربین برای مصاحبه. قد و قوارهاش، صورت بدون مویش، صدای بچهگانهاش، همه چیز جور بود.
پرسیدند: «كی تو را به زور فرستاده جبهه؟»
گفت: «نمیآوردنم. به زور آمدم، با گریه و التماس.»
گفتند: «اگر صدام آزادت كنه چی كار میكنی؟»
گفت: «ما رهبر داریم هر چی رهبرمون بگه.»
فقط همین دو تا سوال را پرسیده بودند كه یك نفر گفت:«كات»
- مسؤول برگرداندن شهدا و مجروحین بودیم. دیدم دو نفر، شهیدی را میبرند عقب. فكر كردم ترسیدهاند. جنازه را بهانه كردهاند. سن و سالشان كم بود. گفتم: «كجا؟ ما میبریمش.»
یكی گفت: «نمیشه خودمون باید ببریم.» گفتم: «پس ما اینجا چه كارهایم؟» كسی كه جلوتر بود آرام گفت: «برادر ایشونه» و با ابروها به پسر دیگر اشاره كرد. پیش خودم فكر كردم حتی اگر بهانه میآورند هم، بهانه خوبی میآورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد دیدم پسر پشت خاكریز تیراندازی میكند.
- تازه آمده بود پیش ما. نصف شب رفته بود جای پرتی داشت سنگر میكَند. یكی دو تا از بچهها را صدا كردم و گفتم: «بیچاره اینقدر بچهاس كه نرسیده، ترسیده و داره سنگر درست میكنه.» یكی دو ساعت بعد كه كارش تمام شد، كارش شروع شد. صدای دعا میآمد و استغاثه. برای خودش قبر كنده بود نه سنگر.
- شمردم. یك، دو، سه... سیزده، چهارده. چهارده تا تیر خورده بود. چهار تا انگشتش را هم كرده بود توی حلقش محكم گاز گرفته بود تا سر و صدا نكند. همه بدنش خونی بود. انگشتهایش هم.
- فرمانده گروهانمان جمعمان كرد و گفت :«امشب باید با روحیه برید خط. چه پیشنهادی دارید؟» هیچ كس چیزی نگفت.
همهمان را نشاند و پاهایمان را دراز كرد. شروع كرد به اتل متل توتوله خواندن. آنقدر خندیدیم كه اشكمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همین خندهها هم شروع كرد روضه امام حسین خواندن. اشكمان كه سرازیر بود فقط خنده شد گریه. آن شب خط، خیلی زود شكست.
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:27
شهدا و دفاع مقدس
داشت صبح میشد. از دیشب كه عملیات كرده بودیم و خاكریز را گرفته بودیم داشتیم با دوستم سنگر درست میكردیم. بسیجی نوجوانی آمد و گفت: «اخوی من نگهبانی میدادم تا حالا، میشه توی سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببین، از این آدمهای فرصتطلبه. میخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلویم و به نوجوان گفت: «خواهش میكنم بفرمایید.» از سنگر آمدیم بیرون و رفتیم وضو بگیریم. صدای سوت … خمپاره … سنگر … بسیجی نوجوان …
دوستم میگفت: «هم خیلی فرصتطلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»
- درست وسط میدان مین رگبار بستند رویم. توی آن جهنم نه میشد رفت، نه میشد دراز كشید. چند نفری هم شهید شده بودند و افتاده بودند توی میدان مین. یك دفعه کسی پایم را گرفت بلند كرد و روی سینهاش گذاشت. مجروح بود. گفت :«برو برادر! برو!» شناختمش همانی بود كه به خاطر كم سن و سالی نمیگذاشتم جلو بیاید.
- مخمان تاب برداشت، از بس كه این بچه التماس و گریه كرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بیسیمچی بشود. وقتی برگشت بیسیمچی خودم شد. دیگر حرف نمیزد. یك شب توی عملیات كه آتش دشمن زیاد شد، همه پناه گرفتند و خوابیدند زمین. یك لحظه او را دیدم كه بیسیم روی كولش نیست. فكر كردم از ترس آن را انداخته زمین. زدم توی سرش و گفتم:«بچه بیسیم كو؟» با دست زیر بدنش را نشان داد و گفت: «اگه من تركش بخورم یكی دیگه بیسیم رو برمیداره، ولی اگر بیسیم تركش بخوره عملیات خراب میشه.» مخم باز داشت تاب برمیداشت.
- فرمانده گردان تخریب، فرمانده گردان مخابرات، فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و صحبت میكردند. پسر بچهای 13 – 14 ساله داخل شد و گفت:«به خدا من بچه نیستم. من اهل كوه هستم. كم نمیآرم.» همه خندیدند و قبول كردند چند وقتی آنجا بماند.
- گوشش را گرفته بود و پیادهاش میكرد: «بچه این دفعه چهارمه كه پیادهات میكنم. گفتم نمیشه. برو» گریه میكرد، التماس میكرد ولی فایده نداشت. یواشكی رفته بود. از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پیدایش كرده بودند. خلاصه نگذاشتند سوار قطار بشود.
توی ایستگاه قم مأمور قطار صدایی شنیده بود، از زیر قطار خم شده بود. دیده بود پسر نوجوانی به میلههای قطار آویزان است. با لباسهای پاره و دست و پای روغنی و خونی. دیگر دلشان نیامد برش گردانند.
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:25
شهدا و دفاع مقدس
دو تا بچه یك غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند. گفتم «این كیه؟»گفتند: «عراقی» گفتم: «چطوری اسیرش كردید.» میخندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بوده. تشنگی فشار آورده و با لباس بسیجیهای خودمان آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بعد پول داده بود. اینطوری لو رفت.» هنوز میخندیدند.
- پدر و مادرم میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یك روز كه شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد؛ لباسهای صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه زدم بیرون. پدرم كه گوسفندها را از صحرا میآورد، داد زد:«صغری كجا؟» برای اینكه نفهمد سیفالله هستم، سطل آب را بلند كردم كه یعنی میروم آب بیاورم. خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یك نامه پست كردم. یكبار پدرم آمده بود و از شهر تلفن كرده بود. از پشت تلفن گفت: «ای بنی صدر! وای به حالت. مگر دستم بهت نرسه!»
- از دورهی مدرسه صدایش میكردیم «كریم چهل سانتی.» از بس قد و قوارهاش كوچك بود. خمپاره كه آمد، شهید كه شد، واقعاً چهل سانت بیشتر نمیشد.
- با كلی دوز و كلك از خانه فرار كردم و رفتم پایگاه بسیج. گفتند اول یك رژه در شهر میرویم بعد اعزام. از ترس پدر و مادرم رژه نرفتم و پشت یك عكس بزرگ از امام پنهان شدم. موقع حركت هم پرده ماشین را كشیدم تا آنها متوجه من نشوند. بعداً كه از جبهه تماس گرفتم پدرم گفت: «خاك بر سرت! برات آجیل و میوه آورده بودیم».
سر و صدا توی قسمت ثبتنام بالا گرفت. مسؤول ثبت نام میگفت من این پسر را ثبتنام كردهام و او انكار میكرد. آخر سر فرمانده آمد و گفت ثبتنامش كن. به اسم كوروش ثبتنام كرد. بعد از ثبتنام رفت سر خیابان. كارتی كه رویش اسم كوروش داشت را داد به پسر عمویش كه قد و قامتش كوتاه بود. دو تایی با هم رفتند جبهه.
گفتند بچه است. عملیات نرود. گریه كرد، زیاد. یك كوله پشتی دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عملیات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر یكی دو ساعت همه وسایلش تمام شد. خواست برود جلو كه یك مجروح دیگر آوردند. با كمربند دستش را بست. مجروح بعدی را آوردند آستینهای لباسش را پاره كرد و پایش را بست...
مجروح آخر را كول كرد و برگرداند عقب. توی راه همه یك جوری نگاه میكردند. وقتی رسید عقب دید از لباسهایش چیزی نمانده، جز یك شُرت و نصف زیرپوش.
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:23
شهدا و دفاع مقدس
رفته بودم بیمارستان باختران به مجروحین سر بزنم. بینشان پسرك نوجوانی بود كه هنوز صورتش مو نداشت. دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند. جلو رفتم. دستی به سرش كشیدم و با حالت دلسوزانهای گفتم: «خوب میشی... ناراحت نباش.» خیلی ناراحت شد. گفت: «شما چی فكر كردید؟ من برای شهادت آمده بودم.» از خودم خجالت كشیدم. رفتم تا به بقیه سركشی كنم. وقتی برمیگشتم پسرك را دیدم. جلو رفتم و دستی به سرش كشیدم. شهید شده بود.
- پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمیآورد. هر وقت دلتنگ بزهایش میشد، میرفت توی یك سنگر و معمع میكرد.
یك شب، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا طمع كرده بودند كباب بخورند. هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم كلی برایشان صدای بز درآورده بود. میگفت چوپانی همین چیزهایش خوب است.
- با برادر كوچكم محسن هر دو رفتیم جبهه. مرا كه بزرگتر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط. محل پستم در اصلی قرارگاه بود.
یك بار یك آمبولانس آمد؛ مدارك خواستم، نشان دادند. گفتم: «در عقب آمبولانس را باز كنید.» به شدت برخورد كردند و گفتند مجروح دارند. حساس شدم و پیادهشان كردم. راننده گفت: «من تو را میشناسم، تو چطور مرا نمیشناسی؟ اصلاً فرماندهات كجاست؟» بردمش پیش فرمانده. چیزی در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برایش باز كرد.
بعداً فهمیدم جنازهی محسن توی آمبولانس بوده و نمیخواستند من بفهمم.
- رفتم اسم بنویسم. گفتند سِنّت كم است. كمی فكر كردم. آمدم خانه شناسنامه خواهرم را برداشتم. «ه» سعیده را پاك كردم شد سعید. این بار ایراد نگرفتند. از آن به بعد دو تا سعید توی خانه داشتیم.
- داشتیم از فاو برمیگشتیم سمت خودمان كه قایق خراب شد. قایق دوم ایستاد كه ما را یدک کند. یك دفعه هواپیماهای عراقی آمدند. همه شروع كردند به داد زدن و یا مهدی و یا حسین گفتن. چند نفر هم پریدند توی آب. یك نفر ولی میخندید.
سرش داد زدم كه بچه الان چه وقت خندیدن است. گفت خوب اگر قرار است شهید بشویم چرا با عز و جز و ناراحتی. 16 سالش بیشتر نبود.
- داشتم میرفتم سر كلاس. برعكس همیشه صدایی از كلاس نمیآمد. در را باز كردم دیدم هیچكس نیست. روی تخته نوشته شده بود: «بچههای كلاس دوم فرهنگ همگی رفتهاند جبهه. كلاس تا اطلاع ثانوی تعطیل است.» من هم دیدم جایز نیست بمانم. شاگرد برود معلم بماند!؟
- اندازه پسر خودم بود؛ سیزده چهارده ساله. وسط عملیات یك دفعه نشست. گفتم «حالا چه وقت استراحته بچه؟» گفت: «بند پوتینم شل شده میبندم راه میافتم.» نشست ولی بلند نشد. هر دو پایش تیر خورده بود. برای روحیه ما چیزی نگفته بود.
- برای كاری رفته بودم نجفآباد. سری هم زدیم به گلزار شهدا. پرسیدم:«چند تا شهید دارد این شهر؟» گفتند:« بین 2 تا 3 هزار نفر. با مفقودها شاید 3 هزار نفر.» گفتم:«چند تایشان محصل بودند.» گفتند:«هفتصد نفر». یعنی از این 3000 نفر هفتصد نفر زیر 18 سال داشتند.
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:22
شهدا و دفاع مقدس
با همكلاسیهایش ثبت نام كرده بود برای جبهه. روز اعزام، به بهانهی گرفتن نسخهی مادرش از خانه بیرون زد و رفت. دیگر شب شده بود كه رسیده بودند منطقه. از مینیبوس كه پیاده شد، عمویش مچش را گرفت. یكی از همسایهها كه دیده بودش، لو داده بود. پدرش هم آمده بود. سوار ماشین خودشان كردند و برش گرداندند.
تا خانه یكریز گریه میكرد. همان شب دوباره از خانه فرار كرد و برگشت منطقه. وقتی رسید دوستانش خیلی خوشحال شدند. گفتند: «یك نفر دیگر هم منتظر توست.»
باز هم پدرش زودتر از خودش رسیده بود. گفت: «حالا كه میخواهی بروی، برو! خدا پشت و پناهت.»
- مسؤول ثبت نام به قد و بالایش نگاه كرد و گفت:
- دانشآموزی؟
- بله.
- میخواهی از درس خوندن فرار كنی؟
ناراحت شد. ساكش را گذاشت روی میز و باز كرد. كتابهایش را ریخت روی میز و گفت: «نخیر! اونجا درسم رو میخونم». بعد هم كارنامهاش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.
- سنم كم بود، گذاشتندم بیسیمچی؛ بیسیمچی ناصر كاظمی كه فرماندهی تیپ بود.
چند روزی از عملیات گذشته بود و من درست و حسابی نخوابیده بودم. رسیدیم به تپهای كه بچههای خودمان آنجا بودند. كاظمی داشت با آنها احوالپرسی میكرد كه من همانجا ایستاده تكیه دادم به دیوار و خوابم برد.
وقتی بیدار شدم، دیدم پنج دقیقه بیشتر نخوابیدهام، ولی آنجا كلی تغییر كرده بود. یكی از بچهها آمد و گفت: «برو نمازهای قضایت را بخوان.» اول منظورش را نفهمیدم؛ بعد حالیام كرد كه بیست و چهار ساعت است خوابیدهام. توی تمام این مدت خودش بیسیم را برداشته بود و حرف میزد.
- وسایل نیروهایم را چك میكردم. دیدم یكی از بچهها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبیرستان. گفتم «این چیه؟» گفت: «اگر یه وقت اسیر شدیم، میخوام از درس عقب نیفتم.» كلی خندیدم.
- عادت داشتند با هم بروند منطقه؛ بچههای یك روستا بودند. فرماندهشان كه یك سپاهی بود از اهالی همان روستا، شهید شد. همهشان پكر بودند. میگفتند شرمشان میشود بدون حسن برگردند روستایشان.
همان شب بچهها را برای مأموریت دیگری فرستادند خط. هیچ كدامشان برنگشتند. دیگر شرمندهی اهالی روستایشان نمیشدند.
- توی سنگری، ده پانزده متری من بود. داشتیم آتش میریختیم؛ صدایم زد. رفتم توی سنگرش، دیدم گلوله خورده. با چفیه زخمش را بستم و خبر دادم تا ببرندش عقب. موقع رفتن گفت: «اسلحهام اینجاست. تا هوا روشن بشه یه بار از سنگر من تیراندازی كن، یك بار از سنگر خودت كه عراقیها نفهمند سنگر من خالی شده.»
منبع: قصه های مینی مالیستی جنگ از مهدی قزلی
دوشنبه 7/5/1392 - 20:20
شهدا و دفاع مقدس
وقتی میرفت جبهه، چند روز مانده بود چهارده ساله بشود. چنان شناسنامه را دستكاری كرده بود كه خودم هم توی سن و سالش شك كردم. یك برگه آورد و گفت: «مادر! امضاء كن». وقتی امضاء میكردم، میخواستم از خنده بتركم. جلوی خودم را گرفتم كه به خاطر این جعل پر رو نشود.
* خسرویِ من، اولین نفری بود توی منطقهی «واجرگاه» كه رفت جبهه. بعد از امتحانهای نهایی سوم راهنمایی. قبلش كسی جرئت نمیكرد؛ ولی بعد از خسرو، دل و جرئت بعضیها زیاد شد و رفتند.
* وی اولین اعزام چهارده ساله بود. قبولش نمیكردند. دست برد توی شناسنامهاش و برای اینكه لو نرود، آن را هم با خودش برد.
بیچاره مادرش، برای گرفتن كوپن استشهاد محلی جمع كرد كه شناسنامهاش گم شده. از آن به بعد او دو جلد شناسنامه داشت.
* یواشكی رفته بود ثبت نام. وقتی برای تحقیق آمده بودند، مادرش كه فهمیده بود، خانهی روبرویشان را نشان داده بود و گفته بود آن همه كبوتر را میبینید؟ برای پسر من است. او اصلا آدم درست و حسابی نیست؛ كفترباز است. آنها هم قبولش نكردند.
وقتی فهمید، رفت بسیج و توضیح داد؛ ولی دیگر دیر شده بود. ماند تا اعزام بعدی.
* با پدرش رفته بود جبهه. آنقدر كوچك بود كه هر كس میرسید، نازش میكرد. چند بار هم میخواستند برگردانندش. به بهانهی فراری بودن از خانه؛ پدرش نگذاشت.
دوشنبه 7/5/1392 - 20:16
شهدا و دفاع مقدس
یك تانك افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛ آرپیچیزنها را صدا زدند.
آنقدر شلیك كردند كه تانك منفجر شد. پسر كه به خاكریز رسید، پرسیدیم كجا بودی؟
گفت: «دیشب كه رفتیم جلو، خوابم برده بود. تقصیر مادرمه؛ از بس به ما زور میكرد سرشب بخوابیم، بد عادت شدیم.»
* داخل كه شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسهاس.»
یكی از كسانی كه آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیك كرد و گفت: «این بچه، فرماندهی گردان تخریبه.»
* كنكور كه دادیم، آمد در خانهمان و گفت برویم. دستم را گرفت و برد. ثبت نام و بعد هم اعزام. توی منطقه، وقتی پرسیدند كجا میخواهید بروید، زود گفت: «تخریب».
با آرنج، آرام زدم به پهلویش. از چادر كه بیرون آمدیم، گفتم: «دیوونه! چرا گفتی تخریب؟»
گفت: «آخه اینجا نزدیكتره.»
*جیبهایش را گشتند. فقط یك قرآن، یك زیارت عاشورا و یك عكس كه همگی خونی بودند. غلامرضا ١٧ سال بیشتر نداشت.
* ته خاكریز. هركس میخواست او را پیدا كند، میرفت ته خاكریز. جبهه كه آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هركس میافتاد، داد میزد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نمیتوانست، دیگرانی كه اطرافش بودند داد میزدند: «امدادگر...! امدادگر...».
* * *
خمپاره منفجر شد؛ او كه افتاد، دیگران نمیدانستند چه كسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...».
دوشنبه 7/5/1392 - 20:11